۱۳۹۶ مهر ۱۷, دوشنبه

قصه های آدم شدن

قصه‌‌های آدم شدن

«هرکه مکتب رفت آدم ...»

محمدجان ستوده 1391 ه.خ.

درآمد
این پاره سخن که خاطره‌وار نگاشته می‌شود، حکایت روزگار شیرین و تلخ من است که همواره با من بوده و هست. حکایت روزهایی است که از مسیر مکتب به‌صورت مستقیم به‌دنبال بز و بزغاله رفتم یا شاید هم برای آوردن هیزم و علف، روزها به‌مکتب نرفتم. این حکایت شب‌هایی است که وقتی می‌خواستم تا سحر بیدار باشم و از روی کتاب‌های دیگران رونویسی کنم، شاید تیل در چراغ نبود تا آن را روشن کنم. تاریکی فشار سنگینی بود که نیم عمر مرا ضایع کرد. این حکایت روزهایی است که قلم «بیگ»[1] و کتابچۀ چهل‌برگه برای من وسایل آرمانی تعلیم بود.
این داستان‌ها برای من یادآور محرومیت‌ها و بدبختی‌هاست، اما برای نسل امروز که کم‌ترین وسیلۀ تعلیمی‌شان لابراتوار و کامپیوتر و کتابخانه‌های مجهز است، شاید مایۀ خنده و تعجب باشد. از این سبب فکر می‌کنم که این نوشته باید خواندنی باشد. بگذار برایت بنویسم تا تو با خواندن آن بدانی که با من چه تفاوت‌هایی داری.
 □
نسل آدم
شاید مرا به‌خاطر آدم‌شدن به‌مکتب فرستاده بودند. خودم که نمی‌دانستم تفاوت میان آدم و غیرآدم چیست. فقط می‌دانستم که «هرکه مکتب رفت آدم می‌شود/ نور چشم خلق عالم می‌شود». این بیت شعر شاید مرا به یک پرسش سهمگین مواجه کرده باشد و آن اینکه آیا پدران ما که به‌مکتب نرفته بودند آدم نبودند؟ و در حاشیۀ این پرسش شاید پرسش‌های عجیب دیگر نیز مرا به خود مشغول کرده باشند؛ مانند: آیا من از اولین نسل آدم ‏هستم؟ اگر هستم پس حوایم کو؟ چرا که در آن سال‌ها هیچ «حوایی» به مکتب نمی‌رفت. شاید مردم به این باور بودند که «حوا»، «آدم» نیست تا به‌مکتب برود. شاید حوای آن روزها هنوز به کویر مکتب تبعید نشده بود.
پسان‌ها متوجه شدم که نه «هر که مکتب رفت آدم می‌شود» و این کار ربطی به آدم بودن و «حوا» بودن ندارد؛ حوا هم شایستۀ تعلیم است. شاید در آن سال‌ها، قحطی انسان بوده است که ما را فرستادند تا آدم شویم یا شاید هم:
«دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آنکه یافت می‌نشود آنم آرزوست»
چه بسا آدم‌هایی که در آدم‌شدن من شک داشتند و می‌گفتند که این پسر سرنوشت مبهمی دارد. شاید خیلی‌ها با خود فکر می‌کردند که چون از عهدۀ چوپانی و کارگری برنمی‌آیم، مرا به مکتب می‌فرستند. شاید هم تعدادی با خود گفته بودند که این پسر در آینده کافر می‌شود؛ چرا که درس کافری می‌خواند. شاید تعدادی هم گفته باشند که بی‌کار مانده یا دیوانه شده. شاید هم آنها راست گفته بودند؛ چرا که هنوز به آدم بودنم شک دارم، چرا که هنوز نمی‌دانم کافرم یا مسلمان و فرق میان این دو چیست؟ چرا که هنوز دیوانه به‌نظر می‌رسم. به‌هرحال هرچه هستم باشم، بگذارید داستان‌هایی را برای‌تان قصه کنم تا شما هم به آدم‌شدن و آدم بودن من شک کنید.

داستان‌های آدم‌شدن

یک
سخنرانی در انجمن قلم افغانستان
نخستین روزی که به مکتب «اسکول» رفتم، مرا در صنف سوم پذیرفتند. من کوچک‌ترین دانش‏آموز آن صنف بودم. مادرم یک «توشَکچَه» برایم ساخته بود که آن را روی یک شانۀ خود و کتاب‌هایم را داخل دستمالی ‏پیچانده و به شانۀ دیگرم می‌آویختم و به‌مکتب می‌رفتم. در و پنجرۀ مکتب ما شکسته بود؛ چوکی نداشت. دانش‏آموزان و گاهی حتا معلمان از پنجره در صنف داخل یا از آن خارج می‌شدند. زنگ‌های تفریح «دزد ـ دزد»[2] بازی می‌کردیم. تعدادی در داخل صنف فوتبال بازی می‌کردند و تعدادی نیز «لغه‌کری»[3] بازی می‏کردند؛ یعنی همدیگر را با لگد می‌زدند.
اکثر اوقات دانش‌آموزان صنوف بالا با توپ‌های «شلته‌پُر»[4] وارد صنف ما می‌شدند و فوتبال بازی می‌کردند. صنف ما پر از خاک‏باد می‌شد چنانکه به سختی نفس می‌کشیدیم. در ساعات تفریح، کتاب‌ها و توشک‌های خود را در یک کنج صنف انبار می‌کردیم و قلم و پنسل خود را نیز در «بغل‌جیب»[5] خود می‌انداختیم تا کسی آنها را ندزدد.
وضعیت نظافت ما به‌حدی خراب بود که موهای سر تعدادی از شاگردان، به لانۀ شپش تبدیل شده بود. گاهی در جریان تدریس معلم یا کارهای صنفی، می‌دیدیم که «شپش» خرامان خرامان روی پیشانی یا پشت گردن‏‏ بعضی‌ها راه می‌رفت. با آنکه معلمان هر روز وضعیت نظافت ما را می‌دیدند و ما را «چوب‌کاری»[6] هم می‌کردند، نمی‌توانستیم از چنان وضعیتی جلوگیری کنیم.
روزی از روزها، یکی از هم‌صنفیانم که وضعیت موهایش بیش‏ از حد خراب بود و حشرات گوناگون، پشت گردن و پیشانی و بالای موهایش راه می‌رفت، توسط معلم محکوم به مجازات شد. آن دانش‌آموز در گرمای تابستان، یک ساعت درسی در آن آفتاب سوزان تابستانی نشست تا حشرات سر و گردنش از شدت گرمی بی‌تاب شده بیرون بیایند و آنگاه توسط خود آن دانش‌آموز کشته شوند....
اول نمرۀ صنف ما، پر قدرت‏ترین ما انتخاب شده بود؛ زیرا او با زور مشت و لگد باید دانش‌آموزان را آرام می‌کرد. فرصت اول‌نمره‌شدن برای افرادی مثل من هرگز مهیا نبود؛ زیرا مشت و لگد من تابع کننده نبود.

 دو
صنف هشتم بودیم که یک روز معلم فزیک ما ـ که دوازده‌پاس بود ـ آمد. در آن سال‌ها هر مکتبی معلم دوازده‌پاس نداشت و هرکس هم دوازده‌پاس شده نمی‌توانست. این معلم که وارد صنف شد، یک چوب را ـ که طول آن بیش از نیم متر و قطر آن شاید بیش از دو سانتی متر بود ـ با خود آورده بود. اعصابش خیلی خراب معلوم می‌شد. همه‌گی ترسیدیم که نکند از ما درس‌های گذشته را بپرسد و با این چوب، ما را لت کند. هرچند روزهای دیگر نیز با «تالِ تر»[7] لت می‌شدیم، اما آن روز خیلی خطرناک به‌نظر می‌رسید.
معلم با عصبانیت، یک پرسش روی تخته نوشت که دقیق به‌یادم نیست، شاید اینگونه بود: «یک مورچه در یک ثانیه ده قدم بر می‌دارد، هر قدم مورچه یک ملی متر است پیدا کنید که در دو ساعت چند قدم بر می‌دارم و چقدر فاصله را طی می‌کند؟» ما که با چنین پرسش‌‏ها اصلاً آشنایی نداشتیم، حل کرده نتوانستیم. همه همصنفانم ایستاد ماندند. معلم، یکی از همصنفانم را خواست پیش تخته و چنان چوب‏کاری کرد که موهای سر ما سیخ شد. سی و پنج چوب بر کف دستش زده بود؛ صدای گریه و فریادش در صحن مکتب پیچیده بود. شاگردان و معلمان صنف‏های دیگر، سرشان را از کلکین بیرون کشیده و ما را تماشا می‌کردند. همصنفی لت‌خورده‌ام قوی‌ترین فرد صنف ما بود که با چوب‌کاری‌های «تال تر» هرگز خم به ابرو نمی‌آورد. او بلندبلند فریاد زد و گریست، دانستیم که روزگار ما سیاهٍِ سیاه است. دست‌های خود را مُشت گرفتیم تا گرم شود و عرق کند، آنگا آنها را پنهانی به دیوار سیمانی مکتب مالیدیم تا «کرخت» شود. هر کار کردیم نشد، بالاخره نوبتِ زدن که به هر کدام ما رسید، خوب گریه کردیم.
از درس‌های آن سالها هیچ چیزی را به‌خاطر نمی‌آورم جز جنگ‌های دانش‌آموزان پس از ختم امتحان و چوب‌کاری معلمان. شاید همان چوب‌کاری‏ها بود که ما را آدم می‌کرد، نه درس و تعلیم. اکنون نیز به همین خاطر شک دارم که من آدم شده‌ام یا نه؟ چرا که اگر معیار آدم‌شدن، اندازۀ لت‌خوردن باشد، شاید کم‌ترین مجازات را با چوب، من شده باشم.

سه
طالبان که آمد، آدم بودن ما زیر سوال رفت. «کنزالدقایق» و «فقه اکبر»[8] بود که ما را آدم می‌‏کرد. لنگی می‌بستیم، بی‌لنگی آدم نبودیم، نشان آدمیت ما همان لنگی بود. قول سعدی که گفته بود: «تن آدمی شریف است به‌جان آدمیت/ نه همین لباس زیباست نشان آدمیت» دیگر بی‌معنا و پوچ شده بود. لنگی، مایۀ شرف و شرافت بود. با آمدن لنگی یک بار دیگر به آدم بودن خود و نسل پیش از خود ـ که لنگی نبسته بودند ـ شک کردم.
شبی که قرار بود فردایش لنگی بزنیم، خیلی تمرین کردم تا لنگی «شَیخی» بزنم. چندین بار لنگی بستم و پیش آیینۀ کوچک رفتم و به حال خود و آدم شدن خود خندیدم و گریستم. فردای آن روز که به‌مکتب رفتم، دیدم که صحن مکتب پر از «پَتکَی»[9] شده است. همه مثل دامادها یا شیخ‌ها لنگی بسته بودند. یک بار حس کردم که دنیا پر از شیخ شده است؛ شیخ‏های کله‌پوک؛ یا نه، شاید پر از داماد شده بود؛ دامادهای بی‌عروس. به‌هرصورت، اگر شیخ بودند یا داماد، شاید برای آدم‌شدن آمده بودند. اما بعضی‌ها نه شیخ به‌نظر می‌رسیدند و نه داماد؛ شاید قیافۀ گدا را به خود گرفته بودند؛ چرا که لنگی‌های کهنه و کوتاه را بی‌سلیقه بسته بودند. مکتب ما در آن روزِ نخست، پر از شیخ و داماد و گداهای شرمنده شده بود که هریک از خود و از لنگی خود خجالت می‌کشیدند.

چهار
کرزی که آمد آدمیت ما دوباره زیر سوال رفت. لنگی که سَنَد آدمیت ما بود باطل شد و شاید آدمیت ما نیز با آن باطل شد. باید آدم جدید می‌شدیم با دید جدید و لباس و کتاب جدید. آن سال اداره مکتب ما صنف یازدهم را تشکیل داده نتوانست و ما ناگزیر شدیم که به‌لیسۀ مرکز (سلطان مودود) برویم. مدیر آن مکتب که صفرخان نام داشت، برا سه‌پارچه‌های ما بهانه پیدا کرد آنها را رد نمود. بعد یک کسی واسطه شد و از هر کدام ما برای او یک‌یک لک افغانی آن زمان را شیرینی گویا (رشوه) گرفت که بعد از آن سه پارچۀ ما را قبول کردند.
وارد صنف که شدیم، نسبت به مکتب خود ما متفاوت بود. کف صنف مکتب ما پُخته‌کاری[10] بود، اما کف صنف مکتب مرکز، خاکی. سه «تیرِ عرعر» یا «عُلیات»[11] در سه طرف صنف گذاشته شده بود که تعدادی از دانش‌آموزان چالاک و زورمند بالای آن می‌نشستند. تیرها که به‌شکل میله‌یی بودند اگر «لول»[12] می‌خوردند، شاگردان با پشت به زمین می‌افتادند. ما که تازه وارد و بی‌تجربه بودیم، چادرهای خود را روی زمین پهن کرده می‌نشستیم. ساعت تفریح که برمی‌خاستیم، چادرهای خود را تکان می‌دادیم و خاکباد، صنف را فرامی‏گرفت و ما را به‌یاد خاک‌باد‏های صنف سوم می‌انداخت.
صنف دوازدهم بودیم که یکی از مؤسسات، چوکی آورد و ما یک روز تمام درس نخواندیم و برای خود چوکی بسته‌بندی کردیم. پس از آن روز، نشستن روی چوکی را تجربه کردیم و لذت بردیم. «پیراهن و تُنبان» لباس معمول آن زمان بود، اما بعضی‌ها پتلون‌هایی که به‌نظر ما عجیب و غریب بود می‌پوشیدند.
نیمه‌های سال 1382 بود که به‌غزنی آمدیم، اگر رو راست باشم، برای اولین بار بود که روی دختران را بی‌حجاب می‌دیدیم؛ زیرا در مناطق ما، دختران «چوم»[13] می‌کردند و ما هرگز موفق به دیدن روی‌شان نمی‌شدیم، مگر به‌صورت تصادفی.
از غزنی آمدیم به شهر کابل، کابل را در داستان‌ها خوانده بودیم که شهر رؤیایی و زیباست. شب بود که به‌کابل رسیدیم. چراغ‌های تانک‌تیل کمپنی و چراغ‌های خیرۀ خانه‏های کوه سیلو، ما را به یاد افسانه‌های دیو و پری می‌انداخت. ما را در یک هوتل در کوته‌سنگی پایین کردند که نمی‌دانم نامش «نوبهار» بود یا «نوخزان» یا شاید هم «نوزمستان» به‌خاطری که تشناب درست نداشت. تشنابش اتاقکی بود پر از آب که مردم خشت زیر پای خود می‌گذاشتند و تشناب می‌کردند. حالا که به‌ کوته‌‏سنگی می‌روم هیچ اثری از آن هوتل نمی‌بینم. کوته‌سنگی آن زمان، جز خرابه و نشانه‌های مرمی هیچ چیزی نداشت.
در آن زمان، موبایل بسیار کم بود، من و دوستانم که هرگز رنگش را ندیده بودیم. گاهی که نیاز می‌شد تا به کسی زنگ بزنیم، از تیلفونخانه زنگ می‌زدیم، شاید دقیقه پانزده افغانی از ما می‌گرفت. در آن زمان نان خشک سه یا چهار افغانی و کرایه ملی‌بس یک افغانی بود. (دقیق به یادم نیست که پول فعلی بود یا پول ربانی، اگر پول ربانی بوده باشد یک افغانی فعلی یک هزار آن زمان می‌شد).
فرجام آدمیت  
داستان‌های زیادی است که باید نقل کنم، اما چه بگویم؟ فرجام داستان‌های من یک پرسش بزرگ است: «آدم شدم یا نشدم؟» بازی‌های رنگارنگ با من و هم‌نسل‌های من باعث شد تا تعدادی مثل من آدم نشوند، معلم شوند؛ تعدادی نیز مصروف کارهای دولتی یا غیردولتی شده و تعدادی نیز سر‌به‌کف، خود را به‌دست طوفان‌های مسیر آسترالیا بسپارند. آن‌هایی که آسترالیا رفتند آدم شدند؛ آنهایی که رئیس شدند، آقای محترم شدند؛ آنهایی که کارمند مؤسسات شدند، جناب عالیقدر شدند و آنهایی که مثل من معلم شدند، هنوز آدم بودن‌شان مورد تردید است. معلمی در جامعۀ من شغلی است که گویا هیچ آدمی آن را نمی‌پذیرد؛ چرا که فرجام معلمی به آدمیت یک نسل می‌انجامد و این خیانتی است بزرگ. در جامعۀ من، معلم، آدم به‌حساب نمی‌رود. از همین سبب است که هنوز در مورد آدم بودن خود شک دارم.


[1] . نام یک نوع قلم معمولی
[2] . نام یک نوع بازی که یک نفر نقش دزد را بازی می کرد و دیگران را در داخل مکتب می‌دواند. وقتی دستش به کسی می‌خورد آن نفر دزد می‌شد و دیگران را می‌دواند و همین‌طور ادامه داشت.
[3] . لگدکاری
[4] . توپ‌هایی که از تکه‌های کهنه ساخته می‌شد.
[5] . جیبی که در بغل پیراهن تنبان می‌دوختند.
[6] . زدن با چوب.
[7] . شاخۀ درخت که تر باشد.
[8] . نام دو مضمون مخصوص نصاب تعلیمی زمان طالبان.
[9] . کلمۀ پشتو، به معنای لنگی.
[10] . سیمان کاری.
[11] . نام دو نوع درخت که از آن برای سقف خانه‌ها و ساختن کلکین و دروازه استفاده می‌شود.
[12] . سُر خوردن، پیچ خوردن.
[13] . روگرفتن از مردان نامحرم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

تأملی به مسألۀ زبان در افغانستان

نشر شده در روزنامۀ اطلاعات روز، لینک PDF: https://www.etilaatroz.com/wp-content/uploads/2019/05/Language-in-Afghanistan.pdf محمدجان س...