۱۳۹۷ مرداد ۱۰, چهارشنبه

ضیافتِ قند (جلوه‌های قند و نبات در غزل‌های مولانا)



ضیافتِ قند
(جلوههای قند و نبات در غزلهای مولانا)


1. دعوت به ضیافت
تو قاف قندی و من لام لب تلخ
ز قاف و لام ما قُل می‌توان کرد
غزل‌های مولانا سرشار از عشق و سرخوشی است و این سرمستیِ بی‏پایان نیز حاصل شُرب و شراب و خُم و خم‌خانه و خَمًار نیست، بل نتیجة عشق شیرین و مست‏کننده‌ای است که سراسر قند و نبات و حلوا می‌پراکند و هر اهل دلی را مجنون‌وار به ضیافت این شیرینی دعوت می‌کند. مولانا مانند دیگران، به شراب و مستی حاصل از آن پناه نمی‌برد. او متفاوت‌تر از حافظ و شاعران دیگر است که برای مستیِ خویش «مَی» را برگزیده‏اند. او برای مستی خویش به قول سعدی که گفت:‌ «مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم»، نیاز به باده ندارد، بلکه او کام خویش را با قندِ عشق شیرین می‌کند و این مستی سراسر وجودش را فرامی‌گیرد.
شراب، تلخ و حرام است، اما قند، شیرین و حلال؛ اینگونه است که مولانا شیرینی را نسبت به شراب ترجیح می‌دهد و جانش را با آن سرمست می‌کند. شراب می‌تواند برای درمان مقطعیِ درد و المِ حاصل از عشق به کار رود؛ در حالی که مولانا هیچ‌گاهی از عشقش دردی نکشید و پیشیمان نشد، بلکه سراسر در وصف زیبایی‌هایش سخن گفت.‏
عشق برای مولانا آزادی را به ارمغان آورد، شادی و لذت بی‌پایان داد، قدرت داد تا زنجیرهای نفسش را بگسلد و هرگز پشیمانی بار نیاورد. بدبینی و شکایت در عشق او جایی ندارد و حتا تلخی ‏این عشق نیز در کام مولانا طعم شکر دارد و «رد او بِِه از قبول دیگران» است.
تجربۀ عشق مولانا حتا با حافظ هم تفاوت دارد؛ حافظ گاه‏گاهی از عشق دلگیر می‏شود و شکوَه سرمی‌دهد و از مشکلات آن می‌نالد، درحالی که مولانا از آغاز تا انجام دیوان شمس، هیچ نشانه‌یی از دلگرفته‌گی و دلخوری از خودش به جا نمی‌گذارد.
مولانا در همان روزهای نخستین، تمام لذت و الم عشق را به جان می‌خرد و از تمام خطرات و دردسرهای آینده آگاه است و این آگاهی مجال شکایت را به او نمی‌دهد. او شمس را نه منبع عشقِ درآلود، بلکه شَکرفروشی می‌داند که دکانش را به اجاره گرفته و مدام شکر‏های تازه می‌فروشد. اما حافظ با یک دید خوشبینانه به عشق می‌نگرد، وقتی می‌بیند که درون و بیرون عشق یکی نیست؛ به‌ظاهر زیبا به نظر می‌رسد، اما عاقبتش خالی از مشکل‌ها نیست؛ بنابراین از ساقی مدد می‌طلبد و می‌سراید: «الا یا ایهالساقی ادر کاسا و ناول‌ها/ که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها».  
نی در مثنوی و دیوان کبیر
هشده (هژده) بیت نخستین مثنوی با نوای شوریدة نی آغاز می‌شود. اگر آن ابیات را نی‌نامه بنامیم پس دیوان کبیر را «کتاب نبات» باید نام نهاد. مولانا در این دو اثر والایش، یک رابطة مستقیم و تنگاتنگ میان نی در مثنوی و شکر در دیوان کبیر، برقرار کرده است. گویا مولانا از آن «نیِ‌ستان» پرنوا در مثنوی، تمام شکرهایش را بیرون کشیده و در مخزن دیوان کبیر ذخیره کرده است. به عبارت دیگر، دیوان کبیر مخزن‌الشکرِ «نی‌شکر» مثنوی معنوی است.
مولانا در مثنوی از زبان نَی سخن می‌گوید و حکایات و شکایات جدایی را با نوای آن می‌سراید؛ نی برایش زهر و تریاق و دمساز و مشتاق است و با پرده‏هایش پرد‌ه‌دری می‌کند. نی در مثنوی، سخنگو و سخندان است و «قصه‌های عشق مجنون می‌کند».
در دیوان کبیر اما نیازی به شرح جدایی آن نی احساس نمی‌شود، مولانا ظرفیت دیگری را در نی کشف می‌کند که می‌تواند با آن کام عاشق جدا افتاده از نی‌ِستان را شیرین کند و آن چیزی جز شکر نیست.
به بیان دیگر، نی در مثنوی مترجم ذهن و قلب مولانا است و در دیوان کبیر همدم لحظه‌های شاد و شیرین‌اش. او از نی به تمام معنا استفاده کرده است، گاهی توسط آن سخن گفته است و گاهی مهمان شکرهایش بوده است. من تا کنون ندیده‏ام که شاعری به این پیمانه بتواند از ظرفیت‏های یک گیاه نمادین به بهترین وجه‌اش سود ببرد. انگور با آنکه مادر شراب است، اما به پیمانۀ نی ـ که مستی و شادی را همزمان با خود دارد ـ درمان درد نیست. 
اینک می‌خوانیم که مولانا چگونه و در چی مواردی از شیرینی و قند و حلوا و نبات سخن گفته است:
2. قندِ شمس
نخستین چشمة زایای قند در نزد مولانا، شمس تبریزی است که همیشه دکان شکر فروشی دارد و هیچ وقت هم قندش تمام نمی‌شود. شمس برای مولانا نماد شهد و شیرینی است و در جهان هیچ شیرینیِ بالاتر از او برای مولانا وجود ندارد. گاهی او را «سلطانِ شکرقندان» لقب می‌دهد و گاهی نیز او را «قافِ قند» می‌خواند.
تو قاف قندی و من لام لب تلخ                                  
ز قاف و لام ما قُل می‌توان کرد                        (غزل 484، بیت 7)

بگریز از این دربند، بر جمله تو در دربند                      
جز شمس حق تبریز، سلطانِ شکرقندان             (غزل 1870، بیت 7)

گاهی نیز شمس برای مولانا «کان قند و نبات» می‌شود:

قطره تویی، بحر تویی، لطف تویی قهر تویی                 
قند تویی، زهر تویی، بیش میازار مرا                            (غزل 37، بیت 4)

لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند                 
اُشتر سرمست را بند دهن واجب است                          (غزل 471، بیت 11)

تو کان قند و نباتی، نبات تلخ نگوید                            
مگوی تلخ سخن‌ها به روی ما که نشاید                        (غزل 970، بیت 6)

خیز که جان آمدست، جان و جهان آمدست       
دست‌زنان آمدست ای دل دستی برآر
آبِ حیات آمدست،‌ روزِ نجات آمدست            
قند و نبات آمدست ای صنمِ قندبار                                           (غزل 1123، بیت 5 و 6)

ای جانکِ خندانم من خوی تو می‌دانم             
تو خوی شکر داری بالله که بخند ای جان
من مرد خریدارم،‌ من میل شکر دارم                            
ای خواجة عطارم دکان به مبند ای جان
بر نام و نشان او رفتم به دکان او                                 

گفتم که سلام علیک،‌ ای سرو بلند ای جان                    (غزل 1867)

اینجا کسی‌ست پنهان مانند قند در نی               
شیرین شکرفروشی دکان من گرفته
جادو و چشم‌بندی چشم کس‌اش نبیند                         
سوداگری‌ست موزون، میزان من گرفته
چون گل‌شکر من و او در همدیگر سرشته                     
من خوی او گرفته، او آنِ من گرفته                  (غزل 2388)
 
3. قندِ عشق
عشق در نزد مولانا به‌سان قند و شکر درون حلواست که با خوردن آن، کام و دهان آدم شیرین می‌شوند و دل را نیز شیرین می‌کنند؛ آنگونه که قند و شکر، حلوا را. مولانا چون با عشق به لذت محبوب دست یازیده است، آن را شیرین می‌پندارد و تمام تلخی‌ها را در برابر آن ناچیز می‌شمرد و خودش را در دام این قند گرفتار می‌داند.
ای عشق تو در دلم سرِشته                                        
چون قند و شکر درونِ حلوا               (غزل 125، بیت 4)
این عشق گاهی همچون چشمۀ آب زلال، تشنگی مولانا را فرومی‌نشاند و تسلیم خودش می‌سازد. چنان دیوانه‌وار تسلیم این عشق می‌شود که صیدِ جگر خسته در چنگ شیرِ جگرخوار.
از قند تو می‌نوشم با پند تو می‌کوشم               
من صید جگر خسته تو شیر جگر خوارم                       (غزل 1485، بیت 2)
مولانا در ابیات زیر خودش را نیِ می‌داند که شکر می‌نوشد اما فغان سر می‌کند. وصال محبوب، برای مولانا به سان قندی است که اگر شبی میسر شود، او را سرشار از قند و شکر می‌کند.
در وصال شب او همچو نی‌ام                         
قند می‌نوشم و در افغانم                    (غزل 1680، بیت 6)

تلخی چرا کشم من، من غرق قند و حلوا                      
در من کجا رسد دی وآن نوبهار با من               (غزل 2032، بیت 3)

بر یادِ لبِ تو نَی، هر صبح بنالیده                    
عشقت دهن نی را پر قند و شکر کرده
از چهرة چون ماهت وز قد و کمرگاهت           
چون ماه نو این جانم خود را چو قمر کرده                    (غزل 2313، ابیات 4 و 5)

4. قندِ روزه‌گشا
سخن شمس برای مولانا خاصیت قند را دارد. این «خاموش» پرگفتار تا از قند لب (سخن) شمس چیزی را نچشیده باشد، تا قیامت روزه خواهد داشت. مولانا هیچ چیزی را شایسته روزه‌گشایی خودش نمی‌داند. شمس او را به روزه‌داری از خیلی چیزها فراخوانده بود؛ روزه‌داری از معاشرت با مردمان، از شیخ و راهبر شدن، از زیرکی و شکاکی، از شمع شدن، از بال و پر داشتن و در نهایت روزه‏داری از «خود» گفتن. مولانا مطیع این فرمان‌ها بود و جز با قند سخن شمس، با هیچ حلوایی آن را نمی‌گشود.

تا بنگشایی به قندت روزه‌ام                                       
تا قیامت روزه‌دارم روز و شب             (غزل 302، بیت 10)

ز قند یار تا شاخی نخایم                               
نماز شام، روزه کی گشایم                              (غزل 1525، بیت 1)

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست              
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست                 (غزل 441، بیت 1)

مرغ دلم باز پریدن گرفت                                          
طوطیِ جان قند چریدن گرفت                       (غزل 509، بیت 1)

مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن                       
علف میاور پیشم منه، نیم حیوان                      (غزل 2078، بیت 12)

5. قندِ قهر
پیشانی ترش شمس نیز برای مولانا تُنگ شکر است؛ حتا از صد شکر هم می‌گذرد و این پیشانی پرچین نیز مانع عشق مولانا نیست. اگر شمس قهرهم کند باز مولانا خریدارش است و اگر کسی او را از این قند ممانعت کند، به‌سان آهن سرد را کوبیدن است. عاشق در محضر عشق، پندشنو نیست و به قول هاتف اصفهانی: «ای پدر پند کم ده از عشقم/ که نخواهد شد اهل، این فرزند». مولانا نیز روی ترش شمس را ذوق‌آور می‌داند. رد او را از قبول دیگران بهتر می‌شمرد و لعل و مروارید را پیش سنگ او مرید می‌پندارد.
ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت                  
گفت بس،‌ چند بود؟ گفتمش از چند گذشت
چون چنین است صنم پند مده عاشق را            
آهن سرد چه کوبی که وی از پند گذشت
تو چی پرسیش که چونی و چگونه است دلت
منزل عشق از آن حال که پرسند گذشت                        (غزل 420، ابیات 1 3)

جور او از دور دولت گوی برد                                  
قندها از زهر قهرش بر دمید
رد او به از قبول دیگران                                           
لعل و مروارید، سنگ‌اش را مرید                     (غزل 824، ابیات 11 و 12)

6. قندِ لطف
لطف عاشق‌نواز شمس برای مولانا به مثابۀ قندی است که الطاف جهان به درگاه او غلامی می‌کند. لطف شمس کیمیایی است که زهر را شکر و دیو را فرشته‌خو و ماه‌رو می‌گرداند.
به قند لطف تو کاین لطف‌ها غلام وی‌اند                     
که زهر ازو چو شکر خوب و خوب‌خو گردد
اگر حلاوت لاحول تو به دیو رسد                              
فرشته‌خو شود آن دیو و ماه‌رو گردد                 (غزل 908، ابیات 5 و 6)

محمدجان ستوده
(یادداشتی از زمستان 1394ه.ش)

برای مطالعۀ بیشتر در این زمینه:
1. دیوان شمس یا دیوان کبیر (غزلیات شمس)
2. سروش، عبدالکریم. 1373. قصۀ ارباب معرفت. تهران: مؤسسۀ فرهنگی صراط.
3. -------------. 1379. قمار عاشقانه. تهران: مؤسسۀ فرهنگی صراط.
4. فروزانفر، بدیع‏الزمان. 1379. شرح مثنوی شریف. 3 جلد. تهران: انتشارات زوار.
5. زرینکوب، عبدالحسین. 1383. پله پله تا ملاقات خدا. تهران: انتشارات علمی.

۱۳۹۷ مرداد ۴, پنجشنبه

علامه سید اسماعیل بلخی

علامه سید اسماعیل بلخی
Image may contain: 1 person, beard, eyeglasses and closeup
یکم
چند روز پیش عزیز رویش در سالیاد علامه بلخی متن انتقادی‌اش را با لحن نسبتاً تندی به خوانش گرفت. او گفت: « بلخی صریح‌ترین تیوری‌پرداز خشونت نیز بود که تلخ‌ترین بی‌حرمتی به خون و جان انسان، بی‌باک‌ترین ستیزه‌گری با قلم و خرد و اندیشه و آشکارترین دهن‌کجی به کلام و سخن خدا را نیز در این خطه به نام خود ثبت کرد. او بود که گفت: «جوانان در قلم رنگ شفا نیست / دوای درد استبداد خون است / ز خون بنویس بر دیوار ظالم / که آخر سیل این بنیاد خون است.» (متن کامل در صفحۀ عزیز رویش)
من در مورد متن آقای رویش قضاوتی ندارم. اینکه چه اندازه مستند، مستدل و بی‌طرفانه بیان شد یا خیر، پژوهشگران می‌دانند. برای من اما واکنش‌هایی که در همان نشست در پی داشته است، قابل توجه است. اگر فرض کنیم که سخنان جناب رویش تماماً «کاه باد کردن» بوده باشد، چه باید کرد؟ آیا به‌سان آقای سرور دانش آن را با وسعت دیدگاه و احترام باید شنید و در بارۀ آن تأمل کرد یا بدون هیچ دلیلی آن را «چرت و پرت» خواند؟ به باور من ما حق نداریم که بدون دلیل، حرف کسی را چرت و پرت عنوان کنیم و از سوی دیگر هم حق نداریم بی‌دلیل به شخصیت یک رهبر بتازیم. کسی که به اندیشه یا رفتار یک رهبر نقدی را وارد می‌کند، حتماً دلیلی دارد که باید شنیده شود. واقعیت این است که ما عادت کرده‌ایم تا در چنین مجالسی همیشه مداح باشیم و از دیگران نیز مدح بشنویم. شنیدن مدح رهبران ما شیرین و لذت‌بخش است، اما باید بدانیم که شنیدن انتقاد نیز به‌سان همان داروی تلخی است که دفع مرض می‌کند.
دوم
علامه بلخی یک سیاست‌مدار مذهب‌محور بود و در کنار اینکه به باور خودش علیه نظام مستبد قد علم کرده بود، یکی از مهم‌ترین دغدغه‌هایش اِحیای مذهبی بود که احتمال داشت در اثر تقیه نابود شود. سیاست مذهب‌محور، خواهی نخواهی محدودیت‌های خودش را دارد؛ به همین دلیل گاهی جهان‌بینی‌ او چنان محدود می‌شود که حتا میان انسان‌ها خط «ملت» و «غیر ملت» تعیین می‌کند؛ دقیقا شبیه آنانی که می‌گویند یا «افغان» باش یا برو گُم شو. به این بیت از شعر بلخی توجه کنید:
یا ز ملت باش یا زین خانه رو
نیست دنیا بر تو و مثل تو تنگ
بنابراین، کسی که به تعبیر بلخی از ملت نباشد باید از این خانه برود. حالا باید مرز ملت و غیر ملت را هم تعریف کرد که پرواضح است، ملت همان افراد شامل در جریان موافق هر شخص است.
دیگر اینکه گاهی بلخی آن هدف متعالی از انقلاب را در شعرش گم می‌کند و به جای اینکه بگوید مبارزات ما برای رهایی از استبداد است، می‌گوید که هدف از «فنا» شدن ما «دعاگو» شدن شماست. درست است که خدا مطابق قرآن انسان‌ها را برای عبادت خودش خلق کرده است، اما یک انقلابی هدفمند، نسل‌های آیندۀ خویش را برای «دعاخوانی» بر مزار خودش نجات نمی‌دهد. به این بیت معروف ایشان توجه کنید:
ما جان به فنا دادیم تا زنده شما باشید
بر خاک مزار ما مشغول دعا باشید ...
بر خرد و بزرگ قوم از مهر چنین گویید
با سید خود بلخی دایم به وفا باشید
سوم
راه انتقاد را نبندیم. بگذاریم همۀ مدعیان رهبری و پیشوایان انقلاب از هر منظری بی‌باکانه نقد شوند تا دانه‌های پاک این انبوه رهبران را بادهای تند نقد سره و ناسره کند. بدینسان روزی خواهد رسید که موافقان و مخالفان همۀ رهبران جهاد افغانستان بتوانند در یک مجلس، سخنان موافق و مخالف‌شان را ـ البته بر مبنای اسناد و شواهد ـ بیان کنند و با احترام بشنوند. در کشوری که انتقاد سازنده وجود نداشته باشد، ازدحام رهبریت باعث پامال شدن حقوق مردم خواهد شد.

محمدجان ستوده، دهلی نو.

۱۳۹۷ تیر ۲۵, دوشنبه

نفس میدیه پیام تو از مسنجر


نفس میدیه پیام تو از مسنجر

1.
شاوِ نوروز مه بی‌تو ساله دلبند
دل مه بلدِه بغل بی‌حاله دلبند
به سفرِه هفت‌سین خو سیو ندارُم
سیو خو بده د مه حلاله دلبند
2.
گلِ سرخِ مزار استه لبای تو
سیاه‌قندِ تَیار استه چیمای تو
بِیلو تکفیر کِنه بلا د پس شی
خدا، پروردگار استه لبای تو
3.
کشکی «صلصالِ» مو زنده موبودی
بیخِ طالبِ غم کنده موبودی
مه ایستاد موشودُم پالوی صلصال
تو گل بلدِه مه «شامامه» موبودی
4.
دو نوروزه که از تو دورم ای عشق
نه دِل مه شاده نه مسرورم ای عشق
تو باشی روزِ نو دارُم همیشه
شَوای مه روز موشه پرنورُم ای عشق
5.
نه ملایُم نه مفتی‌یُم نه قاضی
نه آینده مهم باشه نه ماضی
زمانِ حال مه چیم و لب تو باشه
لعین باشی اگه قد مه نسازی
6.
بهشت و حور و کوثر از تو باشه
جهاد و حج اکبر از تو باشه
مه و لبخندهای یار شیرین
صدایِ خشکِ منبر از تو باشه
7.
به دهلی، دل به کابل، پا به زنجیر
نمی‌دانُم جوانُم یا شدم پیر؟
دیشَو خواو چیمای تو دیدم ای جان
چه سازم، مرگ بر این حکمِ تقدیر!
8.
به بیدل فال می‌بینُم دلم تنگ
«چهارده پال» می‌بینم دلم تنگ
قسم بر حیرت بیدل عزیزم
که مه را سال می‌بینم دلم تنگ
9.
نفس میدیه پیام تو از مسنجر
همو عطر کلام تو از مسنجر
شب و روز مرا گُلریز کرده
سلامِ صبح و شام تو از مسنجر
10.
خالِ هندو نه خوب و دلرُبایه
«صدای دُهل از دور خوش‌نُمایه»
به گل چیندو برو د دشت برچی
مغول دختر به هر دردی دوایه
11.
لبانت شعرِ «غالب» می‌سُرایه
ز قلبت حکمِ «طالب» می‌برآیه
شرابم می‌دهی و حکمِ تکفیر
جزاک‌الله! چه جالب می‌نمایه
12.
گهی معدوم و گاهی هست می‌شُم
گهی والا و گاهی پست می‌شُم
میان این همه پستی و نیکی
تو می‌آیی به یادم مست می‌شُم

محمدجان ستوده
نوروز 1397ه.ش
دانشگاه جواهر لعل نهرو، دهلی نو.

۱۳۹۷ اردیبهشت ۱۶, یکشنبه

هزاره‌ها، شناسنامۀ برقی و طرفداری از حاکم معزول


دنیای امروز، مبتنی بر قراردادهای منفعت‌آور جهت حفظ و بقای قدرت است. در این میان نه دلسوزی معنا دارد و نه مهرجویی و مظلوم‌نمایی. انقلاب‌ها نیز زمانی مفید‌اند که در ختم آن، مفاد به دست آمده بیشتر یا بهتر از سازش با قدرت موجود باشد.
با این حساب، از خودم پرسیده‌ام که هزاره‌ها در کجای این معاملات و معادلات قرار دارند؟
هزاره‌ها با پیشینۀ مذهبی طرفداری از حاکم معزول، این استعداد را تا کنون حفظ نموده و همیشه با طرفداری از حاکم معزول یا معامله‌گر، در فصل حاصل‌گیری، کاه به خانه‌های‌شان برده‌اند.
پیشینۀ مذهبی، خواهی نخواهی بر روان جمعی تأثیر می‌گذارد. طرفداری از علی به عنوان جانشین پیامبر اسلام که در واقع طرفداری از حاکم معزول است، تا نوحه‌خوانی برای شهدای کربلا و دوازده امام مظلوم و در نهایت طرفداری از امامی که از ترس حاکمان زمانش غایب شد و تا امروز اثری از وی نیست، پیشینۀ مذهبی تفکر طرفداری از حاکم معزول را در ذهن هزاره‌ها نهادینه کرده است. مصداق این قول، شعارهایی علیه «استکبار جهانی» است که گروه شیعی طرفدار ولایت فقیه سرمی‌دهند.
اگر از جایگاه مردم ما در معاملات سیاسی پیش از دولت حامد کرزی بگذریم، من به یاد دارم که محمد محقق تا زمانی که وارد قدرت نشده بود، پس از مزاری، قهرمان بلامنازع هزاره‌ها بود. قدرت اما بیخ محبوبیت او را کند و مردمی که به صورت ناخودآگاه با قدرت مشکل دارند، به مجردی که محقق به قدرت رسید، با او مشکل پیدا کردند. کریم خلیلی که از همان ابتدا تا کنون در کنار قدرت و همواره مورد توبیخ و نفرین عامۀ مردم بوده است.
هرگاه از سطح قومی به ملی برویم نیز داستان همین است. کرزی که در قدرت بود، محقق نخست او را با جمع‌آوری آرای میلیونی به قدرت رساند. در این زمان مردم بازهم از محقق ناراض بودند تا اینکه در حادثۀ حملۀ کوچی‌ها به بهسود، محقق در یک حرکت عجولانه اعلام کرد که رای خود را از کرزی پس می‌گیرد. با این اعلام دوباره مردم در کنارش آمدند و به تعداد طرفدارانش افزوده شد. اینکه پس گرفتن رای محقق از کرزی، در عمل چه نفعی برای مردم داشت، سرجایش باشد. سخن در اینجا است که محقق دیگر آن اعتبار قبلی‌اش را که در بدل جمع‌آوری رای نزد کرزی داشت نیز از دست داد.
در انتخابات قبلی که اشرف غنی و عبدالله رقیب انتخابات بودند، با آنکه مردم می‌دانستند، اشرف غنی در نهایت برندۀ میدان خواهدبود، اما اکثریت رای خود را به صندوق داکتر عبدالله ریختند. داکتر عبدالله با حمایت قاطع تاجیک‌ها و هزاره‌ها، نیم قدرت را به دست آورد و محقق معاونش شد. عبدالله و تیمش در واقع غیر از آن پنجاه در صد سهمیه، هیچ ابتکاری نتوانستند و در نهایت تمام قدرت را به غنی باختند.
محقق که ظاهرًا خود را مقتدر می‌دانست و مقتدر طبعاً در میان مردم منفور بود، باری به زبان کنایه به خلیلی که با کنار رفتن از قدرت، کم کم محبوبیت پیدا می‌کرد، گفته بود که: «حالا من رهبر خردمند می‌شوم و او اپوزیسیون»؛ چون او می‌دانست که مردم طرفدار اپوزیسیو‌ن‌اند. محقق اما در انقلاب تبسم بدون سنجش اوضاع، به طرفداری دولت برخاست و بیش از گذشته منفور شد.
طرفداری از داکتر عبدالله نیز از همان اول، طرفداری از حاکم معزول بود. او با آنکه پنجاه درصد قدرت را به دست دارد، اما تا هنوز حتا از پیمان‌های سیاسی خودش با غنی دفاع نتوانسته است. او حتا از حقوق هم‌پیمان اصلی‌اش (عطامحمد نور) نتوانست دفاع کند.
در مسألۀ توتاپ که جنبش روشنایی سر برآورد، اکثریت قاطع مردم بیش از آنکه از دولت حق بخواهند، به تحقیر و دشنام محقق، خلیلی و دانش زبان گشودند و احمد بهزاد را که در واقع فاقد قدرت دولتی بود، علم کردند. شاید بتوان گفت که اگر روزی احمد بهزاد یا داوود ناجی هم به قدرت برسند، مردم علیه شان خواهند ایستاد، زیرا تعدادی از مردم ناخواسته با قدرت مشکل دارند.
اکنون که جنجال روی شناسنامۀ برقی است، به نظر می‌رسد که بازهم همان رویکرد طرفداری از حاکم معزول را داریم اجرا می‌کنیم. داکتر عبدالله اگر توان برابری با اشرف‌ غنی را می‌داشت، جلو فرمان او را برای صدور تذکرۀ برقی می‌گرفت. عبدالله همچنان همان حاکم معزول است و دل بسته کردن به وی آب در هاون کوبیدن.
از سوی دیگر، اشرف غنی با مهار کردن تمام قدرت‌های پراکنده و بی‌اتفاق، در روز گرفتن تذکره، اکثریت کابینه را با خود داشت. او حتا فرزند جنرال دوستم، رئیس پارلمان و معاون اول داکتر عبدالله را نیز در صف اول آورده بود. اشرف غنی برای این کارش حتماً دلایل قانونی، پشتوانۀ سیاسی و نظامی هم دست‌وپا کرده است.
اشرف غنی با ارادۀ قاطع و برنامۀ منسجم، نیک می‌داند که چگونه این پروژه را اجرا کند. اگر دقت کرده باشید، روی پاسپورت‌های برقی ما واژۀ افغان به عنوان ملت صریحاً ذکر شده است. در قانون اساسی واژۀ افغان برای همۀ مردم افغانستان به کار رفته است. فرمان اشرف غنی نیز مطابق قانون طی مراحل شده است. مرحلۀ بعدی نیز مشروط کردن اخذ پاسپورت و ویزا به همین تذکرۀ برقی خواهد بود. آیا عبدالله نیز برنامۀ قاطعی برای عدم پذیریش این تصمیم غنی دارد؟

با این حساب اگر هزاره‌ها نپذیرند که واژۀ افغان روی تذکره نوشته شود، در عوض باید چه کار کنند؟ به حمایت داکتر عبدالله، آن حاکم معزول، ایستاد شوند؟ مگر داکتر عبدالله برای احراز مقام ریاست جمهوری که به طور قطع برندۀ آن شده بود، نمی‌گفت که اگر هزار تکه شوم، تن به معامله نمی‌دهم؟ آیا او تن به معامله نداد؟
آیا به این شعار خیالی که افغانستان به خراسان تبدیل می‌شود، دل خوش کنند؟
آیا برای تجزیۀ افغانستان مبارزۀ مسلحانه کنند؟
به فرض اگر افغانستان تجزیه شود، هزاره‌ها با ساحۀ پراکندۀ جغرافیایی که دارند، در کجای این تجزیه واقع خواهند شد و بازهم هویت‌شان چه خواهد بود؟


۱۳۹۶ دی ۲۵, دوشنبه

نسخۀ سِلفی


پروفیسور ملا نصرالدین و ترویج نسخۀ سِلفی

من از میان ملاهای عالم تنها به ملا نصرالدین‌خان است که نمی‌توانم عرض ارادت نکنم. خدابیامرز یک عالِم چند بعدی بود. استاذ بود، داکتر بود، حقوق‌و‌علوم‌سیاسی‌دان بود، شاعر چیره یخن بود و خلاصه «در ذات خود نداشت عیبی». او مانند ملاعمر هم نبود، چشم سالم داشت و عقل سلیم هم در بدنش بود. خلاصه، لقب «ملای مِلی» فقط شایستۀ او بود. «نظریۀ شاگرد محوری»‌، «تفکر سیاسی»، «اندیشۀ دینی» و پنج‌ها مسایل دیگر او را قبلاً در همین صفحه نوشته‌ام.

و اما داستان نسخۀ سِلفی ملانصرالدین:

این را همه شنیده‌اید که کسی نزد آن مرحوم رفت تا برایش نامه‌ای بنویسد، اما او ابا ورزید و برهان آورد که پایش درد دارد. آن شخص گفت نامه‌نوشتن به پادردی چه ارتباطی دارد؟ ملا گفت: نامه‌ام را غیر از خودم دیگر کسی خوانده نمی‌تواند؛ بنابراین اگر بنویسم باید خودم بروم و آن را بخوانم، در غیر آن، نامه ناخوانده خواهد ماند.
اکنون که «یک و نیم میلیون قرن» از آن زمان می‌گذرد، داکتران کشور ما به اهمیت و فلسفۀ آن نامۀ سِلفی پی برده و به تقلید از آن، «نسخۀ سِلفی» می‌نویسند که غیر از خود و دواخانۀ‌شان، احدی قادر به رمزگشایی و خوانش آن نسخه‌ها نیست. حتا نسخۀ خطی (MANUSCRIPT) یکی از داکتران عزیز را که من با خودم به دهلی آورده‌ام، تمام نسخه‌شناسان اینجا از خوانش آن عاجز مانده و آن را دوباره به دواخانۀ مربوطه «راجع» کردند، تا «اجراآت اصولی» صورت گیرد.
نسخۀ‌شناسان دهلی پس از این واقعه، به بی‌سوادی خود اقرار باالسان و تصدیق بالقلب کردند و نعرۀ:

«ملانصرالدین عزیز، روحت شاد و یادت گرامی باد!» را سردادند.

۱۳۹۶ دی ۱۶, شنبه

تشناب های شهری کابل؛ روایتی از داخل

تشناب‌های شهریِ کابل؛ روایتی از داخل

6 جنوری 2018

پیشگفتار

تشناب در وطن باستانی ما تاریخ درخشان دارد. بنا به روایتی، حضرت آدم و بی‌بی‌حوا وقتی آن گیاه ممنوعه را در بهشت نوش‌جان کردند، به رفع حاجت نیازشان افتاد و خداوند آنها را به سرزمین زیبای ما فرستاد تا تشناب کنند. بنابراین ما افتخار داریم که اولین «گُه» حضرت آدم در اینجا شده و  پس از آن تا کنون هر چه اولادۀ او بوده از شرق تا غرب، برای «گه کردن» به وطن ما آمده‌اند.

 مقدمه
در وطن باستانی ما باید هرکسی به قدر توانش مصدر خدمت باشد. اگر مصدر خدمت نباشد «باید از وطن ما بیرون شود». من اگرچه تا کنون ـ گلاب به رو ـ در تشناب‌های ارگ و سپیدار لذت رفع حاجت را نبرده‌ام و در بارۀ‌شان قضاوتی هم ندارم، اما آنچه می‌نویسم چشم‌دید من است که چندین بار ـ گلاب به صورت ـ در تشناب‌های شهری با چشم روی سر دیده‌ام.
من به عنوان یک «روشن‌فکر رسالتمند» آنچه را که می‌نویسم «شاهد» آن بوده‌ام و درست و بی‌پرده می‌نویسم. اگرچه باید همۀ آنچیزهایی را که دیده‌ام، بنویسم، اما به دلیل رعایت «کلچر افغانی» خیلی از چیزهایی را که در پشت دروازه‌های تشناب‌ها نوشته بود و من «شاهد» آن بوده‌ام، اکنون نمی‌نویسم. اینکه نمی‌نویسم به دلیل هراس من نیست، بلکه به دلیل تعهد و صداقتی است که هر تشناب‌رو وطن‌دوست باید آن را داشته باشد. این تعهد به ویژه در مورد تشناب‌های دانشگاه پروان مستحکم‌تر است و هرگز پیش اغیار در بارۀشان زبان نخواهم گشود. 

روایتی از داخل

شاید برای شما کمی عجیب باشد که یک آدم مثل من (مثلاً استاد!)، به جای پرداختن به مسائلی چون مسألۀ شر، جدایی دین از سیاست، پرده‌برداری وزیر مخابرات از تاریخ یک و نیم میلیون قرنه، نشست اضطراری سازمان ملل متحد در بارۀ ایران، تصمیم امریکا در بارۀ قطع کمک‌هایش به پاکستان، فرمان اشرف غنی در بارۀ توزیع تذکرۀ الکترونیکی، خمیدگی فضا ـ زمان انشتین، نظریۀ ماده‌گرایی هابز و چیزهایی از این قبیل، آمده در بارۀ تشناب صحبت می‌کند.خوب، شما هم حق دارید و توقع شما از من این است که به چنین و چنان مسائلی بپردازم، اما بگذارید از شما به عنوان یک «روشنفکر متعهد» دارای تاریخ پنج هزار ساله، نه ببخشید «تاریخ یک و نیم میلیون قرنه»، یک سوال بپرسم. سوال من این است که اگر شما در شهر چکر بزنید و ناگهان شکم‌تان پیچ بخورد و از دقیقۀ نود به «وقت اضافی» برسد و ثانیه شماری آغاز شود و شما دو گزینه داشته باشید، کدام یکی را انتخاب می‌کنید؟
1. تشناب
2. ارگ و سپیدار
واضح است که اگر برای رسیدن به قدرت تا حد رسوایی و مرداری حریص نباشید، حتماً در آن لحظه تشناب را انتخاب می‌کنید. پس معلوم می‌شود که اهمیت تشناب در مواقع خطرناک از ارگ هم بالاتر است. چنین است که من خواستم تشناب را سوژه قرار داده و در رابطه به آن مقالۀ «تحقیقی» حاضر را به رشتۀ تحریر در بیاورم. 

نتیجه‌گیری

چه درد سر بدهم، خلاصۀ «مقالۀ وزین تحقیقی» من این است که حتا قیمت تکت‌های تشناب توسط رئیسان و مشاوران تشناب‌ها اختلاس می‌شود و پشت دروازه‌های تشناب، مردم چه چیزهایی نوشته و برخی‌ها حتا استعداد نقاشی خودشان را در ترسیم «آلات گناه» نشان داده‌اند. من این اعمال ناپسند را با شدیدترین الفاظ تقبیح می‌کنم. (استغفرالله) 

پی‌نوشت‌ها
این مقالۀ تحقیقی تنها تشناب‌های مردانه را زیر پوشش قرار داده است و اگر کمی و کاستی وجود داشته باشد، شما سروران گرامی مرا مورد «نکوهش» قرار داده «خفه» سازید.

منابع و مآخذ
1. تشناب کوته‌سنگی
2. تشناب سینما پامیر
3. تشناب وزیراکبرخان
M SOTUDA, JNU, NEW DELHI

تأملی به مسألۀ زبان در افغانستان

نشر شده در روزنامۀ اطلاعات روز، لینک PDF: https://www.etilaatroz.com/wp-content/uploads/2019/05/Language-in-Afghanistan.pdf محمدجان س...