ضیافتِ قند
(جلوههای قند و نبات در غزلهای مولانا)
تو قاف قندی و من لام لب تلخ
ز قاف و لام ما قُل میتوان کرد
غزلهای مولانا
سرشار از عشق و سرخوشی است و این سرمستیِ بیپایان نیز حاصل شُرب و شراب و خُم و
خمخانه و خَمًار نیست، بل نتیجة عشق شیرین و مستکنندهای است که سراسر قند و
نبات و حلوا میپراکند و هر اهل دلی را مجنونوار به ضیافت این شیرینی دعوت میکند.
مولانا مانند دیگران، به شراب و مستی حاصل از آن پناه نمیبرد. او متفاوتتر از
حافظ و شاعران دیگر است که برای مستیِ خویش «مَی» را برگزیدهاند. او برای مستی خویش
به قول سعدی که گفت: «مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم»، نیاز به باده
ندارد، بلکه او کام خویش را با قندِ عشق شیرین میکند و این مستی سراسر وجودش را
فرامیگیرد.
شراب، تلخ و حرام
است، اما قند، شیرین و حلال؛ اینگونه است که مولانا شیرینی را نسبت به شراب ترجیح
میدهد و جانش را با آن سرمست میکند. شراب میتواند برای درمان مقطعیِ درد و المِ
حاصل از عشق به کار رود؛ در حالی که مولانا هیچگاهی از عشقش دردی نکشید و پیشیمان
نشد، بلکه سراسر در وصف زیباییهایش سخن گفت.
عشق برای مولانا
آزادی را به ارمغان آورد، شادی و لذت بیپایان داد، قدرت داد تا زنجیرهای نفسش را
بگسلد و هرگز پشیمانی بار نیاورد. بدبینی و شکایت در عشق او جایی ندارد و حتا تلخی
این عشق نیز در کام مولانا طعم شکر دارد و «رد او بِِه از قبول دیگران» است.
تجربۀ عشق مولانا
حتا با حافظ هم تفاوت دارد؛ حافظ گاهگاهی از عشق دلگیر میشود و شکوَه سرمیدهد و
از مشکلات آن مینالد، درحالی که مولانا از آغاز تا انجام دیوان شمس، هیچ نشانهیی
از دلگرفتهگی و دلخوری از خودش به جا نمیگذارد.
مولانا در همان
روزهای نخستین، تمام لذت و الم عشق را به جان میخرد و از تمام خطرات و دردسرهای
آینده آگاه است و این آگاهی مجال شکایت را به او نمیدهد. او شمس را نه منبع عشقِ
درآلود، بلکه شَکرفروشی میداند که دکانش را به اجاره گرفته و مدام شکرهای تازه
میفروشد. اما حافظ با یک دید خوشبینانه به عشق مینگرد، وقتی میبیند که درون و
بیرون عشق یکی نیست؛ بهظاهر زیبا به نظر میرسد، اما عاقبتش خالی از مشکلها نیست؛
بنابراین از ساقی مدد میطلبد و میسراید: «الا یا ایهالساقی ادر کاسا و ناولها/ که
عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها».
نی در مثنوی و
دیوان کبیر
هشده (هژده) بیت
نخستین مثنوی با نوای شوریدة نی آغاز میشود. اگر آن ابیات را نینامه بنامیم پس
دیوان کبیر را «کتاب نبات» باید نام نهاد. مولانا در این دو اثر والایش، یک رابطة مستقیم
و تنگاتنگ میان نی در مثنوی و شکر در دیوان کبیر، برقرار کرده است. گویا مولانا از
آن «نیِستان» پرنوا در مثنوی، تمام شکرهایش را بیرون کشیده و در مخزن دیوان کبیر
ذخیره کرده است. به عبارت دیگر، دیوان کبیر مخزنالشکرِ «نیشکر» مثنوی معنوی است.
مولانا در مثنوی از
زبان نَی سخن میگوید و حکایات و شکایات جدایی را با نوای آن میسراید؛ نی برایش
زهر و تریاق و دمساز و مشتاق است و با پردههایش پردهدری میکند. نی در مثنوی،
سخنگو و سخندان است و «قصههای عشق مجنون میکند».
در دیوان کبیر اما
نیازی به شرح جدایی آن نی احساس نمیشود، مولانا ظرفیت دیگری را در نی کشف میکند
که میتواند با آن کام عاشق جدا افتاده از نیِستان را شیرین کند و آن چیزی جز شکر
نیست.
به بیان دیگر، نی
در مثنوی مترجم ذهن و قلب مولانا است و در دیوان کبیر همدم لحظههای شاد و شیریناش.
او از نی به تمام معنا استفاده کرده است، گاهی توسط آن سخن گفته است و گاهی مهمان
شکرهایش بوده است. من تا کنون ندیدهام که شاعری به این پیمانه بتواند از
ظرفیتهای یک گیاه نمادین به بهترین وجهاش سود ببرد. انگور با آنکه مادر شراب
است، اما به پیمانۀ نی ـ که مستی و شادی را همزمان با خود دارد ـ درمان درد نیست.
اینک میخوانیم که
مولانا چگونه و در چی مواردی از شیرینی و قند و حلوا و نبات سخن گفته است:
2. قندِ شمس
نخستین چشمة زایای قند در نزد مولانا، شمس تبریزی است که
همیشه دکان شکر فروشی دارد و هیچ وقت هم قندش تمام نمیشود. شمس برای مولانا نماد شهد
و شیرینی است و در جهان هیچ شیرینیِ بالاتر از او برای مولانا وجود ندارد. گاهی او
را «سلطانِ شکرقندان» لقب میدهد و گاهی نیز او را «قافِ قند» میخواند.
تو قاف قندی و من لام لب تلخ
ز قاف و لام ما قُل میتوان کرد (غزل 484، بیت 7)
بگریز از این دربند، بر جمله تو در دربند
جز شمس حق تبریز، سلطانِ شکرقندان (غزل 1870، بیت 7)
گاهی نیز شمس برای مولانا «کان قند و نبات» میشود:
قطره تویی، بحر تویی، لطف تویی قهر تویی
قند تویی، زهر تویی، بیش میازار مرا (غزل 37، بیت 4)
لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند
اُشتر سرمست را بند دهن واجب است (غزل 471، بیت 11)
تو کان قند و نباتی، نبات تلخ نگوید
مگوی تلخ سخنها به روی ما که نشاید (غزل 970، بیت 6)
خیز که جان آمدست، جان و جهان آمدست
دستزنان آمدست ای دل دستی برآر
آبِ حیات آمدست، روزِ نجات آمدست
قند و نبات آمدست ای صنمِ قندبار (غزل 1123، بیت 5 و 6)
ای جانکِ خندانم من خوی تو میدانم
تو خوی شکر داری بالله که بخند ای جان
من مرد خریدارم، من میل شکر دارم
ای خواجة عطارم دکان به مبند ای جان
بر
نام و نشان او رفتم به دکان او
گفتم که سلام علیک، ای سرو بلند ای جان (غزل 1867)
گفتم که سلام علیک، ای سرو بلند ای جان (غزل 1867)
اینجا کسیست پنهان مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی دکان من گرفته
جادو و چشمبندی چشم کساش نبیند
سوداگریست موزون، میزان من گرفته
چون گلشکر من و او در همدیگر سرشته
من خوی او گرفته، او آنِ من گرفته (غزل 2388)
3. قندِ عشق
عشق در نزد مولانا بهسان قند و شکر درون حلواست که با خوردن
آن، کام و دهان آدم شیرین میشوند و دل را نیز شیرین میکنند؛ آنگونه که قند و
شکر، حلوا را. مولانا چون با عشق به لذت محبوب دست یازیده است، آن را شیرین میپندارد
و تمام تلخیها را در برابر آن ناچیز میشمرد و خودش را در دام این قند گرفتار میداند.
ای عشق تو در دلم سرِشته
چون قند و شکر درونِ حلوا (غزل 125، بیت 4)
این عشق گاهی همچون چشمۀ آب زلال، تشنگی مولانا را فرومینشاند
و تسلیم خودش میسازد. چنان دیوانهوار تسلیم این عشق میشود که صیدِ جگر خسته در
چنگ شیرِ جگرخوار.
از قند تو مینوشم با پند تو میکوشم
من صید جگر خسته تو شیر جگر خوارم (غزل
1485، بیت 2)
مولانا در ابیات زیر خودش را نیِ میداند که شکر مینوشد اما
فغان سر میکند. وصال محبوب، برای مولانا به سان قندی است که اگر شبی میسر شود، او
را سرشار از قند و شکر میکند.
در وصال شب او همچو نیام
قند مینوشم و در افغانم (غزل
1680، بیت 6)
تلخی چرا کشم من، من غرق قند و حلوا
در من کجا رسد دی وآن نوبهار با من (غزل 2032، بیت 3)
بر یادِ لبِ تو نَی، هر صبح بنالیده
عشقت دهن نی را پر قند و شکر کرده
از چهرة چون ماهت وز قد و کمرگاهت
چون ماه نو این جانم خود را چو قمر کرده (غزل
2313، ابیات 4 و 5)
4. قندِ روزهگشا
سخن شمس برای مولانا خاصیت قند را دارد. این «خاموش» پرگفتار
تا از قند لب (سخن) شمس چیزی را نچشیده باشد، تا قیامت روزه خواهد داشت. مولانا
هیچ چیزی را شایسته روزهگشایی خودش نمیداند. شمس او را به روزهداری از خیلی
چیزها فراخوانده بود؛ روزهداری از معاشرت با مردمان، از شیخ و راهبر شدن، از
زیرکی و شکاکی، از شمع شدن، از بال و پر داشتن و در نهایت روزهداری از «خود»
گفتن. مولانا مطیع این فرمانها بود و جز با قند سخن شمس، با هیچ حلوایی آن را نمیگشود.
تا بنگشایی به قندت روزهام
تا قیامت روزهدارم روز و شب (غزل 302، بیت 10)
ز قند یار تا شاخی نخایم
نماز شام، روزه کی گشایم (غزل 1525، بیت 1)
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست (غزل 441، بیت 1)
مرغ دلم باز پریدن گرفت
طوطیِ جان قند چریدن گرفت (غزل 509، بیت 1)
مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن
علف میاور پیشم منه، نیم حیوان (غزل 2078، بیت 12)
5. قندِ قهر
پیشانی ترش شمس نیز برای مولانا تُنگ شکر است؛ حتا از صد
شکر هم میگذرد و این پیشانی پرچین نیز مانع عشق مولانا نیست. اگر شمس قهرهم کند
باز مولانا خریدارش است و اگر کسی او را از این قند ممانعت کند، بهسان آهن سرد را
کوبیدن است. عاشق در محضر عشق، پندشنو نیست و به قول هاتف اصفهانی: «ای پدر پند کم
ده از عشقم/ که نخواهد شد اهل، این فرزند». مولانا نیز روی ترش شمس را ذوقآور میداند.
رد او را از قبول دیگران بهتر میشمرد و لعل و مروارید را پیش سنگ او مرید میپندارد.
ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت
گفت بس، چند بود؟ گفتمش از چند گذشت
چون چنین است صنم پند مده عاشق را
آهن سرد چه کوبی که وی از پند گذشت
تو چی پرسیش که چونی و چگونه است دلت
منزل عشق از آن حال که پرسند گذشت (غزل 420، ابیات 1 – 3)
جور او از دور دولت گوی برد
قندها از زهر قهرش بر دمید
رد او به از قبول دیگران
لعل و مروارید، سنگاش را مرید (غزل 824، ابیات 11 و 12)
6. قندِ لطف
لطف عاشقنواز شمس برای مولانا به مثابۀ قندی است که الطاف
جهان به درگاه او غلامی میکند. لطف شمس کیمیایی است که زهر را شکر و دیو را فرشتهخو
و ماهرو میگرداند.
به قند لطف تو کاین لطفها غلام ویاند
که زهر ازو چو شکر خوب و خوبخو گردد
اگر حلاوت لاحول تو به دیو رسد
فرشتهخو شود آن دیو و ماهرو گردد (غزل 908، ابیات 5 و 6)
محمدجان ستوده
(یادداشتی از زمستان 1394ه.ش)
محمدجان ستوده
(یادداشتی از زمستان 1394ه.ش)
برای مطالعۀ بیشتر در این زمینه:
1. دیوان شمس یا دیوان کبیر (غزلیات شمس)
2. سروش، عبدالکریم. 1373. قصۀ ارباب معرفت. تهران: مؤسسۀ
فرهنگی صراط.
3. -------------. 1379. قمار عاشقانه. تهران: مؤسسۀ فرهنگی
صراط.
4. فروزانفر، بدیعالزمان. 1379. شرح مثنوی شریف. 3 جلد.
تهران: انتشارات زوار.
5. زرینکوب، عبدالحسین. 1383. پله پله تا ملاقات خدا.
تهران: انتشارات علمی.