۱۳۹۵ بهمن ۲۷, چهارشنبه

من داماد بی عروس و تو عروس بی داماد

من، داماد بی‌عروس و تو، عروس بی‌داماد

(از ملا عمر تا کرزی)

محمدجان ستوده 1390 ه.خ

نمی‌دانم من کی‌ام و تو کی هستی اما می‌دانم که حس دامادی و عروسی برای من و تو، حس آشنا است. من و تو سر از یک بوته بلند کرده‌ایم، من در یک نیمه شب مه‌آلود و تو در یک نیمه روز داغ و سوزناک. در آن نیمه شب‌هایی که من بستن دستار را مکرر مشق می‌کردم، تو در کنج خانه حسرت می‌خوردی، اما در آن نیمه روزی که تو شبیه یک عروس از خانه بیرون می‌شوی، هزاران «من» داغ حسرت به جگر دارند.
در آن نیمه‌شب مه‌آلود، من تصویری در آییه‌ی کوچک خانه‌ی خود دیدم که تا هنوز حس آن در وجودم زنده است و یادگارش در عمق ریشه‌های احساسم حک شده است. تصویری از یک نوجوان را در آیینه دیدم که از خود خجالت می‌کشید، به خودش می‌خندید و به خودش می‌گریست. آن جوان در آن نیمه‌شب داماد شده بود؛ لنگی بسته بود و شملک گذاشته بود. آن نیمه‌شب، خاطره‌ی شیرینی از خود به یادگار گذاشت، شاید تا هنوز آن دستار کهنه خاکی رنگ در کنج تاقچه‌یی یا بکسی آرمیده باشد. آن شب نتوانستم آن جوان را ببینم و نشد که دامادیش را حس کنم؛ داماد بی‌عروس، شب را به صبح رساند و فردا خودم لنگی به سر این دامادی که در آیینه دیده بودم بستم و بکس کتابش را گرفتم و تا حوالی مکتب او را رساندم.
آنگاه که به صحن مکتب نزدیک شدم دیدم که اطراف مکتب ما پر شده بود از داماد، صنف‌ها، میدان والیبال و راهروها همه پر از داماد بود. یکباره حس کردم که خودم نیز یکی از این دامادها شده‌ام و دامادهای تمام دنیا در مکتب ما گرد آمده‌اند. فکر کردم در مکتب ما یک عروسی دسته‌جمعی ترتیب داده شده است، اما عروسی که در آن نیمی از صاحبان اصلی محفل ـ عروس‌ها ـ حضور نداشتند؛ زیرا طالبان پای «عروسان» را از مکتب گرفته بودند و آنها را آدم به حساب نمی‌آوردند. حس می‌کردم که مکتب ما به یک تالار عروسی دسته‌جمعی تبدیل شده است. در همین فکرها بودم که زنگ مکتب نواخته شد و همه دامادها صف کشیدند و به صنف‌ها رفتند و درس «کنزالدقایق» و «فقه اکبر[i]» خواندند و رخصت شدند. دامادهای بی‌عروس به خانه‌های‌شان برگشتند تا فردا دو باره داماد شوند و دوباره و دوباره....[ii]
دامادهای بی‌عروس من، تا کنون آواره‌ی شهرهای وطن‌اند، دلتنگ می‌گردند، زیرا دیگر تاریخ‌شان گذشته است. آنها در شهرهای پر از عروس قدم می‌زنند و روزانه فریب ده‌ها رنگ و رفتار عروسان بی‌داماد را می‌خورند و پس از هر فریبی یک چین بر جبین‌شان افزوده‌ می‌شود.
ملا عمر همه‌ی ما را داماد ساخته بود، حس دامادی را در ما زنده کرده بود. او چون از یک چشم نابینا بود (؟) تنها دامادها را می‌دید، او نصف جهان را می‌دید و نصف انسان را می‌دید، چشمی که باید عروس را می‌دید نابینا شده بود.
پس از آمدن کرزی، من و دوستانم حس دامادی را بالای جنگل‌های نزدیک مکتب آتش زدیم و تا هنوز خاکسترش به اطراف جهان آواره‌اند. اما دامادهای این مرد (ملاعمر) اکنون برای عروسی به «قطر» می‌روند، نمی‌دانم که من و دوستانم در این عروسی دعوت می‌شویم یا خیر؟ زیرا ما دیگر دستار دامادی به سر نداریم.
¨                                
اما تو، تویی که هنوز برای من و هزاران جوان دیگر، گمنام مانده‌ای[iii] و برای صدا زدنت تنها «دخترخاله» کافی است. چه حسی داری که برای رفتن به دفترکار، صنف درس و بازار، سه ساعت جلو آیینه می‌ایستی و در ختم کار، عروسی را در آیینه‌ی اتاقت تماشا می‌کنی که هزاران زن چون او در کوچه و دفتر و بازار خودشان را با رنگ و زیور آراسته‌اند.
آیا تو تا هنوز در آیینه‌ی کوچک اتاقت خندیده یا گریسته‌ای؟ آیا تا هنوز مثل من، به خودت و قیافه‌ات نخندیده‌ای؟ آیا تا هنوز به این فکر کرده‌ای که دختران و زنانی که خانه‌نشین بودند، اینک هر روز شاهد عروسی خوداند؟ آیا تا کنون اندیشیده‌ای که روزانه هزاران عروس بی‌داماد در کوچه‌ها می‌گردند؟ آیا تا هنوز فکر کرده‌ای که کابل به یک تالار عروسی تبدیل شده است؟ آیا تا کنون اندیشیده‌ای که بیش از نصف فروشگاه‌های بزرگ و جدید تنها مشغول فروختن وسایل عروس‌هایی مثل توست؟ نه گمان نکنم که چنین فکری از سرت گذشته باشد.
«دختر خاله!» تو شایسته‌ی عروس شدن هستی، کرزی که آمد، تو عروس شدی و دامادی من از یادها رفت، اما به یاد داشته باش که امروز «پسرخاله‌هایی» مثل من نیز خود را عروس می‌سازند؛ ابرو می‌چینند، سرخ و سفیده می‌مالند و هزاران رنگ و نیرنگ دیگر. عروسی بر هردوی شما مبارکباد؛ در شهر پر از عروس و خالی از داماد.
من و تو عروس و داماد این شهریم؛ شهر تریاک، شهر گدا، شهر فساد اداری، شهر فساد اخلاقی، شهر ناامن، شهر ناپاک، شهر خاین، شهر پر از تالارهای مجلل عروسی و خالی از مکتب و دانشگاه مجلل، شهر بی‌قانون، شهری که مردانش نان حلال نمی‌یافند و زنانش با افراط در آرایش، فرصت اندیشیدن ندارند؛ شهری که رئیسانش دروغ‌گو است، مینی‌بوس‌هایش دروغ گوست، تلویزیون‌هایش دروغگوست، شرکت‌هایش دروغگوست، من دروغگو هستم و تو دروغگو هستی، شهری که هنر را به گهر می‌فروشد، شهری که معیار سوادش دانستن زبان انگلیسی است، شهری که، شهری که، شهری ...، شهر...، شه...، ش... و ....
تو در چنین شهری زنده‌گی می‌کنی، آرایش کن، خود را عروس بساز، به جای کتاب فلم ... بخر، به جای مطالعه توسط مبایل خود پیامک بازی کن، به جای تفکر، بخواب؛ پس از ختم تحصیل به استرالیا برو و غرق آبهای سرگردان شو!
بگذار مردم در بدل پول گدایی‌ات، به تو وسایل آرایش بفروشند؛ بگذار برای مصروفیت‌ات هر روز رادیوها و تلویزیون‌های مزخرف بسازند؛ بگذار رئیس جمهور و وکلای پارلمانت با شعارشان ترا فریب واضح بدهند، بگذار...، بگذا...، بگذ....
اما من نمی‌گذارم تو اینکاره شوی؛ مایلم نخست این نوشته‌ی مزخرف مرا بخوانی و به «من» و «تو»ی که این شهر را ساخته‌ایم بخندی و بخندی، آنقدر بخندی که فاصله خنده و گریه‌ات به صفر برسد و آنگاه به حال «من» و «تو» بگریی. خندهایت را خریدارم و با قطرات اشک‌ات، قلب سیاهم را  شستشوی دوباره خواهم داد.
بخند و گریه کن!
به یاد دامادی من و به حال عروسی خود.

الفت، ساعت ده بجه شب بیست و هفتم ماه دلو سال هزار و سه صدو نود، کابل


[i] . «کنزالدقایق» و «فقه اکبر» جزو کتاب‌های ویژه‌ی تعلیمی دوره مکتب در زمان طالبان بودند.
[ii] . در منطقه‌ی ما، جوانان تنها در روز عروسی‌شان لنگی می‌بستند. بستن لنگی نوعی از حس دامادی را در جوانان زنده می‌کرد.
[iii] . نام بردن زنان و دختران در افغانستان برای مردمی که زندگی سنتی دارند هنوز شرم و ننگ به حساب می‌آید.

تأملی به مسألۀ زبان در افغانستان

نشر شده در روزنامۀ اطلاعات روز، لینک PDF: https://www.etilaatroz.com/wp-content/uploads/2019/05/Language-in-Afghanistan.pdf محمدجان س...