مطالعۀ
تطبیقی داستان حی بن یقظان ابن طفیل و سلامان و ابسال جامی
محمدجان ستوده، 1390خورشیدی
خلاصه
داستان زنده بیدار ابن طفیل
داستان
زنده بیدار ابن طفیل به دو روایت آغاز میشود یک به روایت کسانی که منکر به وجود
آمدن خود بخودی انسان بوده اند و گفته اند که انسان بدون پدر و مادر به وجود نمیآید.
و دیگر روایتی که انسان بدون پدر و مادر و از آب و گل و حرارت و هوا ساخته شده
است. ابن طفیل روایت اول ر چنین آغاز می کند:
روایت
اول:
«نیکمردان
پیشن آورده اند که جزیره ییست از جزیره
های هند در زیر خط استوا، همان جزیره که انسان بی میانجی پدر و مادر در آن جزیره
به وجود میآید و آنجا درختی است که میوه آن زنانند و همین زنانند که مسعودی آن را
جواری و قواق نامیده و علت این امر آن است که آن جزیره از حیث هوا معتدل ترین نقاط
زمین و از جهت آمادگی و استعداد قبول تابش نور حقیقت کامل ترین اماکن است هرچند که
این مطلب بر خلاف نظر عامه فلاسفه و بزرگان اطباست که اقلیم چهارم را معتدل ترین
نقاط ربع مسکون می دانند...»
«...رو
بروی آن جزیره، جزیره یی بود بزرگ، فراخ از همه سو، آکنده به خیرات، آبادان به
مردم که پادشاه آن یکتن از ایشان بود سخت با غیرت و خویشتن دار از ننگ، و خواهر
داشت شاراسته به حسنی تمام و جمالی به کمال که ملک او را از اختیار شوهر ممنوع می داشت،
زیرا هیچ کس را همتای وی نمیشمرد، و ملک را خویشی بود یقظان نام و او خواهر ملک
را بر آیین مذهبی که در آنروزگار معمول و مشهور بود پنهان به زنی گرفتو زن از شوهر
خویش آبستن شد و بار بنهاد و پون بیم داشت که کار به رسوایی کشد و پرده از سر
مکتوم بر افتد طفل را از شیر پستان سیراب کرد و در تابوتی که سر آن را استوار بسته
بود خوابانید و در آغاز شب با جمعی از خدمتگاران و رازداران به ساحل دریا بردش، در
حالی که دلش از محبتی که به او و ترسی که بر او داشتمی سوخت و بر میافروخت، ولی
به حکم اضطرار فرزند را بدرود کرد و گفت:
بار
خدایا این طفل را از هیچ آفریدی و در ظلمات رحم و درون مادر روزی دادی و تیمار کار
وی بداشتی و تا به خلقت راست و تمام بر آمد و من اینک او را از ترس این پادشاه
ستمگر و سرکش ستیزه کار به لطف تو می سچارم و به فض تو امید وارم. ای از همه
مهربانتر و بخشیندهتر یار و باش و او را فرو مگذار.
آنگاه
نور دیده را به دریا افگند و آب دریا در این هنگام به قوت مد جریان داشت، طفل را
بر گرفت و به ساحل آن جزیئه برد که پیشتر ذکر کرده ایم و مد در آن هنگام از فرظ
قوت به جایی میرسید که رسیدن آن بدان موضع تا سال دیگر امکان نداشت آب نیرومند
دریا طفل را به جنگلی افگند که درختانش سر درهم کشیده و به هم پیچیده بود و خاکی
خوش داشت و دور از وزش باد و ریزش باران و مختفی ازتابش آفتاب که به وقت طلوع و
غورب خورشید از آن روی بر میتابید و به طور مایل بر آن می تافت.
آنگاه
جزر آغاز شد و آب دریا از تابوت طفل فروکاست و پایین افتاد و تابوت در آنجا بماند
وزان پس شن و ریگ های نرم از وزش باد روی هم نشست و مانند تلی بالا گرفت چنانکه مدخل
جنگل را بر تابوت سد کرد و مجرای آب را بدان جنگل بند نمود و دیگر مد بدان نمی
توانست رسید و از قضا وقتی آب دریا تابوت را بدان بدان جنگل انداخت میخهای آن سست
و تخته هایش از هم جدا شده بود. چون گرسنگی بر کودک غالب آمد گریه کرد و فریاد
برآورد و در صدد حرکت شد و خود را تکان داد پس آواز او به گوش ماده آهویی رسید که
بچه و نور دیده خود را ازدست داده بود، بدینگونه که بچه آهو از لانه بیرون آمده
بود و عقاب او را ربوده بود و چون آواز طفل را شنید پنداشت که بچه اوست که می نالد
و به دنبال اآن صوت رفت و ارزوی دیار بچه آهو را در خیال خود می پرورانید تا اینکه
به محل تابوت رسید و با سم خود به کاوش پرداخت و در حالیکه طفل از درون تابوت به
ناله و جنبش افتاده بود تا آنکه در نتیجه تخته یی از بالای تابوت جدا شد و به دور
افتاد و ماده آهو بر وی رحم آورد و شفقت گرفت و به تیمارداشت وی در ایستاد و نوک
پستان در دهانش نهاد و از شیر گوارا سیرابش کرد و پیوسته متعهد حال او بود و در
پرورش او می کوشید و گزندها از وی دور می داشت.»
روایت
دوم
در
همان جزیره یی که تمام شرایط محیطی آماده پذیرش نور حقیقت است پاره گلی تحت شرایط
محیطی مناسب و مستعد به هم آمیخت و مدت هایی زیادی برآن گذشت و آنها به هم ترکیب
شدند و جان گرفتند و روح خدا بر آنها تافت و این پاره گل به دو حجره و دو پرده و سپس
به چندین پرده تقسیم شد که در هر پرده آن سه عضو اصلی که عبارت از قلب و مغز و کبد
بود به وجود آمد و کم کم شکل انسان را به خود گرفت و این موجود با ترکیدن لایه
خارجی آن که خشک شده بود بیرون آمد و آمادگی تمام برای زنده ماند داشت مثلی که
جنینی تازه از رحم مادر بیرون آمده باشد.
این
موجود عجیب در خود احساس گرسنگی می کرد و بدین سبب فریاد بر آورد و گریست و با این
ناله ها طلب یاری کرد. از قضا ماده آهویی که در آن نزدیکیها بچه اش را از دست
داده بود به فریادش رسید و او را از شیرش سیراب کرد و در کنارش پرورانید.
ــــــــــــــــــ
ادامهی
هردو روایت
پرورش
حیبن یقظان توسط ماده آهو: ماده آهو این بچه را مانند بچه خودش پرورش
داد و از شیر و مواد غذایی او را خوراند. بچه به آهو چنان دلبستگی نشان میداد که
یک طفل به مادرش. حتا اگر گاهی ماده آهو دیر میآمد این بچه ناله بر میآورد و می
گریست.
ماده
آهو او را به زیر درختان میوهدار میبرد و برایش خوردن میوه را نشان میداد تا
آنکه آن فرزند دور از حیوانات درنده بالید و بزرگ شد و خود می توانست از عهده
تغذیه اش برآید. در این مدت این بچه کنجکاو شده بود و پوست آهوان را پوست خودش
مقایسه می کرد و می دید که آهوان پوشده اما او برهنه است. آهوان چالاک بود اما او
نمی توانست به چالاکی آنها باشد. حیوانات دیگر تمام اسباب و وسایل دفاعی را داشتند
اما او نداشت، نه منقار داشت و نه دندان های تیز و نه چنگال تیز و درنده و حتا در
خوردن خوراکی نیز چالاکی لازم را نداشت و حیوانات در خوردن غذا از او چالاکتر
بودند و بسا موارد که او گرسنه میماند.
مرگ
ماده آهو: ماده آهو این پسر را پرورش داد و خود کم کم پیر شد تا
اینکه از کار افتاد و مرد و «حی» در فراق و مرگ او بسیار گریست اما هرچه گریست او
دیگر زنده نشد و این کار «حی» را به یک تجسس جدی تر و جدیدتر واداشت که چرا
موجودات چنین از کار میافتند و میمیرند؟ این پرسش او را وادار کرد که عضو آسیب
رسیده آهو را در یافته و ترمیم کند تا دوباره زنده شود. «حی» جسد آهو را به دقت
دید و نتیجه گرفت که عضو آسیب دیده حتما از اعضای داخلی آهو است. جسد آهو را با
سنگ و نی و چوب شگافت و قلب و شش و تمام اعضای آن را بازدید کرد اما دید که هیچ
عضوی آفت ندیده است، همه اعضا سالم بودند. «حی» دریافت که در این خانه باید صاحب
خانهیی باشد که قبل از ویرانی خانه رفته است. و این خانه دیگر ارزشی ندارد. آنگاه
جسد در نظرش خوار آمد و از حیوانات دیگر یاد گرفت که آن جسد را دفن کند. «حی» در
تمام جزیره هیچ حیوانی را نظیر خود نمی دید و احساس میکرد که خودش بی مانند و
دنیا تنها به همین جزیره ختم میشود.
به
دست آوردن آتش: از قضا روزی که آتشی در نیستان در اثر اصطکاک به
وجود آمد و جنگل آتش گرفت «حی» به این پدیده با تعجب و تفکر نگریست و خواست که
قسمتی از آن را بردارد اما وقتی دستش را پیش برد دستش سوخت و متوجه شد که باید از
قسمتی از چوب بگیرد که آتش نگرفته باشد. بدین ترتیب آتش را در خانهاش آورد و به
سبب اینکه آتش از نظر روشنی و گرما بخشی کار خورشید را میکرد به نظر «حی»
ارزشمندترین چیز آمد و به آن عشق میورزید و به سبب اینکه همیشه به طرف بالا حرکت
میکرد آن را از جواهر علوی می دانست. چون آتش به همه چیز مسلط بود و می توانست آن
را بسوزاند به نظر «حی» یک پدیده فوق العاده آمد. به ویژه زمانی که ماهی را بالای
آن بریان کرد و بویش اشتها آورش دماغ «حی» را نوازش کرد؛ از آن پس حی از آتش
استفاده اعظمی کرد.
پی
بردن به حرارت غریزی و روح حیوانی: پی بردن به خصوصیات آتش، این مرد
تنها را به یک سوال دیگر متوجه ساخت که حرارت جسم حیوانات بود. «حی» وقتی متوجه شد
که وقتی آهو مرد، جسمش سرد شد، پنداشت که شاید چیزی شبیه آتش او را زنده نگه داشته
بوده است. به تعقیب این تجسس حیوانی را شکار کرد و سینه اش را درید. دروین پرده
سینه حیوان، هوایی مانند دود سفید را دید وقتی دست خود را در آن فرو برد گرمی زیاد
احساس کرد و در همان دم حیوان جان داد و «حی» یقین کرد که همان چیزی که آهو و همه
زندهجانها را به حرکت میآورد همان حرارت است.
تهیه
وسایل و ساختن خانه: زنده بیدار در این مدت به ضرورتها و
کاستیهای خویش پی برد و از زنبور عسل و پرندگان دیگر یاد گرفت که برای خود خانه
بسازد و برای پوشش عورت خویش لباس تهیه کند. لباس یا از برگ و ریشه درختان یا از
پوست حیوانات. زنده بیدار همچنان در این مدت برای خود از سنگ و چوب وسایل حربی و
دفاعی نیز ساخت. او دانست که دستانش کافی است تا بر تمام طبیعت غالب شود و دیگر
نیاز به چنگال و دندان تیز و بال و منقار ندارد.
زنده
بیدار پس بیست و یک سال عمر خویش به مسایل پیچیده تر فلسفی پی برد که اینکه تنها
فهرست آنها را میآوریم.
ـ پی
بردن به چگونه گی عالم کون و فساد.
ـ شناختن
عالم روحانی و مراتب نفوس.
ـ
معرفت به اسباب و علل.
ـ تفکر
و بحث او در اجرام سماوی.
ـ پی
بردن و بحث در مورد حدوث عالم
حدوث
عالم یکی از مباحث عمده و بزرگ فلسفی زنده بیدار است که در آن به عمیقترین دیدگاه
فلسفی درمورد حدوث عالم بیان شده است. در این قسمت «حی» بالاخره در میان مبحث وحدت
و کثرت میماند و نمیداند که بالاخره این جهان وجود واحد دارد یا کثیر الوجود
است.
«حی»
در فکر فرو میرود و چندین شبانه روز بدون غذا به سر میبرود و در گوشه به تفکر مینشیند
و به جهان پیرامون خویش و خودش میبیند و مدت های زیادی را در مجاهده شدید به سر
میبرد تا زمانی که آسمانها و زمین و آنچه در آنهاست و تمام قوای جسمانی و صور
روحانی در فکر و ذکرش غایب میشوند و ذات خودش نیز از پیش چشمش غایب میشود و
آنگاه همه هستی را کثیری میبیند که بی نهایت است اما همه آنها جز واحد مطلق هیچ
چیزی نیستند.
«او
پس از استغراق محض و فنای تام، فلک اعلی را که تجسم نیست مشاهده کرد، و ذاتی دید
جدا از ماده که نه ذات حق یگانه بود و نه عین نفس فلک و نه از این هردو جدا بود و
گویی صورت خورشید را مانست که در آیینه صاف و زدوده میتابد و نه آفتاب است و نه
آیینه و نه از این دو جدا است. و در ذرات آن فلک مفارق کمال و درخشندگی و حسنی
یافت بزرگتر از آنکه به زبان صفتش گویند و دقیق تر از آنکه بر او کسوت حرف و صوت
پوشند و هم او را به سبب آنکه ذات حق را مشاهده می کند در غایت لذت و سرور و خوشی
و شادمانی دید و همچنین فلک ثوابت را که بعد از اوست دارای ذاتی جدا از ماده
مشاهده نمود که نه ذات حق یگانه بود و نه ذات فلک اعلی و نه نفس فلک و نه از آنها
جدا بود...»[1]
«... تا به عالم کون و فساد رسید که همگی در درون فلک قمر است و آن
فلک را نیز دارای ذاتی دید جدا از ماده که نه عین هیچ یک از ذواتی بود که پیشتر
دیده بود و نه با آنها مغایرت داشت و این ذات هفتاد هزار روی داشت که در هر روی
هفتاد هزار دهان و در هر دهان هفتاد هزار زبان بود و بی هیچ سستی و فتور ذات حق
یگانه را بدانها تسبیح میگفت و تقدیس و تمجید میکرد...»[2]
زنده بیدار بالاخره به یک نتیجه میرسد که هرگاه موجودات به
فانی به وجود ازلی و باقی پیوند داشته باشد تا زمانی که آن باقی، باقی است موجوات
فانی نیز بقای خویش را ضمانت میکنند و از این جهت تمام هستی به یک وجود وابسته
است که آن وجود واحد مطلق است در از این
جهت تمام جهان در عین کثرت وحدت نیز است.
ادامۀ حی بن یقظان در سلامان و ابسال جامی
در نزدیکی جزیرهیی که حی بن یقظان به عالم وجود پا گذاشت یکی
از ادیان که حقایق را از راه ضرب المثل باز مینمود ترویج شد. در همان جزیره دو
جوان به نامهای سلامان و ابسال ببالیدند و این دین را فراگرفتند. سلامان بیشتر به
ظواهر شریعت اکتفا میکرد اما ابسال دین را از راه تفکر میخواست.
ابسال پس ازمدتی تصمیم گرفت تا به تفکر نشیند. از این جهت
آدرس جزیره یی که حیبن یقظان در آن زندگی می کرد را گرفت و به آنجا شد. مدت ها در
آنجا زندگی کرد و حیبن یقظان را ندید اما روزی از روزها که حیبن یقظان و ابسال
برای تهیه خوراکه بیرون آمده بودند همدیگر را دیدند. این دیدار برای زنده بیدار
جالب بود زیرا اولین بار بود که چنین حیوانی را میدید. او هرگز حیوانی شبیه او را
ندیده بود، بدین لحاظ او را مدتهای دراز دید و تعجب کرد. ابسال از او ترسید و فرار
کرد اما «حی» او را تعقیب کرد اما موفق نشد که گیرش کند. وقتی ابسال مطئن شد که آن
حیوان رفته است به عبادت مشغول شد. «حی» نزدیک و نزدیکتر شد و اورا حیوانی شبیه
خودش یافت و دید که عبادت و سخن اش مانند حیوانات دیگر نیست. از این اتفاق خرسند
شد و به ابسال که از او ترسیده بود نزدیکتر شد و او را نوازش کرد تا نترسد.
وقتی ابسال از امنیت جانش مطمئن شد با او همصحبت شد و از
غذایی که از جزیره آورده بود خورد و به «حی» نیز تعارف کرد اما حی چنین غذایی را
ندیده بود و از به لحاظ شرایط خودش در خوردن غذا، از آن غذا نخورد تا آنکه ابسال
اصرار کرد به خوردن غذا.
آن دو باهم دوست شدند و ابسال از جزیره خودش با «حی» سخن
گفت و آن دو تصمیم گرفتند تا به آن جزیره بروند و کیش خودشان را تبلیغ کنند.
آن دو به جزیرهای که سلامان در آنجا بود رفتند و به تبلیغ
مشغول شدند. مدت ها تبلیغ کردند اما دیدند که گوش شنوایی نیست از سلامان و بقیه
معذرت خواستند و آنها را به خوحال خودشان رها کردند و به جزیره «حی» برگشتند و از
دنیا رفتند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خلاصه داستان سلامان و ابسال جامی
جامی در کتاب «هفت اورنگ» یکی از اورنگ ها را به داستان
سلامان و ابسال اختصاص داده است. اینک خلاصه داستان مذکور به شکل نثر را باهم میخوانیم:
شهریاری بود در یونا زمین چون
سکندر صاحب تاج و نگین
این پادشاه از تمام نعمتهای دنیا تنها و تنها یک پسر کم
داشت. حکیم دربار پادشاه را تشویق به داشتن یک پسر کرد و گفت که پسر میتواند در
تما مراحل زندگی یار و پشتیبان پادشاه باشد و پس از پادشاه نیز میتواند وارث تاج
و تخت او باشد. چون پادشاه از زن و شهوت متنفر بود لذا حکیم از تخم حکیم در خارج
از رحم و بدون شهوت پسری را به وجود آورد که در زیبایی مانند ماه بود و نامش را
سلامان گذاشتند.
ساخت تدبیری به دانش کاندر آن ماند حیران فکرت دانشوران
نطفه را بیشهوت از صلبش گشاد در محلی جز رحم آرام داد
این فرزند به یک دایه جوان و زیبا و بینظیر به نام ابسال
سپردند تا پرورش دهد. ابسال او را مانند جان خویش پرورش میداد و در قلب خویش دام
عشقش را میبافت تا آنکه این پسر بالید و بزرگ شد و در چوگان بازی و تیر و کمان
سرآمد روزگار خویش گردید آن وقت ابسال عشقش را بر وی ظاهر گردانید چندانکه سلامان
را در قید عشق خود افگند.
شاه و حکیم از عشق سلامان و ابسال با خبر میشوند و آنها
را نصیحت میکنند تا بیشتر از شاهد در فکر شاهی باشند اما آن دو نمیتوانستند که
دل از همدیگر برکنند تا انکه پنهان از شاه و حکیم سوار قایقی شده و به یکی از
جزایر دور از دسترس رفتند و مدتی در آنجا ماندند.
شاه مدتی در فراق فرزندش مویه کرد اما او را در آیینه گیتی
نمای یافت و پیش خود خواند. وقتی سلامان پیش پدر برگشت او را شادی بیپایان
فراگرفت او را در کنارش کشید و نصیحتها کرد و نیز ملامتها کرد.
سلامان از نصیحتها دلگیر شد و با ابسال رو به بیابان نهاد
و در آنجا هیزم بسیار جمع کردند و خود را در آتش افگندند. آتش جان ابسال را گرفت
اما سلامان زنده ماند. حکیم دوباره سلامان را نصیحت کرده و چون سلامان تاب دوری
ابسال را نداشت، حکیم برای مدت کوتاهی صورت ابسال را برایش مجسم کرد و بعد به
توصیف زهره مشغول شد تا آنکه سلامان زیبایی ها و شکوه زهره را دریافت و کم کم
ابسال را فراموش کرد.
پدر سلامان در اخیر عمر فرزند خویش را با وصیت نامهای
نصیحت کرد و دنیا را وداع گفت و آنگاه سلامان جانشین پدر شد.
ـــــــــــــــــــــــــــ
رمزگشایی داستان توسط خود جامی:
پادشاه: رمز عقل فعال و عقل اول و عقل کل
سلامان: رمز انسانی که در گرو شهوت و نفس بود و پس از
مجاهده خلاصی یافت.
ابسال: تن شهوت پرست
دریا: رمز دریای شهوت نفسانی
جدایی سلامان از ابسال: پیری و دوری از اسباب شهوت
آتش: رمز ریاضتهای سخت
زهره: مظهر کمالات بلند
مقایسه داستان زنده بیدار ابن طفیل با سلامان و ابسال
جامی
1 ـ داستان
زنده بیدار ابن طفیل یک داستان فلسفی است که سیر رشد بشر را نشان میدهد.
2 ـ
سلامان و ابسال جامی داستان سیر روحی و مبارزه بشر با نفس شهوانی است.
3 ـ
داستان زنده بیدار به قصه خلقت انسان مانند است که در قرآن ذکر شده است.
4 ـ
داستان سلامان و ابسال به حکایت «پادشاه و کنیزک» مثنوی معنوی و «عاشق شدن شیخ
صنعان به دختر ترسا» در منطقالطیر عطار مانند است.
5 ـ
داستان زنده بیدار از مبداء خلقت آدمی و چگونگی خلقت او و سیر رشد جسمانی و فکری
او بحث میکند.
6 ـ
داستان سلامان و ابسال داستان انسان به کمال رسیده است که دغدغه ساختن خانه و
مسایل دیگر را ندارد.
7 ـ
داستان زنده بیدار ابن طفیل به زبان عربی نوشته شده است.
8 ـ
داستان سلامان و ابسال جامی یک داستان یونانی است که به زبان نظم فارسی نوشته شده
است.
9 ـ
مبدا داستان زنده بیدار یکی از جزایر هند است.
10 ـ
مبدا داستان سلامان و ابسال یونان است.
11 ـ
در داستان زنده بیدار، سلامان و ابسال نقش شخصیت همکار با حی بن یقظان را دارد و
شخصیت داستانی، حی بن یقظان است.
12 ـ
در داستان سلامان و ابسال محور اصلی سلامان است.
13 ـ
زنده بیدار بیشتر فلسفی است تا عرفانی اما داستان سلامان و ابسال بیشتر عاشقانه و
عرفانی است.
14 ـ
حی بن یقظان توسط ماده آهو پرورش داده میشود.
15 ـ
سلامان در دامن دایه زیبا به نام ابسال پرورش مییابد.
16 ـ
حیبن یقظان در آخر عمر به گوشه نشینی و عزلت به سر میبرد و در یک جزیره غیر
مسکونی جان میدهد.
17 ـ
سلامان در آخر عمر به شاهی میرسد و شاهانه میمیرد.
18 ـ
زنده بیدار نماد تمام انسانها و نماینده
تمام انسانها میتواند باشد.
19 ـ
سلامان نماد انسان مجاهد است که در اول عمر گرفتار شهوات و نفس است ولی در آخر عمر
به حقیقت کلی باز میگردد.
20 ـ
سلامان در داستان حیبن یقظان انسان عارف و متفکر است که دچار شهوت نفس نیست و در
جزیره متروک برای تفکر و عبادت و راز و نیاز میرود.
21 ـ
سلامان در داستان سلامان و ابسال جامی در جزیره زیبا برای خوشگذرانی و شهوت رانی
میرود.
22 ـ
ابسال در داستان حیبن یقظان نماد انسانی است که خدا را در میان مردم جستجو میکند
و نیز به ظاهر شریعت و دین وابسته است و مباحث فلسفی و کشف و شهود روحی را درک نمیکند.
23 ـ
ابسال در داستان سلامان و ابسال رمز تن نفس پرور و شهوانی است.
24 ـ
در داستان حیبن یقظان آهوی مادهی که بچه اش را از دست داده است، نقش دایه دلسوز
و مهربان را دارد.
25 ـ
در داستان سلامان و ابسال، ابسال نقش دایه زیبا و دلسوز را دارد.
26 ـ
در داستان حیبن یقظان، «حی» را در صندوقی انداخته و در دریا میاندازند. حی در
جنگل بزرگ شده و به بالندهگی میرسد.
27 ـ
در داستان سلامان و ابسال، سلامان انسانی است که در خانواده اشرافی به دنیا آمده و
فنون جنگ را به خوبی میآموزد.