بوی عطر
عطار
شرح هفت
وادی سلوک (هفت شهر عشق)
وادی در لغت
به معنای رودخانه و رهگذر آب سیل، یعنی زمین نشیب هموار کم درخت و صحرای مطلق آمده
است.
در منطق
الطیر مراحلی است که سالک طریقت باید طی کند. هفت وادی که از آن به هفت شهر عشق
نیز تعبیر کرده اند عبارت است از: طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فقر و
فنا. هریک از اهل تصوف مطابق مشرب خود، برای سلوک مراحلی بر شمرده اند.
1 ـ طلب:
تشنگی روز
افزون طالب است برای دیدار جانان، و جستن و خواستن او بی علت و سببی. طالب را در
این راه نه از خود خبر است و نه ا زغیر؛ که او سر تا پا معشوق است.
طلب نخستین
وادی سلوک است و در حقیقت کار از آنجا آغاز می شود. طی این وادی نیز بی رنج و مشقت
نیست. سالک نباید حتی لحظه یی از طلب و خواستن معشوق سر باز زند و هر زمان باید در
راه او جان خویش ایثار کند، و هرکه دمی از طلب باماند، مرتدی بی ادب است.
تا در درون
سالک طلب پدیدار نیاید، او را دیدار یار میسر نمی شود، و هرکه را درد طلب نباشد،
مرداری است، بل مرده ای است و نقشی بر دیوار. و هرکه در پی طلب به گنجی دست یابد،
باید که در طلب گرمتر شود و دم از آن باز نماند.
چون فرود
آیی به وادی طلب پیشت
آید هر زمانی صد تعب
صد بلا در
هر نفس اینجا بود طوطی
گردون مگس اینجا بود
جد و جهد
اینجات باید سالها زانکه
اینجا قلب گردد حال ها
مال اینجا
بایدت انداختن ملک
اینجا بایدت در باختن
در میان
خونت باید آمدن وز
همه بیرونت باید آمدن
چون نماند
هیچ معلومت بدست دل بباید
پاک کرد از هرچه هست
چون دل تو
پاک گردد از صفات تافتن گیرد
زحضرت نور ذات
چون شود آن
نور بر دل آشکار در دل تو
یک طلب گردد هزار
گر شود در
راه او آتش پدید ور شود
صد وادی ناخوش پدید
خویش را از
شوق او دیوانه وار بر سر
آتش زند پروانه وار
جرعه ی زان
باده چون نوشش بود هر دو عالم
کل فراموشش بود
غرقه ی دریا
بماند خشک لب سر جانان می
کند از جان طلب
زآرزوی آنکه
سر بشناسد او زاژدهای
جانستان نهراسد او
کفر و ایمان
گر بهم پیش آیدش در پذیرد تا
دری بگشایدش
چون درش
بگشاد چه کفر و دین زانکه
نبود زانسویی در آن و این
2 ـ عشق:
از دیدگاه عطار مدار عالم ـ
همچون مدار هستی خود او ـ بر عشق می گردد،
و به همین سبب بیش از تمام مصطلحات و مفاهمی باعشق ترکیبات گونه گونه ساخته و بیش
از هرچیز از عشق سخن رانده است. او عشق را بدین گونه شرح می دهد: به ترک خودی گفتن
و از سر هستی برخاستن و در دریای پرخون غرقه شدن.
عشق بخشش
خدایی است که نصیب کسی می شود که از سر جان بر خیزد ودل پر درد کند. همچنین هرکه
در چنگال باز عشق گرفتار آید، دیگرش از چنگ او رهایی نیست.
عشق در
معشوق نگریستن است و آنگاه از شیفتگی و بیدلی جان دادن، زیرا عشق، کاری سرسری نیست
و عاشق سوخته می طلبد.
عشق را با
کفر و ایمان و اقرار و انکار و بهشت و
دوزخ و نیک وبد کار نیست، که عاشق را از همه عالم تنها پروای معشوق است و بس.
بعد از آن
وادی عشق آید پدید غرق آتش
شد کسی کانجا رسید
کس در این
وادی بجز آتش مباد وانکه آتش
نیست عیشش خوش مباد
عاشق آن
باشد که چون آتش بود گرم رو
سوزنده و سرکش بود
عاقبت اندیش
نبود یک زمان غرق
در آتش چو آن برق جهان
لحظه ی نی
کافری دارد نه دین ذره یی
نی شک شناسد نی یقین
نیک و بد در
راه او یکسان بود خود چو
عشق آمد نه این نه آن بود
3 ـ معرفت:
وادیی بی پا
و سر است که هیچ راهی در آن همچون آن دیگر نیست، و آن را راههی بی شمار است که
هرکه به قدر خویش و بر حد خود در آن پدیدار می آید و سیر می کند و پیداست که در
این راه عنکبوت نمی تواند همسیر پیل باشد، چه سیر هرکس تا کمال اوست و در این راه
سیر همه مختلف است. وهم بدین مسبب معرفت را در جات است، و چون آفتاب معرفت درخشیدن
گیرد، هرکس به قدر خویش بینا می شود، و سر ذراتش روشن می گردد و گلخن دنیا او را
گلشن می شود از پوست ره به مغر می برد و جز دوست نمی بیند:
بعد از آن
بنمایدت پیش نظر معرفت
را وادی بی پا و سر
هیچکس نبود
که نی آنجایگاه مختلف
گردد زبسیاری راه
هیچ ره در
وی نه چون آن دیگر است سالک تن
سالک جان دیگر است
باز جان و
تن زنقصان و کمال هست دایم
در ترقی و زوال
لاجرم بس ره
که پیش آید پدید هریکی بر حد
خویش آید پدید
کی تواند شد
در این راه جلیل عنکبوت
مبتلا همراه فیل
سیر هرکس تا
کما او بود قرب هرکس
حسب و حال او بود
گر بپرد پشه
چندانی که هست کی کمال
صرصرش آید به دست
لاجرم چون
مختلف افتاد سیر همروش
هرگز نگردد هیچ طیر
معرفت اینجا
تفاوت یافته این یکی
محراب و آن بت یافته
چون بتابد
آفتاب معرفت از سپهر
این ره عالی صفت
هر تنی بینا
شود بر قدر خویش باز یابد
در حقیقت صدر خویش
سر آتش چون
بر او روشن شود گلخن دنیا
بر او گلشن شود
مغز بیند از
درون نی پوست او چون نبیند
ذره جز دوست او
هرچه بیند
روی او بیند مدام ذره
ذره کوی او بیند تمام
صد هزار
اسرار از زیر نقاب روی
می بنمایدش چون آفتاب
صد هزاران
مرد گم گردد مدام تا یکی
اسرار بین گردد تمام
کاملی باید
در این راه شگرف تا
کند غواصی این بحر ژرف
گر زاسرارت
شود ذوقی پدید هر زمانت
نو شود شوقی پدید
تشنگی بر
کمال اینجا بود صد
هزاران خون حلال اینجا بود
4 ـ استغنا:
از نظر عطار
در وادی استغنا که بی نیازی مطلق است عالم و آدم به هیچ نیرزد و هفت دریا شبنمی
بیش ننماید؛ بحری است بی پایان که هشت جنت و هفت دوزخ در برابرش مرده ای و افسرده
ای بیش نیستند. وادی یی است عاری از دعوی و معنی که در آن کوهی به کاهی نسنجد،
آنجا تنها قدرت و اراده ازلی به کار است و دیگر هیچ:
بعد از این
وادی استغنا بود نه در او دعوی و
نه معنا بود
می جهد از
بی نیازی صرصری می زند بر هم به یک
دم کشوری
هفت دریا یک
شمر اینجا بود هفت
اختر یک شرر اینجا بود
هشت جنت نیز
آنجا مرده ایست هفت دوزخ
همچو یخ افسرده ایست
هست موری را
هم اینجا ای عجب اجر یک فیل
دمان بی یک سبب
تا کلاغی را
شود پر حوصله کس نماند
زنده در یک قافله
صد هزاران
سبزپوش از غم بسوخت تا که آدم را
چراغی بر فروخت
صد هزاران
جسم خالی شد ز روح تا در آن
حضرت دروگر گشت نوح
صر هزاران
پشه در لشکر فتاد تا
براهیم از میان بر سر فتاد
صد هزاران
طفل سر ببریده شد تا کلیم
الله صاحب دیده شد
صد هزاران
خلق در زنار شد تا که
عیسا محرم اسرار شد
صد هزاران
جان و دل تاراج رفت تا محمد
یک شبی معراج رفت
قدرتی نو
دارد این خانه کهن خواه
اینجا هیچ کن خواهی مکن...
5 ـ توحید:
از دیدگاه
عطار فرش و فرش و دو عالم همه یک ذات است و جز و کل نیز برهان هموست، و عالم کثرات
و اعداد نیز هیچ نیست جز هما ذات متصف که، همچون پادشاهی که لباس گونه گون بر تن
می کند، به گونه های مختلف در تجلی است.
در وادی
توحید همه سر از یک گریبان در می آورند و احد و عدد یکی است و ازل و ابد نیز در آن
گم است.
توحید
برخاستن دویی و شرکت است و گم شدن عاشق در معشوق و بقا یافتن بدو.
سالک چون ره
به توحید برد، بر تمام اسرار واقف می گردد و حجا کفر و ایمان نیز به یک سوی می رود
و سرجان برا و آشکار می گردد.
بعد از آن
وادی توحید آیدت منزل
تجرید و تفرید آیدت
روی ها چون
زین بیابان در کشند جمله سر
از یک گریبان بر کشند
گر بسی بینی
عدد گر اندکی آن یکی
باشد در این ره آن یکی
چون یکی
باشد یک اندر یک مدام آن یکی
اندر یکی باشد تمام
نیست آن یک
کان احد آید ترا زان یکی
کاندر عدد آید ترا
چون برونست
این زحد و از عدد از ازل قطع
نظر کن وز ابد
چون ازل کم
شد ابد هم جاودان هر دو را
کی هیچ ماند در میان
چون همه
هیچی بود هیچ اینهمه کی
بود در اصل جز هیچ اینهمه
6 ـ حیرت:
سرگشتگی در
وادیی است که همه درد و حسرت است و راه گم کردگی. مرد حیران در اوی وادی، آتش افسرده
یا یخی سوخته است که از هر بن مویش با درد و دریغ خون می چکد. او را در اینجا از
مستی و هوشیاری، هست و نیستی، نهانی و عیانی، فنا و بقا و کفر و مسلمانی خبر نیست.
در این وادی
مردم را نصیب جز خیال نیست چه هیچکس نمی
داند که در آنجا حال چیست و سر آن کدام است. هرکه در این وادی افتد، پی گم می کند
و جز حسرت بسیار و سرگشتگی او را نصیبی نیست.
این منزلی
است که دل و بلکه منزل در آن ناپدید می شود و سررشته عقل و در خانه پندار گم می
شود چه عقل و پندار را نیز بدان راه نیست، و هرکه بدانجای می رسد، سررشته را گم می
کند و هرکه را بدان راهی باشد، در یک نفس سر کل را در خواهد یافت.
سبب حیرت
خلق آن است که در هر دو کون کسی را چشم یگانگی نیست و همگان از توحید کل بی خبر
اند.
بعد از آن
وادی حیرت آیدت کار
دایم درد و حسرت آیدت
هرنفس اینجا
چو تیغی باشدت هردمی اینجا
دریغی باشدت
آه باشد درد
باشد سوزهم روز و شب
باشد نه شب نه روز هم
از بن هر
موی آنکس نه به تیغ می چکد
خون می نگارد ای دریغ
آتشی افسرده
باشد مرد این در تحیر
سوخته از درد این
مرد حیران
چون رسد آنجایگاه در تحیر
مانده و گم کرده راه
گم شود در
راه حیرت محو و مات بی خبر از بود
خود وز کائنات
هرکه زد
توحید برجانش رقم جمله
گردد محو از او او نیز هم
گر بدو
گویند هستی یانه ای سر
بلند عالمی پستی که ای
در میانی یا
برونی از میان بر
کناری یا نهانی یا عیان
فانی یی یا
باقی یی یا هر دویی هر دویی
یا تو نه ای یا نه تویی
گوید اصلا
من ندانم چیز من وین
ندانم هم ندانم نیز من
عاشقم اما
ندانم بر کی ام نی
مسلمانم نه کافر پس چی ام
لیکن از
عشقم ندارم آگهی هم دل
پر عشق دارم هم تهی
وادی فقر و
فنا عین وادی فراموشی است و همه گنگی و کری و بیهوشی و فناست، و در این وادی عاشق
در معشوق گم می شود و تنها بحر کلی بر جای می ماند.
فقر:
نیستی در هست خدا و فنا شدن از خویش است و در احد زیستن و تنها احد باقی ماندن، و
ما ومن را به یک سو نهادن.
فنا: از
سر جان بر خاستن است که خود، بقا و شرط بقاست چه، سالک تا از خویش فنا نگردد، به
بقا دست نمی یابد.
بعد از این
وادی فقر است و فنا کی بود
اینجا سخن گفتن روا
عین این
وادی فراموشی بود گنگی و
کری و بیهوشی بود
سایه هزاران
سایه جاوید تو گم شده
بینی زیک خورشید تو
بحر کلی چون
به جنبش کرد رای نقش ها در
بحر کی ماند به جای
هر دو عالم
نقش این دریات بس هر که گوید
نیست این سودات بس
هر که در
دریای کل گم بوده شد دائما
گم بوده و آسوده شد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر