بوی عطر عطار (2)
شرح پنجاه و دو اصطلاح عرفانی منطق الطیر
1 ـ محو:
رفع اوصاف
عادت است به گونه ای که بنده را عقل ظاهری زایل شود و او را افعال و اقوالی روی
دهد که عقل ظاهری را در آن مداخله نباشد. چون سکر و مستی از خمر.
از خویش بی
خویش آمدن و از خود بیخودی است و از این هر دو نیز درگذشتن و درویش ماندن.
هر که در
جانان محو شد، از خودی آزاد گشت چه، جز با جانان نتوان بود و هرکه از هستی او
شادمان گشت، در او بقا یافت و از هستی خویش محو شد.
چون عاشق در
معشوق محو شود، همچون سایه در آفتاب و همچون قطره در دریا گم می شود و از او هیچ
بر جای نمی ماند. دویی رخت بر می بندد و تنها ذات یگانه جانان بر جای می ماند.
محو شد شرح
همه در شرح تو اصل جمله کم
بود در فرع تو
من چنان در
عشق گل مستغرقم کز وجود
خویش محو مطلقم
محو گردد
صورت آفاق کل هرچه عز
بینی بدل گردد بذل
هرکه در حق
محو شد از خود برست زانکه نتوان
بود با او خود پرست
محو شو وز
محو چندینی مگوی صرف کن جان
را و چندینی مجوی
تو نه ای هیچ
و نه ای بر هیچ کار محو گردد
صنع با صانع گذار
هر که از
هستی او دلشاد گشت محو شد
از هستی و آزاد گشت
کمترین چیز
تو در محو صفات بخشش جان
است و ترک ترهات
مست کردند
آنگه از یک دردیش محو شد از
خویش و گم شد مردیش
محو گردد
عقل و تکلیفش بهم ترک کن
این هردو را در نه قدم
من ندانم من
تو ام یا تو منی محو
گشتم در تو و گم شد منی
در فروغ
پرتو آن یک نظر محو
می گردد وجودم سر بسر
گم شود در
راه حیرت محو و مات بی خبر از
بود خود وز کائنات
هرکه زد
توحید برجانش رقم جمله
گردد محو از او او نیز هم
در رکاب محو
کن پایی زهیچ رخش
ناچیزی بران جایی ز هیچ
محو گشته گم
شده ناچیز هم زین بتر
چبود بگو آن نیز هم
محو گشتم گم
شدم هیچم نماند سایه ماندم
ذره یی پیچم نماند
باز بعضی
غرقه دریا شدند باز
بعضی محو و ناپیدا شدند
محو می
بودند گم ناچیز هم تا
برآمد روزگاری نیز هم
جمله گفتند
ای عجب چون آفتاب ذره یی محو
است پیش آن جناب
محو او
گشتند آخر بر دوام سایه
در خورشید گم شد والسلام
آن همه جز
اول افسانه نیست محو
شو چون جایت این ویرانه نیست
تا نگردی
محو خواری و بقا کی رسد
اثبات از عز و بقا
روز محشر
محو گردد سر بسر جز زبان
او زبان های دیگر
2 ـ سالک
رونده سیر
کننده به سوی خدا. کسی که مادام در سیر میان مبدا و منتها است.
در اصطلاح
عارفان، سلوک رفتن از کثرت به وحدت است. سالک رهرو راه حق است که در این راه باید
بی نام و نشان باشد. در راه جانان فنا شود و در او محو گردد.
سالکان را
بین به درگاه آمده جمله پشتاپشت
همراه آمده
سالکی گفت
ای بزرگ راز جوی این چه جای توست آخر
بازگوی
بوعلی طوسی
که پیر عهد بود سالک وادی جد و جهد
بود
هیچ ره در
وی نه چون آن دیگر است سالک تن، سالک جان
دیگر است
در نگر ای
سالک صاحب نظر تا محمد گو و آدم
درنگر
هیچ سالک
راه را پایان ندید هیچ کس این درد
را درمان ندید
مرد سالک
چون به حد دل رسید اندرین ره چون بدین
منزل رسید
مرد سالک
چون رسید این جایگاه جایگاه و مرد
برخیزد زراه
سالکان پخته
و مردان مرد چون فرو رفتند در
میدان درد
سالکان
دانند در دریای درد تا فنای عشق
با مردم چه کرد
3 ـ کمال
تمام شدن.
کامل شدن سالک است در ذات و صفات. انسان می تواند به کمال مقصود یعنی به مرحله ای
که صفات الهی ملکه او شده و در دریای بی پایان حقیقت غرق شود.
تادم آخر به
درویشی رسی در کمال
ذوق بی خویشی رسی
خط سبزش
سرخی روی جمال طوطی سرچشمه
بحر کمال
تو مباش
اصلا کمال این است و بس تو ز تو
کم شو وصال این است و بس
عقل و جان و
دین و دل در باختیم تا کمال
ذره بشناختیم
هیچ دانایی
کمال او ندید هیچ
بینایی جمال او ندید
در کمالش
آفرینش ره نیافت دانش
ا زپی رفت و بینش ره نیافت
دیگری گفتش
که پندارم که من کرده ام
حاصل کمال خویشتن
هم کمال
خویش حاصل کرده ام هم
ریاضتهای مشکل دیده ام
4 ـ وصال:
ملاقات،
دیدار، حصول چیزی، رسیدن به معشوق و تمتع از وی.
از دیدگاه
عطار وصال نفی خودی و منی است. وصال از دید عطار محال می نماید و اگر کسی به این
وصال برسد عقل جان را بر باد خواهد داد. و تا جان مانند آیینه نشود به وصال او
نخواهد رسید.
تو مباش
اصلا کمال این است و بس تو زتو
کم شو وصال این است و بس
در وصال او
چو نتوانم رسید بر محالی
راه نتوانم برید
گرکسی
اندیشه کردی زان وصال عقل و
جان بر باد دادی زان جمال
دل به دست
آر و جمال او ببین آیینه
کن جان و صال او ببین
از جمالش
چشم جان روشن کنم با وصالش
دست در گردن کنم
دل چو با او
در وصال آید همی مردن او بس
محال آید همی
کاز خوشی
جنت و ذوق وصال حال خود
گویید تا خود چیست حال
هرچه دارد
پاک در بازد به نقد وز
وصال دوست می نازد به نقد
چون وصال
دلبرش معلوم گشت فانی مطلق
شدو معدوم گشت
4 ـ غیرت:
در لغت به
معنای ناموس پرستی و رشک بردن. در اصطلاح تصوف، جمعیت محب است بر طلب تعلق نظر
محبوب از غیر، یا تعلق غیر از محبوب. غیرت از لوازم محبت است. حساسیت و تعصب عاشق
نسبت به معشوق و گاهی مورد حساسیت معشوق به عاشق گفته شده است.
چون رسید
آخر به آدم فطرتش در پس صد
پرده برد از غیرتش
5 ـ غیب:
در لغت به
معنای ناپیدا، مخفی و غایب است. در اصطلاح صوفیان، غیب مکنون و غیب
مصون عبارت است از سر ذات و کنه آن که جز خدای تعالی آن را نشناسد و به همین جهت
از اغیار مصون است و از خردها و چشم ها مکنون. تمام آنچه خدای تعالی را آشکار است
و آدمی را پنهان.
بعد از آن
جانت طلسم دیگر است غیب را
جان تو جسم دیگر است
آنچه اول شد
پدید از جیب غیب بود نور پاک
او بی هیچ ریب
گفت ای
مرغان منم بی هیچ ریب هم برید
حضرت و هم پیک غیب
گفت تا نقاش
غیبم نقش بست چینیان را شد
قلم انگشت دست
تخته کعبه
است ابجد خوان عشق سرشناس غیب
و سرگردان عشق
وآنکه او را
دوستی غیبی است دوستی
اینست کز بی عیبی است
چند گردی
گرد صورت عیب جوی حسن در غیب است
آن از غیب جوی
اولا از عیب
خلق آزاد شو پس به
عشق غیب مطلق شاد شو
گر زغیب ات
دیده ای بخشند راست اصل عشق آنجا
ببینی کز کجاست
گر ترا آن
چشم غیبی باز شد با تو
ذرات جهان همراز شد
6 ـ لطف:
نرمی نمودن.
در اصطلاح تصوف، تایید حق است به بقا سرور و دوام مشاهدت و قرار در درجت استقامت.
طاعت
روحانیان از بهر توست خلد و
دوزخ عکس لطف و مهر توست
صورتی از
پای تا سر همچو روح لطف در
لطف و فتوح اندر فتوح
7 ـ نفس:
تن، جسم.
صوفیان نفس را به دو صورت تعبیر می کنند: یکی به معنای حقیقت ذات انسانی و
دیگر به معنای جمیع قوای شیطانی از قبیل غضب و شهوت و حقد و حسد و ... اغلب صوفیان
نفس را به معنای دوم و به معنای سرچشمه همه بدی های و زشتی ها تصور کرده
اند.
عطار نفس را
یک پدیده خطرناک و سهمگین توصیف می کند و برای رهایی از او طلب یاری می کند. او با
نیستی نفس نور مسلمانی را در می یابد.
نفس من
بگرفت سر تا پای من گر
نگیری دست من ای وای من
لذت نور
مسلمانیم ده نیستی
نفس ظلمانیم ده
نفس کافر را
بکش مومن بباش چون بکشتی
نفس را ایمن بباش
تو نه مرد
صدق و علم حیدری مرد نفسی
هر زمان کافر تری
چون الست
عشق بشنودی بجان از بلی نفس
بیزاری ستان
چون بلی نفس
گرداب بلاست کی شود کار تو
در گرداب راست
نفس را
همچون خر عیسا بسوز پس چو
عیسا جان به جانان بر فروز
چند پیوندی
زره با نفس شوم همچو
داود آهن خود کن چو موم
ای شده
سرگشته ماهی نفس چند
خواهی دید بدخواهی نفس
گر بود از
ماهی نفست خلاص مونس یونس
شوی در صدر خاص
خانه نفس
است خلد پر هوس خانه دل
مقعد صدق است و بس
نفس سگ را
خوار دارم لاجرم عزت از من
یافت افریدون و جم
نفس سگ را
استخوانی می دهم روح را زین
سگ امانی می دهم
نفس را چون
استخوان دادم مدام جان من
زان یافت این عالی مقام
جنگ دل
بانفس هردم سخت شد نوحه می
خوان که ماتم سخت شد
شادمان شد
نفس او کان زر بدید رفت سوی
نانوا و نان خرید
بار دیگر
نفس چون قوت گرفت توبه بشکست
و پی شهوت گرفت
این قدر
دانم که عالی بنده ایست نفس
او مرده است و او دل زنده ایست
دیگری گفتش
که نفسم دشمن است چون زنم تک چون
که رهزن با من است
نفس سگ هرگز
نشد فرمانبرم می ندانم تا
زدستش جان برم
نفس تو هم
احول و هم اعور است هم سگ و هم
کاهل و هم کافر است
گرکسی
بستایدت اما دروغ از
دروغی نفس تو گیرد فروغ
با چنین
عمری به جهل آراسته کی شود
این نفس سگ پیراسته
ما همه در
حکم نفس کافریم در درون
خویش کافر پروریم
کافر است
این نفس نافرمان چنین کشتنش
اولی تر است آسان چنین
زانکه جانت
ذوق دین نشناخته است نفس تو از
تو خری بر ساخته است
لیک چون من
سر دین بشناختم نفس سگ را
من خر خود ساختم
تا نپردازی
تو از نفس خسیس در نجاست
هست گم جان نفیس
اصل صورت
نفس شیطانی تست اصل معنا جان
روحانی تست
نفس مست
اینجا که چون آتش بود در زمانه
کو دلی تا خوش بود
نفس بر جان
تو دستی یافته دیو در
مغزت نشستی یافته
تا ترا نفسی
و شیطانی بود در تو
فرعونی و هامانی بود
نفس را چون
بت بسوز از شوق دوست تا بسی گوهر
فرو ریزد زپوست
جایگاه خاص
مغز جان تست قشر جانت نفس نافرمان تست
بس که گفتم
نفس را فرمان نبرد بس که
دارو کردمش درمان نبرد
نفس چون هر
لحظه فربه تر شود نیست روی
آنکه او بهتر شود
8 ـ طلب:
در لغت به
معنای جستن است و در اصطلاح صوفیان «طالب»، سالکی است که از شهوت طبیعی و لذات نفسانی
عبور نماید و پرده پندار از روی حقیقت براندازد و از کثرت به وحدت رود، تا انسان
کاملی گردد. در حقیقت طلب اولین قدم در تصوف است و آن حالتی است که در سالک پیدا
می شود تا او را به جستجوی معرفت و تفحص در کار حقیقت وادارد.
گفته ی من
با شمایم روز و شب یک زمان
فارغ مباشید از طلب
در طلب بر
خود بگشت او هفت بار هفت پرگار
فلک شد آشکار
یکدیگر را
شاید ار یاری کنیم پادشاهی
را طلبکاری کنیم
هرکه غایب
شد زملکش ای عجب زو نپرسید و
نکرد او را طلب
خلق می
مردند دایم زین طلب صبر نی
با او نه بی او ای عجب
این طلب گر
از من و از تو خطاست گر بمیرم
از غم این هم رواست
صد هزاران
سر در این ره گوی شد بس که
خونها زین طلب در جوی شد
تو یقین دان
کاین طلب گر کافریست کار این است
این نه کار سرسریست
بر سرت
افسار کرده روز و شب تو به
امر او فتاده در طلب
بس که با
مطلوب خود ای بی ادب بی وفایی
کرده ای تو در طلب
ای طلبکار
جهاندار آمده روز و شب در درد این کار آمده
هست وادی
طلب آغاز کار وادی عشق
است از این پس بیکنار
چون فرود
آیی به وادی طلب پیشت
آید هر زمانی صد تعب
چون شود آن
نور بر دل آشکار در دل تو
یک طلب گردد هزار
اینچنین
باید طلب گر طالبی تو نه
ای طالب به دعوی غالبی
گر نمی یابی
تو او را روز و شب نیست او
گم هست نقصان در طلب
مرد باید کز
طلب وز انتظار هر زمان
صد جان کند در ره نثار
نی زمانی از
طلب ساکن شود نی
دمی آسودنش ممکن شود
گر فرو
ایستد زمانی از طلب مرتدی
باشد در این ره بی ادب
در طلب صبری
بباید مرد را صبر خود
کی باشد اهل درد را
شب مخسب و
روز هم چیزی مخور کاین طلب در
تو پدید آید مگر
تا طلب در
اندرون ناید پدید مشک در
نافه زخون ناید پدید
از درونی گر
طلب بیرون رود گرهمه
گردون بود در خون رود
هر که را
نبود طلب مردار اوست زنده
نبود صورت دیوار اوست
گر به دست
آید ترا گنج گهر در طلب
باید که باشی گرم تر
بسته ای جز
چشم تو پیوسته نیست رو طلب کن
زانکه این در بسته نیست
باز بعضی در
تماشا و طرب تن فرو
دادند فارغ از طلب
9 ـ اولیا
(اصفیا):
اولیا جمع
ولی، به معنای نزدیکان حق تعالی. در اصطلاح صوفیان، «ولی» کسی است که عارف به خدا
و صفات اوست و پیوسته بر اطاعت او مواظبت تام داشته باشد و از معاصی اجتناب کند و
از انهماک در لذات و شهوات تعرض جوید.
مهترین و
بهترین انبیا رهنمای
اصفیا و اولیا
10 ـ خرقه:
لباس پاره.
لباس که صوفیان می پوشیدند و معتقد بودند که سند آن به پیامبر می رسد و آن هرچه
کهنه تر و پر وصله تر، از ارزش والاتر برخوردار است.
جرئیل از
دست وی شد خرقه دار در لباس و
جبه زان شد آشکار
شیخ چون در
حلقه زنار شد خرقه را
آتش زد و در کار شد
عشق از این
بسیار کرده است و کند خرقه را
زنار کرده است و کند
عشق می بازد
کنون با زلف و خال خرقه گشتش
مخرقه حالش محال
شیخ غسلی
کرد و شد در خرقه باز رفت با
اصحاب خود سوی حجاز
بود شیخی
خرقه پوش و نامدار برد از
وی دختر سگبان قرار
چون نبود آن
شیخ اندر عشق سست خرقه را افکند
و شد در کار چست
خرقه از
ماکان یکی در بر فکن طیلسان
لم یکن بر سر فکن
11 ـ شوق:
در لغت به
معنای آرزومند گردانیدن است و در اصطلاح صوفیان، نزاع قلب است برای لقاء محبوب و
اشتیاق به آثار محبوب و فنا شدن در مشاهده آن آثار.
از دید عطار
هستی آتش و آفتاب و آب از شوق آن یگانه هستی است.
آفتاب از
شوق تو رفته زهوش هر شبی
بر خاک می مالد دو گوش
آتش از شوق
تو چون آتش شده پای بر آتش
چنین سرکش شده
آب را
نامانده آبی در جگر وآبش
از شوق تو بگذشته زسر
تادم آخر که
بر می گشت حال شوق او می
کرد از حضرت سوال
شوق او در
جان ایشان کار کرد هریکی بی
صبری بسیار کرد
گفت من از
دست شوق شهریار چشم بر بستم
زخلق روزگار
گاه شه را
انتظاری می کنم گاه در
شوقش شکاری می کنم
می زند او
خود زشوق دوست جوش گاه در موجست
گاهی در خروش
آتشی از شوق
در جانش فتاد سیل
خونین سوی مژگانش فتاد
وان ترا از
خویشتن روشن شده است آن بگو کز
شوق جان من شده است
سال ها از
شوق من می سوختی تا به مرغی
آخرم بفروختی
گفت یوسف را
چو می بفروختند مصریان از شوق
او می سوختند
پس تو اندر
شادی او زنده باش چون فلک
در شوق او گردنده باش
گر به شوق
او دلت شد مبتلا مرگ
هرگز کی بود بر تو روا
نفس را چون
بت بسوز از شوق دوست تا بسی گوهر
فرو ریزد ز پوست
خویش را از
شوق او دیوانه وار بر سر
آتش زند پروانه وار
گر زاسرارت
شود ذوقی پدید هر زمانت
نو شود شوقی پدید
12 ـ خلوت:
تنهایی،
تنهایی گزیدن. و در اصطلاح صوفیان، مجموعه ای است از کاستن خوراک و خواب و روزه
گرفتن و کم سخن گفتن و ترک مخالفت با مردم و نفی خواطر و مداومت ذکر خدا.
عقل را در
خلوت او راه نیست علم نیز
از وقت او آگاه نیست
لاجرم چون
ترک این خلوت کند خلق را بر
دین او دعوت کند
چون بدل
کردند خلوت جای من تخته بند
پای من شد پای من
آن دیگر
گفتش که تا کی این سخن خیز و در
خلوت خدا را سجده کن
شیخ خلوت
ساز کوی یار شد با سگان
کوی او در کار شد
چون مرید
شیخ باز آمد به جای بود از
شیخش تهی خلوت سرای
بعد چل شب
آن مرید پاکباز بود اندر
خلوت از خود رفته باز
گر در این
منزل تو مجروح آمدی محرم
خلوتگه روح آمدی
دست چون
برداشتند از جان خویش خلوتی
کردند با جانان خویش
چون در آن
خلوت نه ما بود و نه من گر حسن
مویی شود نبود حسن
هرچه داری
یک یک از خود بازکن پس بخود در
خلوتی آغاز کن
رفت آن
خورشید روی آتشین تا شود
با ذره ی خلوت نشین
نی زهمت میل
ممدوحی مرا نی ز ظلمت
خلوت روحی مرا
13 ـ هدهد:
پرنده ای
است با منقار نوک تیز و طویل و خمیده. جثه اش به اندازه یک سار و حشره خوار است.
به طور انفرادی و در حفره های درختان می زید و بر روی سرش یک دسته پر وجود دارد.
هدهد در
داستان منطق الطیر، نقش انسان کامل، پیر مراد و مرشد را دارد.
طوطیی را
طوق از زر ساخته هدهدی
را پیک از رهبر ساخته
مرحبا ای
هدهد هادی شده در حقیقت
پیک هر وادی شده
هدهد آشفته
دل پر انتظار در میان
جمع آمد بی قرار
هدهدش گفت
ای بصورت مانده باز بیش از این
از عشق رعنایی مناز
هدهدش گفت
ای زدولت بی نشان مرد نبود هرکه
نبود جان فشان
گفتگو کردند
با هدهد بسی راه دانتر
چون نبود از وی کسی
هدهد رهبر
چنین گفت آن زمان کانکه
عاشق شد نیندیشد زجان
پیش هدهد
آمدند از خود شده طالب
آندرز آن هدهد شده
هدهدی با
تاج چون بر تخت شد هر که
رویش دید عالی بخت شد
بعد از آن
هدهد سخن آغاز کرد پرده از
روی معانی باز کرد
14 ـ طریقت
و حقیقت:
از اصطلاحات
صوفیان است و هر صوفی ناگزیر است که برای تهذیب اخلاق و تزکیه نفس، سه
مرحله شریعت، طریقت و حقیقت را بگذراند. شریعت، امر به التزام عبودیت است؛ حقیقت،
مشاهده ربوبیت می باشد و طریقت، سیر خاص سالکان راه حق، مانند ترک دنیا و دوام ذکر
و توجه به مبدا است.
حله ی بود
از طریقت در برش افسری بود
از حقیقت بر سرش
پس به دریای
حقیقت ناگهی بر
گشاد آن نور را ظاهر رهی
هست با هر
لقمه ی خون دلی نیست کس
را جز حقیقت حاصلی
تا تو در
عجب و غروری مانده ای از حقیقت
دور دوری مانده ای
ما به
سیمرغی بسی اولا تریم زانکه
سیمرغ حقیقت گوهریم
هستم از بحر
حقیقت درفشان ختم شد بر من سخن
اینک نشان
شد غنای
القلب جان افزای من شد
حقیقت کنز لایفنای من
15 ـ کوه
قاف:
کوهی است
افسانه یی که مفسران آن را کوهی گرداگرد زمین می دانند و گویند که از زبرجد سبز
است و سبزی آسمان از رنگ اوست. و آن اصل و اساس همه کوه های زمین است.
در منطق
الطیر «قاف» سمبول بارگاه الهی است.
هست ما را
پادشاهی بی خلاف در پس کوهی
که هست آن کوه قاف
تا بود آخر
در این میدان لاف بار
ما افتد بجا در کوه قاف
چون مگس
آلوده گردد بی خلاف کی سزد
سیمرغ را در کوه قاف
گفت نتوان
شد به دعوی و به لاف همنشین
سیمرغ را در کوه قاف
16 ـ سیمرغ:
عنقا را
گویند و آن پرنده ای بود، که زال پدر رستم را پروراند. گویند سیمرغ پیشوا و سرور
همه مرغان و اولین مرغ آفریده شده است.
عارفان او
را منبع فیض و سرچشمه هستی یا وجود باری تعالی تصور کرده اند.
سیمرغ در
منطق الطیر آن هستی کل است که بر تمام طیور پادشاهی دارد و هیچ کی به دیدار او
قادر نیست مگر اینکه از جان درگذرد و پس از طی هفت وادی به ملاقات او برسد.
نام او
سیمرغ سلطان طیور او
به ما نزدیک و ما زو دور دور
طاقت سیمرغ
نارد بلبلی بلبلی را
بس بود عشق گلی
آنکه باشد
قبله اش آبی تمام کی
تواند یافت از سیمرغ کام
چون ره
سیمرغ راه مشکل است پای من
در سنگ و گوهر در گلست
سلطنت را
نیست جز سیمرغ کس زانکه بی
همتا به شاهی اوست بس
تو بدان
آنگه که سیمرغ از نقاب آشکارا
کرد رخ چون آفتاب
صد هزاران
سایه بر خاک افکند پس نظر بر سایه پاک افکند
گر نگشتی
هیچ سیمرغ آشکار هیچ مرغی
می نبودی سایه دار
گر تار
سیمرغ بنماید جمال سایه
را سیمرغ بینی بی خیال
گر همه چل
مرغ و گر سیمرغ بود چون بدیدم
سایه سیمرغ بود
سایه از
سیمرغ چون نبود جدا گر جدا
گویی از او نبود روا
برد سیمرغ
از دل ایشان قرار عشق
در جانشان یکی شد صد هزار
ذره در
خورشید والا اوفتد سایه
سیمرغ بر ما افتد
چون مگس
آلوده گردد بی خلاف کی سزد
سیمرغ را در کوه قاف
ای بهر زر
سیمرغ را بفروخته دل
زعشق زر به آتش سوخته
گنج سیمرغ
است و باقی رنج و درد بیش از
این بیهوده در دنیا مگرد
جمله گفتند
آمدیم این جایگاه تا بود
سیمرغ ما را پادشاه
هم زعکس روی
سیمرغ جهان چهره سیمرغ
دیدند آن زمان
چون نگه
کردند آن سیمرغ زود بی شک
این سی مرغ آن سیمرغ بود
خویش را
دیدند سیمرغ تمام بود
خود سیمرغ سی مرغ تمام
چون سوی سی
مرغ کردندی نگاه بود خود سیمرغ
در آن جایگاه
17 ـ بلبل:
پرنده ایست
از راسته گنجشکان، متعلق به دسته دندانی نوکان که قدش اندازه گنجشک و رنگ پشتش
خاکستری متمایل به قرمز و زیر شکم اش زرد است. نوک ظریف و تیز و آوازی دلکش دارد و
حشره خوار است.
در داستان
منطق الطیر نمونه مردمان جمال پرست و عاشق پیشه می باشد.
بلبل شیدا
در آمد مست مست نه زعشق
او نیست نه از عقل هست
طاقت سیمرغ
نارد بلبلی بلبلی را
بس بود عشق گلی
کی تواند
بود بلبل یک شبی خالی از
عشق چنان خندان لبی
بار معشوقم
چو ناپیدا شود بلبل
شوریده کم گویا شود
زانکه رازم
در نیابد هر یکی راز
بلبل گل بداند بی شکی
18 ـ عشق:
دوست داشتن
به حد افراط، محبت تام. علاقه بسیار شدید، و آن یکی از مظاهر مختلف تمایل اجتماعی
است. به عقیده صوفیان اساس و بنیاد جهان بر عشق نهاده شده است و جنب و جوشی که
سراسر وجود را فراگرفته به دلیل عشق است. پس کمال واقعی را باید در عشق جستجو کرد.
عشق چون بر
جان من زور آورد همچو دریا
جان من شور آورد
خشک لب
بنشسته ام مدهوش من زاتش عشق
آب من شد جوشزن
هر که را در
عشق چشمی باز شد پای کوبان
آمد و جانباز شد
مردن از عشق
رخ آن دلنواز بهتر از
صد زندگانی دراز
عشق را با کفر
و با ایمان چه کار عاشقان را
با تن و با جان چه کار
درد و خون
دل بباید عشق را قصه
مشکل بباید عشق را
عشق را دردی
بباید دیده دوز گاه
جان را پرده در، گه پرده دوز
ذره عشق از
همه آفاق به ذره ی
درد از همه عشاق به
عشق مغز
کائنات آمد مدام لیک
نبود عشق بی دردی تمام
قدسیان را
عشق هست و درد نیست درد را جز
آدمی در خورد نیست
هر کرا در
عشق محکم شد قدم برگذشت از
کفر و از اسلام هم
عشق سوی فقر
در بگشایدت فقر
سوی کفر ره بنمایدت
عشق را با
کافری خویشی بود کافری خود
مغز درویشی بود
عاشقی را چه
جوان چه پیر کرد عشق بر هر
دل که زد تاثیر کرد
هر که او
همرنگ یار خویش نیست عشق او جز
رنگ و بویی بیش نیست
عافیت با
عشق نبود سازگار عاشقی
را کفر باید پایدار
خمر خوردم
بت پرستیدم زعشق کس ندیده
است آنچه من دیدم زعشق
عشق ازین
بسیار کرده است و کند خرقه را
زنار کرده است و کند
تخته کعبه
است ابجد خوان عشق سر شناس
غیب و سرگردان عشق
در ره عشق
تو هرچم بود شد کفر و
اسلام و زیان و سود شد
عشق را
بنیاد بر ناکامی است هر
که زینسر سر کشد از خامی است
گر کسی را
عشق بد نامی بود به
زکناسی و حجامی بود
بر درخت عشق
بی برگی است بار هرکه دارد برگ
این گو سر درآر
عشق چون در
سینه منزل گرفت جان آنکس را
زهستی دل گرفت
چون تو نه
مردی نه زن در کار عشق کی توانی
کرد حل اسرار عشق
هرکه بر وی
سر به از جانان بود عشق
ورزیدن بر او تاوان بود
عشق او آمد
مرا در پیش کرد عقل
من بربود و کار خویش کرد
عشق او در
خاک و در خونم فگند زلف او از
پرده بیرونم فگند
عشق صورت
نیست عشق معرفت هست شهوت بازی
ای حیوان صفت
عشق آمد عقل
را در زیر کرد بیدلی را
نیز از جان سیر کرد
گرچه بسیاری
بدانش داد داد ذره
عشق آن همه بر باد داد
هرکه را بی
عشق علمی راه داد علم او
را حب مال و جاه داد
علم ظاهر
کبر و غوغا آورد عشق
ورزی سوز و سودا آورد
او چو
دیوانه بود در شور عشق می
رود بر روی اب از زور عشق
ور بود
سوزنده سودای عشق دست بر
سر مانده از غوغای عشق
در فروغ عشق
چون ناچیز شد کهنه و نو
رفت و او هم نیز شد
گر زعشق
اندک خبر می دیده ای عیب ها
جمله هنر می دیده ای
هرکه در دل
عشق دارد سوز هم شب کجا
یابد قرار و روز هم
عقل در
سودای عشق استاد نیست عشق کار
عقل مادر زاد نیست
عشق اینجا
آتش است و عقل دود عشق چون
آمد گریزد عقل زود
هست هریک
برگ از هستی عشق سر به راه
افگنده از مستی عشق
مرد کار
افتاده باید عشق را مردم
آزاده باید عشق را
نیک و بد در
راه او یکسان بود خود چو
عشق آمد نه این نه آن بود
ور به چشم
عقل بگشایی نظر عشق
را هرگز نبینی پا و سر
عشق باد کز
خودی بستاندت پس
صفات تو بدل گرداندت
عشق و افلاس
اند در همسایگی هست این
سرمایه ی بی مایگی
عشق از
افلاس می گیرد نمک عشق
مفلس را سزد بی هیچ شک
در تو ای
محمود کو معنی عشق جانفشان
ورنه مکن دعوی عشق
گر تو
بپذیری به جان اسرار عشق جان
فشانان سر کنی بر دار عشق
چون نماند
نیک و بد عاشق شوی پس فنای
عشق را لایق شوی
خشم او کم
گشت و عشقش زور کرد عشق شاه شیردل
را مور کرد
19 ـ طوطی:
پرنده ایست
از راسته طوطیان که در نواحی استوایی زندگی می کند و قوه تقلید اصوات را به دلیل
زبان عضلانی اش بسیار دارا است.
در منطق
الطیر نمونه مردمان اهل ظاهر و مقلد است که به دنیای باقی و حیات جاوید اعتقاد
دارند و به آن سخت پایبند اند.
مرحبا ای
طوطی طوبا نشین پوششت
حله است و طوقت آتشین
طوطی آمد با
دهانی پر شکر در لباس
فستقی با طوق زر
20 ـ طاووس:
پرنده ایست
از راسته ماکیان ها که اصلش از هندوستان و مالزی است. پرهای زیبا و صدای بلند و تا
حدی ناراحت کننده دارد.
در منطق الطیر
نمونه انسان هایی است که تکالیف مذهب را به امید مزد، یعنی به آرزوی بهشت و رهایی
از عذاب دوزخ انجام می دهند.
خه خه ای
طاوس باغ هشت در سوختی از
زخم مار هفت سر
بعد از آن
طاوس آمد زرنگار نقش بر
پرش نه صد بل صد هزار
21 ـ مرد
کل:
انسان کامل.
کسی که به کمال رسیده باشد. در تصوف، به سالک و عاشق لاابالی که افعال و صفات جمیع
اشیا را محو در افعال و صفات الهی داند و هیچ صفت به خود و دیگری منسوب ندارد.
شیخ، مرشد، پیر.
گر تو هستی
مرد کل، کل را ببین کل طلب کل
باش و کل شو کل گزین
22 ـ بط:
مرغابی است.
و در تفاسیر آن را ضمن چهار مرغ خلیل نام برده اند.
در منطق
الطیر نمونه مردان عابد و زاهد است که همه عمر، گرفتار وسواس طهارت و شست و شویند.
بط به صد
پاکی برو آمد ز آب در میان
جمع با خیر الثیاب
23 ـ کبک:
پرنده ایست
از راسته مرغان خانگی که قد کوتاه و تنه چاق دارد. این پرنده در نقاط کوهستانی
آسیا و اروپا زندگی می کند.
کبک در منطق
الطیر نمونه مردمان جواهر دوست است که تمام عمر شان را صرف جمع آوری جواهرات می
کند.
خه خه ای
کبک خرامان در خرام نیک و خوش
از کوی عرفان در خرام
کبک بس خرم
خرامان در رسید سرکش و
سرمست از کان در رسید
24 ـ همای:
مرغی است
افسانه ای که گویند استخوان می خورد و جانوری را نیازارد و بر سر هرکس سایه افگند،
پادشاه شود.
در منطق
الطیر همای نمونه مردان جاه طلبی است که زهد و عبادت را وسیله جلب شاهان می نماید.
پیش جمع آمد
همای سایه بخش خسروان را ظل
او سرمایه بخش
خشک بادا پر
و بال آن همای کو
مرا در سایه خود داد جای
25 ـ باز:
در منطق
الطیر سمبول مقربان پادشاه است که به علت نزدیکی پادشاه همیشه بر دیگران فخر می
فروشد و از موقعیت خویش سوء استفاده می کند.
مرحبا ای
نیک باز تیز چشم چند خواهی بود
تند و تیز خشم
خه خه ای
باز به پرواز آمده رفته سرکش
سرنگون باز آمده
باز پیش جمع
آمد سرفراز کرده زاسرار معانی
پرده باز
هدهدش گفت
ای گرفتار مجاز از صفت دور و به صورت
مانده باز
26 ـ
بوتیمار:
نام مرغی
است که بر لب آب می نشیند و تشنه است ولی آب نمی خورد، مبادا آب تمام شود. آن را
مرغ غمخورک نیز گفته اند.
در منطیق
الطیر سمبول مردم خسیسی است که زیبایی های زندگانی را از خود و دیگران دریغ می
دارند.
پس درآمد
زود بوتیمار پیش گفت ای
مرغان من و تیمار خویش
27 ـ بوف:
پرنده ایست
که به نحوست مشهور است. آن را به نام های جغد، بوم و بوف و ... می خوانند. شب نمی
خوابد و پرهایش بدبو است.
در منطق
الطیر کنایه از مردمان زاهد و منزوی است که گنج مقصود را در خلوت و دور از اجتماع
می جویند.
بوف آمد پیش
چون دیوانه یی گفت من
بگزیده ام ویرانه یی
28 ـ صعوه:
مرغی است
کوچک که به فارسی آن را سنگانه گویند.
در منطیق
الطیر سمبول مردان ضعیف و عاجز است که به علت عجز و ناتوانی، حاضر به تحمل مشقات و
زحمات نیستند و برای طی مراحل سلوک به عجز خود معترف اند.
صعوه آمد
جان نحیف و تن نزار پای تا
سر همچو آتش بی قرار
پیش او این
مرغ عاجز کی رسد صعوه در
سیمرغ هرگز کی رسد
29 ـ جمال:
ظاهر کردن
کمال معشوق از جهت استغنای از عاشق، و نیز به معنای اوصاف لطف و رحمت خداوند است.
شاه نعمت الله گوید: جمال، تجلی حق است به وجه حق برای حق، و جمال مطلق را جلال
است، و این قهاریت جمال است. هرجمالی جلالی دارد و هر جلال او را جمالی است.
چون کسی را
نیست چشم آن جمال وز جمالش هست
صبر ما محال
با جمالش
چونکه نتوان عشق باخت از کمال
لطف خود آیینه ساخت
می ندانم
هیچکس آن زهره داشت کز جمال
او تواند بهره داشت
گرکسی
اندیشه کردی زان وصال عقل و
جان بر باد دادی زان جمال
هر که او
دیدی جمالش آشکار جان بدادی
و بمردی زار زار
گر تو می
داری جمال یار دوست دل بدان
کایینه دیدار اوست
دل به دست
آر و جمال او ببین آیینه
کن جان وصال او ببین
گر ترا
سیمرغ بنماید جمال سایه
را سیمرغ بینی بی خیال
پادشاه تست
در قصر جلال قصر روشن
زآفتاب آن جمال
در بهشت حسن
و از برج جمال آفتابی بود
اما بی زوال
از جمالش
ذره یی باقی نماند آن
قدح بشکست و آن ساقی نماند
از جمالش
چشم جان روشن کنم با وصالش
دست در گردن کنم
چون جمال او
به ما نزدیک شد هشت خلد از
شرم آن تاریک شد
در فروغ آن
جمال جانفشان خلد را نی
نام ماند و نی نشان
گر نمی بینی
جمال یار تو خیز و
منشین می طلب اسرار تو
مشک خالش
نقطه جیم جمال ماضی و
مستقبل از وی کرده حال
هیچ دانایی
کمال او ندید هیچ
بینایی جمال او ندید
گر جمالش
ذره ی پیدا شوی عقل
از لایعقلی شیدا شوی
30 ـ فقر:
تهیدستی،
تنگدستی. در اصطلاح تصوف، حقیقت فقر نیازمندی است. چه، بندگی، یعنی مملوک بودن و
مملوک به مالک خود محتاج است و غنی در حقیقت صفت حق است و فقیر صفت عبد است. فقر
آن است که ترا مالی نباشد و اگر باشد، ترا نباشد. بعضی گویند فقر، فنا فی
الله است و اتحاد قطره با دریا.
عشق سوی فقر
در بگشایدت فقر سوی کفر ره
بنمایدت
گفتش
ابراهیم ادهم ای پسر فقر را ارزان
خریدستی مگر
هفتمین وادی
فقر است و فنا بعد از این وادی
روش نبود ترا
بعد از این
وادی فقر است و فنا کی بود اینجا سخن
گفتن روا
آفتاب فقر
چون بر من بتافت هر دو عالم را کم
از ارزن بیافت
31 ـ علم:
در اصطلاح
حکما حصول شی است در عقل و بعضی گفته اند علم، عبارت است از وصول نفس به
معنی شی. عرفا علم را نوری می دانند که خداوند بر دل افراد لایق می تاباند.
هم عمل هم
علم باهم یار داشت در عیان
هم کشف و هم اسرار داشت
عقل کو تا
علم در پیش آورم یا
به حیلت عقل با خویش آورم
علم ظاهر
کبر و غوغا آورد عشق
ورزی سوز و سودا آورد
هر کرا بی
عشق علمی راه داد علم
او را حب مال و جاه داد
علم هست
آنجایکه اسرار هست طاعت
روحانیان بسیار هست
زانکه علم
از غصه بی همتان سنگ شد
وز دست کافر نعمتان
جمله تاریکی
است این محنت سرای علم در وی چون
چراغی رهنمای
رهبر جانت
در این تاریک جای جوهر علم
است و علمت جانفزای
عقل را چون
دید بینایی گرفت علم دادش
تا شناسایی گرفت
نی اشارت می
پذیرد نی نشان نی کسی زو
علم دارد نی نشان
نی تو در
علم آیی و نی در بیان بی
زیان و سودی از سود و زیان
عقل را در
خلوت او راه نیست علم نیز
از وقت او آگاه نیست
زان سبب گفت
آفتاب شرع و دین علم باید جست
از اینجا تا به چنین
تو نه مرد
صدق و علم حیدری مرد نفسی
هر زمان کافر تری
32 ـ توبه:
رجوع و
بازگشت است و اولین مقامی است که سالکان طریق حق طی می کنند. در اصطلاح صوفیان،
توبه رجوع به خدای تعالی است برای گشودن گره امتناع از قلب و برخاستن به تمام حقوق
پروردگار.
گفت کردم
توبه از ناموس و حال تا رهم
از شیخی و از قیل و قال
آن دگر گفتا
که ای پیر کهن گر خطایی
رفت زودی توبه کن
آتشی از
توبه چون بفروزد او هرچه
باشد جمله در هم سوزد او
آن غبار
اکنون زره بر خاسته توبه
بنشسته گنه بر خاسته
تو یقین می
دان که صد عالم گناه از تف یک
توبه برخیزد زراه
گر گنه کردی
در او هست باز توبه
کن کایندر نخواهد شد فراز
بار دیگر
نفس چون قوت گرفت توبه بشکست
و پی شهوت گرفت
چون بجز بی
حاصلی بهره نداشت خواست تا
توبه کند زهره نداشت
33 ـ دیو:
نفس
شیطانی
آن دگر گفتش
که دیو ات راه زد تیر خذلان
بر دلت ناگاه زد
گه برد تا
بنگرد دیو از رهم گه
فرشته باز آرد ناگهم
دیوت از ره
برد و لاحولیت نیست از مسلمانی
بجز قولیت نیست
نفس بر جان
تو دستی یافته دیو در
مغزت نشستی یافته
گر نماند از
دیو و از مردم اثر از سر
یک قطره باران در گذر
کو زمین کو
کوه و دریا کوفلک کو پری کو
دیو مردم کو فلک
دیو را
دربند وزندان باز دار تا
سلیمان وار باشی راز دار
دیو را وقتی
که در زندان کنی با
سلیمان قصد شادروان کنی
34 ـ فتح:
در اصطلاح عرفا،
گشایش مقام قلب و ظهور و صفای دل و کمالات آن است به وقت قطع منازل و نیز ظهور علم
بر بنده است.
گر ترا پیدا
شود یک فتح باب در
درون سایه بینی آفتاب
چون پدید
آمد مرا آن فتح باب بی
زبان کردند سوی من خطاب
35 ـ ذوق:
چشیدن، لذت
و خوشی. در اصطلاح تصوف، ذوق اول درجات شهود حق است.
شد دلش از
ذوق ایمان بی قرار غم
درآمد گرد او بی غمگسار
آخرالامر آن
صنم چون راه یافت ذوق ایمان
در دلش ناگاه یافت
صد هزاران
ابر رحمت فوق تو می ببارد
تا فزاید ذوق تو
زانکه جانت
ذوق دین نشناخته است نفس تو از
تو خری بر ساخته است
حب دنیا ذوق
ایمانت ببرد آرزو و آز
تو جانت ببرد
وجد و ذوق
تو خیالی بیش نیست هرچه می
گویی محالی بیش نیست
گر ترا
نوریست در ره نار تست ور
ترا ذوقیست آن پندار تست
ذره ی ذوق و
گشایش می نیافت زآفتاب دل
نمایش می نیافت
از برای من
تو از حق کن سوال تا چرا نه
ذوق دارم من نه حال
کز خوش جنت
و ذوق وصال حال خود گویید
تا خود چیست حال
ای مباحی
این سخن آن تو نیست مرتدی این
ذوق در جان تو نیست
گر زاسرارت
شود ذوقی پدید هر زمانت
نو شود ذوقی پدید
سینه پر عشق
و زبان لال آمده جان او
از ذوق در حال آمده
تا دم آخر
به درویشی رسی در کمال
ذوق بی خویشی رسی
در صفا و
ذوق و در آسایشی دمبدم
وقت خوش و از بخشایشی
36 ـ سلوک:
راه سپردن،
عادت و رفتار و روش. در عرفان طی مدارج خاص را گویند و آن عبارت از سیر الی الله و
سیر فی الله است و سیر الی الله آن است که سالک چندان سیر کند که از هستی خود نیست
شود و به هستی خدا هست شود. سیر الله نهایت دارد اما سیر فی الله نهایت ندارد.
از نهنگ قهر
اگر آگاهیی کی سلوک
اینچنین ره خواهیی
37 ـ رند:
زیرک،
لاابالی، کسی که پایبند آداب و رسوم عمومی و اجتماعی نباشد و محو حقیقت شده باشد.
در اصطلاح صوفیان به معنای کسی است که جمیع کثرات و تعینات و جوبی ظاهری و امکانی
و صفات و اعیان را از خود دور کرده است.
از دید عطار
رند عاشق پاکبازی که کفر و دین و گرم و سرد و تر و خشک را در ره سودای معشوق در
باخته و او را پروای ننگ و نام و خیر و شر نیست و از زرق و ریا و فن بیزار است.
گاه رندم
گاه زاهد گاه مست گاه هست و نیست
گاهی نیست هست
ای سرای و
باغ تو رندان تو خانمان تو بلای
جان تو
یک شبی
محمود در خواب شد میهمان رند گلخن
تاب شد
رند بر
خاکسترش بنشاند خوش ریزه در گلخن همی
افشاند خوش
رند گفتش گر
گدایم گر نیم عشقبازی را زتو کمتر
نیم
روز دیگر
چون به میدان شد غلام می دوید آن رند
با عاشق تمام
چون بداد آن
رند جان در خاک راه شد جهان محمود را زا
غم سیاه
دید مشتی
رند را نی سر نه بن هر دو عالم
باخته بی یک سخن
رندی آمد
دردی افزونش داد وز قلندرخانه سر
بیرونش داد
گفت بر
شهزاده ات ای شهریار عشق آورد است
رندی بی قرار
38 ـ
خرابات:
میکده. این
اصطلاح در شعر فارسی از طریق قلندریه رسوخ کرده است. در اصطلاح عرفانی عبارت است
از خراب شدن صفات بشری و فانی شدن وجود جسمانی. خراباتی، مرد کاملی است که از او
معارف الهی بی اختیار ظاهر شود. و نیز گفته اند که خرابات و مصطبه، عبارت از خرابی
اوصاف نفسانی و عادات حیوانی و تخریب قوت غضبی و شهوانی و عادات و رسوم و
تبدیل اخلاق مذموم به اخلاق ممدوح است.
گاه نفسم در
خرابات افکند گاه جانم
در مناجات افکند
39 ـ حضور:
حاضر شدن، و
در اصطلاح اهل تصوف، مقام وحدت است؛ حضور قلب است به حق هنگام غیبت از خلق.
جز در حق
نیستی جای شما در
حضورستی سراپای شما
دیگری گفتش
که ابلیس از غرور راه بر من
می زند وقت حضور
عجب برهم زن
غرورت را بسوز حاضر نفسی
حضورت را بسوز
گوی گه گه
در حضور افتاده است وین گدا
پیوسته دور افتاده است
آخر او را
چون حضوری می رسد از می وصلش
سروری می رسد
آن مریدی
شیخ را گفت از حضور نکته ی
برگوی شیخش گفت دور
بر امید
پادشاه از راه دور تا
بود ما را در این حضرت حضور
کی شود
پروانه از آتش نفور زانکه
او را هست از آتش حضور
کور دل بادا
از این حال حضور قصه خود
نشنود چند از غرور
حق چو دید
آن نور مطلق در حضور آفرید از
نور او صد بحر نور
40 ـ صاحب
چله:
چله نشین.
چهل روزی که صوفیه و درویشان برای طاعت و عبادت، خلوت می گزیدند.
غافلی در
پیش آن صاحب چله کرد از
ابلیس بسیاری گله
41 ـ ترک:
رها کردن، و
در اصطلاح اهل عرفان، خلاصی از تعلقات جسمانی و خواهش های نفسانی و گشتن از
ما سوی الله به جذبات حقانی است.
چون به ترک
جان بگویی عاشقی خواه زاهد
خواه باشی فاسقی
تو هم این
را و هم آن را برفشان ترک
ایمان گوی و جان را برفشان
من ندانم تا
از این غم جان برم ترک جان
گفتم اگر ایمان برم
حال دختر
شیخ با ایشان بگفت هر که
آن بشنید ترک جان بگفت
چون شنیدند
این حکایت آن همه آن زمان
گفتند ترک جان همه
گر به دعوی
عزم این میدان کنی سر دهی بر
باد و ترک جان کنی
ترک صورت
گیر در عشق صفت تا بتابد
آفتاب معرفت
کمترین چیز
تو در محو صفات بخشش جان
است و ترک ترهات
محو گردد
عقل و تکلیفش به هم ترک کن
این هردو را در نه قدم
می نترسم من
زمرگ و ترک تن لیک ترسم از
جفای خویشتن
می بباید
ترک جان بسیار گفت زین همه
بیهوده استغفار گفت
42 ـ علم
ظاهر:
علم رسمی،
علم اکتسابی. توضیح این که عرفا علومی را که از طریق خواندن و رفتن به مکتب می
آموزند، ذاتا دارای ارزش نمی دانند و با تعبیراتی از جمله «علم ورق» و «قیل و قال»
و ...در مذمت آن سخن می گویند.
علم ظاهر
کبر و غوغا آورد عشق ورزی سوز و
سرما آورد
43 ـ رجا:
تعلق قلب
است به حصول محبوب در آینده.
گر رجا و
خوف نی در پی بدی پس شما را
کار با من کی بدی
44 ـ خوف:
ترس از
رسیدن مکروهی ممکن الحصول است از جانب معشوق. توقع حلول مکروه یا فوت محبوب است.
در چنین ره
که نه بن دارد نه سر کس
مبادا ایمن از خوف و خطر
گر رجا و
خوف نی در پی بدی پس شما را
کار با من کی بدی
45 ـ می:
شراب، در
نزد صوفیه به معنای ذوقی است که از دل سالک برآید و او را خوشوقت گرداند.
چون می از
ساغر به ناف او رسید دعوی او
رفت و لاف او رسید
دل بداد از
دست وز می خوردنش خواست تا
دستی کند در گردنش
پیر را می
کهنه و عشق جوان دلبرش
حاضر صبوری چون توان
پیر شد از
عشق و می شیدا و مست مست و عاق
چونبود رفته زدست
46 ـ باده:
در نزد
صوفیان نصرت الهی است و گاه عشق و گاه معرفت را از آن ارده کنند.
جرعه ی زان
بده چون نوشش بود هر دو عالم
کل فراموشش بود
هرچه می
دانست از یادش برفت باده آمد
عقل چون بادش برفت
47 ـ قلندر:
درویش بی
قید. مراد از قلندری تجرید از کونین است و تفرید از دارین. فرق میان قلندر و
ملامتی و صوفی آن است که قلندر تفرید و تجرید کمال دارد و در تخریب عادات کوشد و
ملامتی در کتم عبادات کوشد و صوفی، دل او به خلق مشغول نشود.
چون قلندرها
چنانش یافتند آب برده
عقل و جانش یافتند
گفت وصف آن
قلندر کن مرا گفت
وصف این است پس قال اندرا
در نظاره می
گذشت آن بیخبر بر قلندر
خانه افتادش گذر
رندی آمد
دردی افزونش داد وز
قلندر خانه سر بیرونش داد
گفت می رفتم
خرامان در رهی اوفتادم بر
قلندر ناگهی
48 ـ
استغنا:
بی نیازی،
که لازمه ان قطع علاقه از حطام و بهره های دنیاـ از جاه و مقام و مال ـ است.
وادی استغنا
در منطق الطیر وادی ایست که در آن هیچ چیز ارزش ندارد و سالک باید جان و دل را
نثار کند.
باید استغنا
چنان جستی در او کاسمان
را پشت بشکستی در او
پس سیم وادی
از آن معرفت هست چارم
وادی استغنا صفت
بعد از آن
وادی استغنا بود نی در
آن دعوی و نی معنا بود
بی نیازی
بین و استغنا نگر خواه
مطرب باش و خواهی نوحه گر
برق استغنا
چنان اینجا فروخت کز تف او
صد جهان حالی بسوخت
برفشان جان
در ره و دل کن نثار ورنه
زاستغنا بگردانند کار
هست حتی نی
سرش پیدا نه پای در میان بحر
استغناش جای
برق استغنا
چو می افروختی صد جهان
در یک زمان می سوختی
گرچه استغنا
برون زاندازه بود لطف او
را نیز رویی تازه بود
49 ـ فنا:
در اصطلاح
صوفیان سقوت اوصاف مذمومه است از سالک و آن به وسیله ریاضت های بسیار حاصل شود.
نوع دیگر فنا استغراق سالک است در عظمت باری تعالی و مشاهده حق.
گر تو روزی
در فنای من شوی گر همه شب
در شوی روشن شوی
هفتمین وادی
فقر است و فنا بعد از
این وادی روش نبود ترا
بعد از این
وادی فقر است و فنا کی بود
اینجا سخن گفتن روا
هر که او
رفت از میان اینک فنا چون
فنا گشت از فنا اینک بقا
جامه یی از
نیستی در پوش کن کاسه ی پر
از فنا کن نوش کن
چون نماند
نیک و بد عاشق شوی پس فنای
عشق را لایق شود
سالکان
دانند در دریای درد تا
فنای عشق با مردم چه کرد
گرچه گم
گشتن نه کار هرکسی است در فنا گم
گشتم و چون من بسی است
جان آن
مرغان ز تشویر و حیا شد
فنای محض و تن شد توتیا
تا نیابی در
فنا کم کاستی در بقا
هرگز نبینی راستی
تا نگردی
محو خواری و فنا کی رسد
اثبات از عز و بقا
بعد از آن
مرغان فانی را نیاز در
فنای کل بخود دادند باز
چون همه بی
خویش با خویش آمدند در بقا بعد
الفنا پیش آمدند
نیست هرگز
ار نو است و ار کهن زان فنا
و زان بقا کس را سخن
تو فنا شو
تا همه مرغان راه ره
دهندت در بقا تا پیشگاه
50 ـ حجاب:
پرده و
پوشش، در اصطلاح صوفیان حایلی است که واسطه و مانع میان مطلوب و طالب باشد.
خالق الآفاق
من فوق الحجاب کرد با
داوود پیغمبر خطاب
چون حجاب
آید وجود این جایگاه راست ناید
مال و ملک و اسب و جاه
شد جهان بی
حجابی آشکار پس زنور
النور در پیوست کار
گر چو یخ
افسرده ی دید این کتاب خوش برون
آمد چو آتش از حجاب
گر کسی را
ره نماید این کتاب پس
براندازد زپیش او حجاب
هم پیمبر
گفت در کشف حجاب حق نخواهد
کرد با عثمان عتاب
51 ـ وجود:
هستی. در
اصطلاح تصوف، فقدان اوصاف بشری بنده است تا وجود حق یابد.
تا به کلی
گم شود در بحر جود پس نماند
هیچ بندش در وجود
گرچه این کس
نیست کل هم این کس است گر وجود است و عدم
هم این کس است
لیک گر پاکی
دراین دریا شود از وجود
خویش ناپیدا شود
تا نگردی
مدتی زیر و زبر از
وجود خویش کی یاب خبر
تا تو هستی
در وجود ودر عدم کی توانی
زد در این منزل قدم
هر دو گیتی
از وجودش نام یافت عرش نیز از
نام او آرام یافت
52 ـ عدم:
نیستی در
اصطلاح اهل تصوف، عالم بی نشانی است که از آن به طمس و عمی و غیبت ذات
تعبیر کنند.
هرکه از کتم
عدم شد آشکار سربسر را
خون بخواهد ریخت زار
گر زماهی در
عدم شد تا به ماه پای موری
لنگ شد در قعر چاه
خویش را اول
زخود بی خویش کن پس براتی از عدم
در پیش کن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر