۱۳۹۸ تیر ۳۱, دوشنبه

کَرگِلی‌ها؛ هم آشنا هم بیگانه| یادداشتی از سفر کشمیر| بخش دوم و پایانی

نشر شده در روزنامۀ اطلاعات روز:
محمدجان ستوده
صبح روز سوم در سرینگر، امجدحسین ما را با محمدعلی که راننده‌ی موتر سوموی لین کرگل[۱] بود، معرفی کرد. محمدعلی شاید فکر می‌کرد که ما هم از لداخ هستیم؛ زیرا او نیز دقیقا شبیه راننده‌های لین هزاره‌جات افغانستان بود.
قرار بود، در صورتی که در کوتل «زوجِله» راه‌بندی نباشد، پس از هفت ساعت به شهرستان کرگل برسیم. مسافران و مسیر پر خم‌و‌پیچ کرگل، یاد سفر به غور و غزنه را در دل من و رضا احسان تازه می‌کرد. رفته‌رفته درِ صحبت با محمدعلی باز شد و ازش  پرسیدیم که واژه‌های «پدر»، «قریه» و «تشکر» در زبان شما چه می‌شود. پاسخ داد که به پدر «اَته» و به قریه «یول» و به جای تشکر «اوژو» می‌گویند.
ناشتا را در یک رستورانت کوچک، «کانتی» خوردیم که در ترکیبش قورمه‌ی گوشت و نان تنوری گِرد و کوچک بود و مزه‌ی غذای دهلی را نداشت، اما خیلی طعمش به زبان ما آشنا بود.
هرچه از سرینگر دورتر می‌شدیم، هوا سردتر و دره‌ها عمیق‌تر می‌شدند. پس از چند ساعت به کوتل زوجِله رسیدیم که یکی از گذرگاه‌های خطرناک لداخ است. در بسیاری از قسمت‌ها فقط یک موتر می‌تواند رد شود. راننده می‌گفت که باری یک نفر با موترش در این دره سقوط کرده و در میان برف گم شده بود. آثار برف‌کوچ‌های فراوان هنوز در دره‌ها پیدا بود و کوه‌ها تا نیمه از برف پوشیده و آب‌های وحشی در دره‌ها جاری.
عصر آن روز به شهرستان کرگل رسیدیم. امجدحسین به محمدیاسین گفته بود که با ما همکاری کند. او با دوستش محمدانور برای ما اتاق پیدا کرد و سیمکارت خرید. آشنایی ما با امجدحسین فقط یک روز سابقه داشت، اما رفتار و کردارش به‌سان یک آشنای دیرینه می‌مانست.
خانم دستفروش در بازار کرگل
آن پیشین از پنجره‌ی اتاق به بازار و عابران سَیل می‌کردیم. پیش خود هر کسی را نامی گذاشته بودیم. به یکی می‌گفتیم «آتِه قربان زوار» و به دیگری می‌گفتیم «آبِه پاطو» و به دیگری «سید کربلایی». نوع پوشش، قیافه، فرهنگ، دکان‌ها و مراودات‌شان آن‌قدر شبیه مردمان ما بودند که وقتی عکسی در فیسبوک گذاشتم، یکی در کامنت نوشت که در حیدرآباد (بازار منطقه‌ی ما) عکس گرفته‌ای؟

چرا این‌قدر آشنا؟

شباهت مردمان کرگل با قریه‌های غور و غزنه، ما را کنجکاو کرده بود تا دلیل آن را بدانیم. فردای آن روز به موزیم «منشی عزیز بات»[۲] رفتیم. لباس‌ها، ظروف، سکه‌ها، نسخه‌های فارسی و بودایی و سایر اجناس را تماشا کردیم و عکس گرفتیم. آثار موجود شامل وسایل شخصی عزیز منشی بوده که در سفرهای تجارتی به آسیای میانه و بلتستان گردآوری شده یا بازرگانان راه ابریشم به او تحفه داده بود است؛ بنابراین آنها هم نمی‌توانستند، تنها نمایندگی از آثار فرهنگی کرگل کنند.
جاکت زنانه
از وسایل آشنا در آن‌جا یکی کفش چرمی زنانه بود که در منطقه ما آن را «کَوسِره» می‌گفتند و دیگری واسکت زنانه که طرح و نقش دوخته‌شده روی آن، تا حدی شباهت به واسکت زنان پیر منطقه‌ی ما داشت. از چیزهای دیگر، زیورآلات زنانه بود که به سر و گردن عروس آویخته می‌شود و در منطقه‌ی ما آن را «سلسله و جودانه» می‌گویند. البته آن زیورآلات در مناطق دیگر کشمیر نیز مروج‌اند. این وسایل هیچ‌کدام نمی‌توانستند شباهت‌ها و آشنایی‌ها را توجیه کنند.
در ادامه‌ی جست‌وجو، به «انجمن جمعیه‌العلماء اثنا عشریه کرگل لداخ» رفتیم و از بخت نیک با شیخ اصغر ذاکری برخوردیم که به زبان فارسی بسیار فصیح صحبت می‌کرد. او با ما پیش‌آمد خوب کرد و درباره‌ی شیعیان افغانستان نیز معلومات داشت. او نیز به تبار مغولی و پیشینه‌ی بودایی مردم اشاره کرد. به باور او «لِیه» مرکز بودایی‌ها بوده و تا چند نسل قبل، مردمان کرگل هم از واژ‌گان و نام‌های بودایی استفاده می‌کرده‌اند. در لابلای سخنانش هویدا بود که چه بسا مردمان کرگل در ایران به جرم افغانی تحقیر شده‌اند و پس از آن‌که هویت هندی‌شان معلوم شده، از ایشان عذرخواهی شده است.
پس از آن برای ملاقات به دفتر ایجازحسین منشی (نواده‌ی عزیز منشی) رفتیم. او درباره‌ی تاریخ کرگل تحقیقات فراوان کرده بود و معلومات بسیار داشت. پیشینه‌ی بودایی و تبار تبتی و منگولیایی مردم را تأیید می‌کرد. به باور او اولین بودایی که مسلمان شد «سنگه ملک سرین» در ۱۵۷۵م بوده است.
از منشی درباره‌ی موسیقی سنتی پرسیدیم. او در پاسخ گفت که از وقتی مذهب در این‌جا پا گرفته، موسیقی تحریم شده و مردم، بسیاری رسوم قدیمی خویش، به‌ویژه موسیقی را از یاد برده‌اند و اکنون موسیقی محلی مشخصی وجود ندارد.

مجسمه‌های بودا در بامیان و کرگل

مجسمه بودا
مجسمه بودا در کرگل
عصر آن روز برای یافتن دلایل بیش‌تر آشنایی، با موتر شبیرحسین به‌سوی قریه‌ی «مولبیک» رفتیم که حدود ۴۵ کیلومتر از کرگل فاصله دارد. پس از عبور از قریه‌هایی که در امتداد دره وجود داشت، به آن‌جا رسیدیم. جایی که مجسمه‌ای از بودا روی سنگی تراشیده شده و در سمت راست راه تجارتی ابریشم، رو به عابران و شاید برای مراقبت کاروان‌های بودایی در آنجا ایستاده بود. تاریخ تولد آن مجسمه ـ که به طول نُه متر[۳] روی سنگی تراشیده شده است ـ احتمالا به قرن هشتم میلادی می‌رسد. البته در برخی از منابع، پیشینه‌ی آن را به قرون اول میلادی و در زمان امپراتوری کوشانی‌ها نشان می‌دهد.
کرگل و لِیه مسیر کاروان‌های تجارتی راه ابریشم بوده است؛ مسیری که از بامیان نیز می‌گذشته است. این مسیر علاوه از تبادل کالای تجارتی، در تبادل کالای فرهنگی نیز نقش به‌سزایی داشته است.  
بامیان نیز در زمان کوشانیان، در سه قرن اول میلادی، مرکز مهم تجارتی و آیین بودایی بوده، در آن زمان نیز قسمت وسیعی از شمال هند (شامل کرگل و لیه در کشمیر) و آسیای میانه تحت تسلط کوشانیان بوده است[۴]. پس از آن نیز بامیان و کشمیر در زمان یفتلی‌ها در قرن‌های پنجم و ششم تحت یک قلمرو قرار داشتند.[۵].
موجودیت دو مجسمه‌ی بزرگ بودا در بامیان و مجسمه‌های شبیه‌ آن در کرگل و لیه و همانندی کنونی مردمان این دو منطقه (بامیان و کرگل) به حس کنجاوی ما بیش‌تر ‌افزود. چنان‌که معلوم شد، حداقل در زمان کوشانی‌ها و یفتلی‌ها، کرگل و بامیان در قلمرو یک حکومت و دارای آیین مشابه بوده‌اند. مسیر کاروان‌های تجارتی راه ابریشم نیز به ایجاد شباهت‌های فرهنگی بی‌تأثیر نبوده است. از آن‌جایی که کرگلی‌ها خود را بخشی از تبت قدیم و از تبار مغولی می‌دانند و پییشنه‌ی بودایی نیز داشته‌اند، بد نیست نظر عنایت‌الله شهرانی را در باره‌ی کوشانی‌ها، یفتلی‌ها و تبتی‌ها بیاورم.
شهرانی در مقاله‌ی «تاریخچه‌ی اقوام در افغانستان ـ کوشانی‌ها و یفتلی‌ها»[۶] به این باور است که کوشانی‌ها و یفتلی‌ها از تبار ترک و مغول بوده‌اند. به باور او ترک و مغول در ریشه یکی بوده و تبتی‌ها نیز ترک می‌باشند. او درباره‌ی شاهان کابل این قول را از ابوریحان بیرونی به نقل از عبدالحی حبیبی آورده است: «در کابل پادشاهان تورک حکم می‌راندند که اصل ایشان را از تبت گویند و نخستین شاه این سلاله برهتگین بود… بعد از آن بر این سرزمین شاهیان کابلی مستولی شده‌اند که قرن‌ها از حکمرانی ایشان گذشته و تا شصت نفر می‌رسند و من شنیدم که نسب آن‌ها را بر دیبایی نوشته‌اند که در قلعه‌ی نغرکوت موجود است و خواستم بر آن آگاهی حاصل کنم بنابر سبب‌هایی ممکن نگشت از جمله این شاهان کنک (کنشکآ) است که بهار پشاور به او منسوب است…»
شهرانی در قسمتی از مقاله‌ی خود درباره‌ی کوشانی‌ها و یفتلی‌ها چنین می‌آورد: «آقای رنه گروسه محقق تورک‌شناس، یفتلی‌ها را مغول می‌داند و چون یفتلی‌ها را مغول ثابت نموده بنأ کوشانی‌ها نیز مغول ثابت می‌گردند؛ چون‌که همه از یک نسل می‌باشند. مگر در متن این نوشته آوردیم که بسیاری از محققین تفاوت بین مغول و تورک را نیافته و مغشوش شده‌اند که این راه‌گمی آنها خطری را در نوشته‌هایشان وارد نمی‌سازد چون که تورک و مغول در ریشه یکی می‌باشند.»[۷]
قول بالا را از این جهت آوردم تا راه پژوهش‌های بعدی تا حدی روشن شود، اما اکنون بیش‌تر از این، وارد بحث نمی‌شویم؛ زیرا محققان افغانستان هنوز بر سر اصالت تباری کوشانی‌ها و یفتلی‌ها دعوا دارند و آن‌ها را به قوم خوبش پیوند می‌دهند.

قصه‌ی قریه‌های کرگل‌

در مسیر راه قریه‌ی «مولبیک»[۸] از شبیرحسین خواستیم تا ما را در یک قریه پیاده کند و خانه‌های محلی را به ما نشان دهد. او ما را در مسجد «لَرسی» پیاده کرد و از دکاندار نزدیک مسجد اجازه خواست تا خانه‌اش را ببینیم. با او به خانه‌ی آن دکاندار رفتیم. خانه‌اش کاه‌گِلی و دارای اُرسی و درگه‌ی چوبی بود. طرح بیرونی خانه‌اش بسیار شبیه قریه‌های ما بود. نزدیک خانه، دَی خاشه (هیزم) و اوتک (انبار فضله‌ی گاو و مال) نیز وجود داشت.
خانه‌ی محلی در کرگل
بدون آن‌که مرد صاحب خانه با ما آمده باشد، راننده ـ که بعدا فهمیدیم از همان قریه است ـ ما را به درون خانه برد. دیوار، فرش، پرده، تکیه (بالش) و سقف چوبی خانه دقیقا خانه‌های قریه خودمان را به‌خاطر می‌آورد. دختر جوان و پسر کوچکی، اتاق‌های نشیمن و مهمان‌خانه را به ما نشان داد و چای تعارف کرد که ما هم نه نگفتیم. مثل خانه‌های قریه و صداقت حاکم بر آن، دختر و پسر آن خانواده برای ما شیرچای و چای نمکین (شورچای بدخشانی)، کلچه و تلخان گندم آورد. عکس گرفتیم و تشکر کردیم.
بخوانید...
در مسیر راه مرد میان‌سالی به راننده دست داد تا او را نیز به موترش بالا کند. به راننده گفتیم بالا کن. راننده ما را به همدیگر معرفی کرد. نامش محمدکاظم و معلم زبان اردو در یکی از مکاتب قریه‌اش بود. از دیدن ما متعجب و خوشحال شده بود و ما را چای «صلا زد» که آن را هم رد نکردیم؛ زیرا قصد ما دیدن خانه‌های بیش‌تر بود.
معلم محمدکاظم به خانه‌اش تماس گرفت تا چای نمکین برای ما تهیه کنند. رفتیم و چای و کلچه خوردیم و در مجلس ما خانمش نیز نشسته بود که باهم عکس گرفتیم. پیش پنجره‌هایش پر از گلدانی بود و حتا گلدانی‌هایی را روی میزهای پخچ خانه نیز گذاشته بود. یک طرف خانه‌اش سراسر الماری و پر از دیگ‌های مسی و ظرف‌های گوناگون تزئینی تمام، یک طرف مهمان‌خانه را پر کرده بود. این‌گونه طراحی (دیکور) برای ما خیلی عجیب و غریب بود. از معلم تشکری کرده و «بامان خدایی» کردیم.
در مسیر راهی که در طول دره امتداد داشت، کشتزار گندم، جو، عشقه (رشقه)، شفتل و درختان ارر (عرعر) و سرنگو و دوری (بید) و درختان سنجد و سیب زردآلو، گاهی خیال راه پنجشیر را در ما زنده می‌کرد و گاهی بوی سبزه‌ها و منظره‌ی کوه‌های غور و غزنه را.
در راه بازگشت، از بخت بیدار ما، بازهم محمدانور (آشنای روز قبل) را دیدیم. محکم گرفت که به خانه‌اش برویم و چای بخوریم. با او به خانه‌اش رفتیم. چای نمکین، کلچه، جوس و میوه آورد. تمام خانه‌های خود را به ما نشان داد. دیکور مهمانخانه‌ی او نیز مانند خانه‌ی معلم محمدکاظم بود. پس از آن به اتفاق هم گورستانی را که پشت‌خانه‌اش روی تپه قرار داشت نیز دیدیم. طراحی بیرونی خانه‌های مردگان ما نیز شبیه هم بودند.

چرا بیگانه؟

اولین حس بیگانگی در زمان خریدن سیمکارت پیش آمد. چون سیمکارت پیش‌پرداخت دهلی در کشمیر کار نمی‌کرد ناگزیر بودیم نو بخریم. وارد دکان سیمکارت فروشی شدیم و پرسیدیم که آیا به دارنده‌ی پاسپورت سیمکارت می‌فروشد یا خیر. پاسخ داد که بلی. پاسپورت افغانستان را نشان دادیم. از دور نگاهی کرد و با لحن تحقیرآمیز گفت: «نهی چلیگا» و پاسپورت را پس داد.
ناامیدانه به چندین دکان دیگر مراجعه کردیم و جواب همان بود که بود. چه عرض کنم نیازی به شرح این حقارت نیست. اما این حس بیگانگی را محمدانور که هیچ ما را نمی‌شناخت، به آشنایی بدل کرد. از شناسنامه‌ی خودش استفاده کرد و با قبول مسئولیت، به نام خود برای ما سیمکارت خرید. می‌دانید گرفتن مسئولیت کسی که پاسپورتش «نهی چلیگا» چقدر است!
دومین بیگانگی در زبان ما بود. با آن‌که آنها زبان هندی می‌دانستند، اما زبان مادری‌شان «پورگی» بود. زبان پورگی قبلا با خط بودایی نوشته می‌شده، اما اکنون آن را با الفبای اردو می‌نویسند. در رستورانتی که نشسته بودیم کسی با من به زبان پورگی سخن گفت. گویا چیزی از من پرسید. فکر کرد که من حتما می‌فهمم. من اما نفهمیدم و بیگانه بودم.

[۱] . منطقه‌ی لداخ از ایالت کشمیر هند به دو السوالی (لیه و کرگل) تقسیم شده است. کرگل بیش‌تر مسلمان و لیه بیش‌تر بودایی‌ ولی از نظر تبار اکثرا یکی‌اند.
[۲] . منشی عزیز (۱۸۶۶ـ۱۹۴۸) متولد شهرستان «لِیه» و تاجر سرشناس کرگل.
[۳] . راهب بودایی که در درون معبد بود، طول این مجسمه را ۳۹ متر می‌گفت که با تخمین ما نیز درست نبود. احتمالا سنگی که مجسه روی آن تراشیده شده بود، ۳۹ متر بوده باشد.
[۴] . رک: دانشنامه‌ی جهان قدیم ـ نقشه‌ی قلمرو کوشانیان
/https://www.ancient.eu/image/3944/kushan-empire
[۶] . رک: عنایت‌الله شهرانی، تاریخچه‌ی اقوام در افغانستان ـ کوشانی‌ها و یفتلی‌ها (https://www.turklar.com/?p=14197)
[۷] . همان مقاله
[۸] . Mulbekh

پَری‌محَل و یادی از ملا شاه بدخشانی (یادداشتی از سفرِ کشمیر | بخش نخست)


  • محمدجان ستوده
از کنار «دریاچه‌ی دال»[i] که در قلب شهر سرینگر آیینه‌گری می‌کند و میزبان قایق‌های کوچک و خانه‌های مجلل قایقی[ii]است، می‌توان نسیم گوارا و رایحه‌ی درختان «پَری‌محل»، «کوه سلیمان» و «چشمه‌ی شاهی» را تنفس کرد که در سمت جنوب غربِ آن جهیل قرار دارند.
در سوی دیگرِ دریاچه‌ی دال، «کوه ماران» در میان شهر سرینگر قد برافراشته است که بر فراز آن قلعه‌ی تاریخی «هری‌ پربت» بنا شده است. برخی آن را «قعله‌ی اکبرشاه»، تعدادی نیز به نام «قلعه‌ی کوه ماران» می‌شناختند و به نام «قلعه‌ی درانی» نیز آمده است. این قلعه در واقع یک قلعه‌ی مستحکم نظامی بوده است که بر تمام شهر سرینگر مسلط است و از فراز برج‌های آن می‌توان تمام شهر را رصد کرد.


قلعه‌ی هری‌پربت
قلعه‌ی هری‌پربت، بر فراز کوه ماران

بنای این قلعه بار نخست در سال (۱۵۹۰م)در زمان جلال‌الدین محمد اکبر، امپراتور مغولی هند آغاز گردید و پس از آن در زمان شاه شجاع درانی (شاه افغان) در سال ۱۸۸۰م به شکل امروزی آن آباد گردید.
بالای دروازه‌ی ورودی آن قلعه، لوحه سنگ کوچکی وجود دارد که روی آن سه بیت شعر فارسی نوشته شده است. وقتی ما آن را می‌خواندیم، محافظ قلعه می‌گفت که شما اولین بازدیدکنند‌گانی هستید که می‌توانید این ابیات را بخوانید. با آن‌که تابلوی نام‌برده، به‌خاطر گِل‌و‌لایی که حاشیه‌های آن را پوشانده بود، درست خوانده نمی‌شد، اما توانستیم این‌گونه بخوانیم:
شه سپهر وزارت عطا محمد خان
که نبوَدش به سخا و کرم عدیل و نظیر
به یادگار بنا کرد قلعه‌ی محکم
کز ارتفاع و علو بر فلک فکنده سریر
سنه هزارو د و صد بود و بیست و شش افزون
که شد تمام به سعی ربیع پیر حقیر


تابلوی سنگی
تابلوی سنگی بر دروازه‌ی قلعه‌ی هری‌پربت

باری در کتابی این بیت را در وصف آن کوه و کمر خوانده بودم:
کوه ماران به کمر لعل بدخشان دارد
این چنین بخت کجا تخت سلیمان دارد
شاید این بیت با مسجد کهنه و متروکه‌ای که در سمت جنوبی دامنه‌ی کوه ماران، به نام «مسجد آخوند ملا شاه» که اکنون نیز وجود دارد بی‌ارتباط نباشد. آن «لعل بدخشان» نیز همان «لسان‌الله/ شاه بدخشانی» شاگرد شیخ میامیر و مرشد شهزاده داراشکوه و خواهرش جهان‌آرا بوده است.
با آن‌که کشمیر جاهای تماشایی فراوان دارد، اما من و رضا احسان (رفیقم) بی‌تابِ تماشای «پری‌محل» و «چشمه‌ی شاهی» بودیم که در روزگار شاه‌جهان و فرزندنش داراه شکوه، ملاشاه بدخشانی از آن‌جا شهر سرینگر را نظاره می‌کرده است.
چشمه‌ی شاهی در ۱۶۳۲م به دستور شاه‌جهان امپراتور خوش‌سلیقه‌ی مغولی هند، پایین‌تر از خانقاه پری‌محل بنا یافته است و در آن چشمه‌ی جوشانی وجود دارد که آب سردش در جویبار باغ جاری است تا کف پای زایران را خنک سازد و از آبشارهای کوچک مصنوعی به سمت دامن کوه و جهیل دال سرازیر ‌شود. ملاشاه بدخشی نیز مدتی در همینجا اقامت داشته و شاید با آب همین چشمه استحمام کرده است.
چشمه‌ی شاهی در سرینگر کشمیر

خانقاه «پَری‌محل»[iii] در منتهای راه باریکی بالاتر از چشمه‌ی شاهی قرار دارد که از میان جنگل انبوه می‌گذرد و به شکل یک بنای هفت پتی[iv] برشانه‌ای سلسله کوه‌‌های «زابروان» تکیه زده است. تاریخ تولد این بنا، به اواسط ۱۶۰۰م می‌رسد که به دستور شهزاده داراشکوه بنا یافته است.
بوی سبزه و درختان انبوه اطراف خانقاه و نسیم خنک کوه سلیمان و تابش افقی خورشید بر جهیل دال در هنگام غروب، پری‌محل را تماشایی‌تر و وسوسه‌انگیزتر می‌کند. از آن‌جا می‌توان نمای کامل و حیرت‌افزای شهر سرینگر را که کوه‌های سبز به دور آن حلقه زده است، به خوبی مشاهده کرد.


نمای سرینگر
نمای سرینگر از فراز قلعه‌ی هری‌پربت

روی تابلوی راهنمایش به زبان انگلیسی چنین آمده است:
«این باغِ پله‌ای که به نام پری‌محل یاد می‌شود، در اواسط قرن ۱۷ توسط داراشکوه، پسر ارشد شاه‌جهان بنا یافته است. دارا شکوه در رساله‌ی «رموزات» خویش این باغ را به عنوان خانقاه[v] صوفیانی یاد می‌کند که تحت سرپرستی مرشد روحانی او آخوند ملاشاه، یکی از مرشدان اهل تصوف، قرار داشته است».

اما ملا شاه بدخشی کی بود؟

او در ارکسا از توابع ولایت بدخشان افغانستان زاده شد. نام مادرش بی‌بی‌خاتون و‌ پدر و پدر کلانش عبداحمد و سلطان‌علی بودند. مدتی در کشمیر و سپس به دهلی و آگره زیست و ۱۹ سال شاگرد شیخ میا میر بود. پس از مرگ استادش به لاهور رفت و تابستان‌ها به کشمیر می‌آمد.


خانقاه پری‌محل در سرینگر کشمیر

بنا به نوشته‌ی صابر آفاقی، استاد بازنشسته‌ی دانشگاه کشمیر، ملاشاه قادری (بدخشی) متوفای ۱۰۷۰ه.ق در لاهور، از صوفیان وحدت وجودی قادریه بود که در طریقت خویش، برای تعالی روح به شریعت پابندی نداشت. داراشکوه نیز در طریق تصوف، شاگرد و مرید وی بود و در سال ۱۰۵۰ه.ق با وی ملاقات کرد و خانقاه پری‌محل را برای او و شاگردانش ساخت. صابر آفاقی او را مفسر پاره‌ی اول قرآن به زبان تصوف می‌داند و به این باور است که او حدود صدهزار بیت نیز سروده بوده است. او در شرح عقاید ملاشاه این بیت را از وی نقل می‌کند:
ای طالب ذات از چه رو دربدری
جویای خدا چرا ز خود بی‌خبری
عین همه‌ای و جملگی عین تو‌‌اند
این است حقیقت ار به خود می‌نگری[vi]
ظهورالدین احمد، نویسنده‌ی کتاب «ملا شاه بدخشی، آثار و افکار» سال تولد او را ۹۹۵/ ۹۹۶ه.ق تخمین کرده است. به نقل از وی، شاه جهان به ملاشاه ارادت داشت و «چشمه‌ی شاهی» که به دستور او ساخته شده بود، محل اقامت ملاشاه بود.
نظر به نوشته‌ی احمد، روابط ملا شاه با شاه‌جهان، داراشکوه و جهان‌آرا، از نوع رابطه‌ی مریدی و مرادی بوده است. جهان‌‌آرا (دختر شاه‌جهان) که شعر نیز می‌سرود، از مریدان خاص او بوده است. جهان آرا برای او نامه می‌نوشت و نان و سبزی به دست خویش می‌پخت و برایش می‌فرستاد، اما ملاشاه در اوایل او را به چشم دختر شاه می‌دید و به آن نامه‌ها و غذاها اعتنایی نمی‌کرد؛ تا این‌که جهان‌آرا این بیت را برایش می‌فرستد:
گر میسر شود آن روی چو خورشید مرا
پادشاهی چه که دعوای خدایی بکنم
پس از آن، باری به خانه‌ی ملاشاه به دیدارش می‌رود و روابط مریدی و مرادی آغاز می‌شود، تا حدی که جهان‌آرا می‌سراید:
پیر من و خدای من، دین من و پناه من
نیست به غیر تو کسی شاه من و اِله من
از ملا شاه رساله‌هایی نیز وجود دارد به‌نام‌های «رساله‌ی مرشد»، «رساله‌ی شاهیه»، «رساله‌ی ولوله»، «رساله‌ی هوش»، «رساله‌ی نسبت»، «رساله‌ی حمد و نعت» و«مکتوبات».

ماجرای تکفیر ملا شاه، سرمَد و داراشکوه

نوشته‌اند که باری علمای دهلی این بیت را که گویا ملاشاه گفته است: «پنجه در پنجه‌ی خدا دارم/ من چه پروای مصطفا دارم» به شاه‌جهان (پدر داراشکوه) فرستادند و ضمن تکفیر، از شاه خواستند که حکم قتل او را صادر کند. وقتی شاه‌جهان در ملاقاتش با ملا شاه این موضوع را پیش نهاد، ملا گفت: «از این سروده رایحه‌ی شرک می‌آید؛ زیرا که شاعر در این شعر، میان خود، خدا و مصطفا تفریق کرده است و این در مذهب من شرک است. پادشاه این حرف را شنید و به او باورمند شد.»[vii]
ملا شاه در تفسیر نیز دیدگاه ویژه‌ی خود را داشته است. این‌که تنها پاره‌ی اول قرآن را تفسیر کرده و ادامه نداده است، بی‌دلیل نبوده است. تیغ تکفیر همه جا از نیام بیرون بوده است، اما چنان‌که ذکر شد، دستور شاه‌جهان بر وفق مراد آن‌ها صادر نمی‌شد.
مخالفان ملا شاه حتا به پادشاه نیز تهمت بستند که گویا توسط ملا شاه جادو شده است، اما بازهم به اراده‌ی پادشاه اثری نداشت و کسی به‌صورت علنی جرأن نکرد «حضرت آخوند» را به قتل برساند. آمده است که گروهی کمر به قتل او بستند و در نهایت وقتی به قصد کشتن وارد محل اقامتش شدند، او را در حال سجده دیدند و دست کشیدند.
اینک تفسیر جالب او را از یک آیه قرآن که ظهور‌الدین احمد نقل کرده است، می‌آورم:

«یا ایهالذین آمنوا لا تقربوا الصلاه و انتم سکاری»

فرموده‌‌ای کسانی که ایمان آورده‌اید، نزدیک نماز نشوید وقتی که حالت سکر و مستی حق آید، سکر حالتی است بلندتر از نمازگزاردن… اگر مستی مجازی‌ست، قرب نماز ممنوع است تا نماز ملون و ملوث نشود. در این صورت عزت نماز است و اگر سکر حقیقی است بازهم قرب نماز ممنوع است در این صورت عزت سکر از حق بگذرد.[viii]
محمد سعید سرمد نیز از ارامنه کاشان بود که پس از ورود به هندوستان، مسلمان شد و سپس طریق تصوف برگزید. آخر عمرش در دهلی گذشت. برهنه می‌زیست و مخالفان بسیار داشت، اما تا زمانی که داراشکوه زنده بود، کسی جرأت نکرد او را بکشد. نظر به قول عمران صلاحی، سرمد به دستور اورنگ‌زیب و فتوای ملا عبدالقوی (قاضی‌القضات دهلی) محکوم به قتل گردید و در  بعد از ظهر روز جمعه ۱۸ ربیع‌الثانی سال ۱۰۷۰ه.ق، پس از نماز جماعت، جنب مسجد دهلی، در برابر چشم نمازگزاران، گردن زده شد.[ix]  
در مسلخ عشق جز نیکو را نکشند
لاغرصفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز
مردار بود هر آنکه او را نکشند[x]
ارادت به ملاشاه بدخشی و سرمد کاشانی برای مریدانش نیز بی‌تاوان نبود. داراشکوه، فرزند دانشمند شاه‌جهان که در ترویج تساهل ادیان و باور وحدت وجودی گام‌های بلندی برداشت و برای نخستین بار سه اثر مهم دینی هندو را که اوپانیشادها، بهگواد گیتا و یوگاراشیسته باشند، به فارسی برگرداند، در فرجام به جرم این کارها و تألیف کتاب «مجمع‌البحرین» در شرح عقاید خویش، حکم تکفیرش توسط متشرعان دهلی صادر شد و در سنه‌ی ۱۰۶۹ه.ق توسط معتمدان برادرش اورنگ‌زیب، در زندان به قتل رسید و به حکم کافربودن، غسل داده نشد. پیکر داراشکوه را در زیر گنبد مقبره‌ی همایون دفن کردند.[xi]

ملا شاه در افغانستان

تا جایی که من می‌دانم، ملا شاه آن‌گونه که باید، در افغانستان شناخته نشده است. کتاب «ملا شاه بدخشی، آثار و افکار» را ظهور‌الدین احمد، محقق پاکستانی به زبان اردو نوشته و توسط فضل‌الرحمان فاضل به زبان فارسی دری ترجمه شده است. نظر به پیشگفتار مترجم کتاب، ترجمه‌ی پشتوی آن نیز توسط پروفیسور عبدالخالق رشید انجام شده که در ماهنامه‌ی «بنیاد»، نشریه‌ی بنیاد فرهنگ و تمدن افغانستان نشر شده است.
ادامه: کَرگِلی‌ها؛ هم آشنا هم بیگانه| یادداشتی از سفر کشمیر ۲

[i]. دریاچه‌ی دال (dal lake)
[ii]. خانه‌هایی چوبی که مانند قایق روی آب شناورند (house boat)
[iii]. به زبان انگلیسی آن را قصر پری یا منزل‌گاه پری‌ها نیز نوشته‌اند
(Fairies abode / The palace of fairies)
[iv]. ساختمانی که به شکل پله‌ای (پتی) در بغل کوه ساخته شده باشد و پری محل در هفت پله یا پتی ساخته شده است (seven-terraced)
[v]. خانقا (residential school of Sufism)
[vi]. آفاقی، صابر (۱۳۸۸) «صوفیان کشمیر و نقش آنان در نشر فرهنگ و ادب فارسی»، قند پارسی (فصلنامه‌ی فرهنگ و زبان و ادب پارسی)، شماره‌ی ۴۷ و ۴۸، صص ۴۴ ـ ۸۴.
[vii]. ظهورالدین احمد، (۱۳۸۳) ملاشاه بدخشی، آثار و افکار، ترجمه‌ی فضل‌الرحمن فاضل، کابل: بنگاه انتشاراتی میوند، کتابخانه‌ی سبا، ص ۸.
[viii]. ملا شاه بدخشی، آثار و افکار، ص ۱۸.
[ix] . رک: ویکی‌پدیای فارسی؛ ذیل: محمد سعید سرمد کاشانی و ویکی‌پدیای انگلیسی؛ ذیل: Sarmad Kashani
[x] . این رباعی منسوب به سرمد در سایت ویکی‌گفتاورد آمده است.
[xi] . رک: هدی سید حسن‌زاده (۱۳۸۴) نقش داراشکوه در وحدت ادیان، قند پارسی، شماره‌ی ۳۱، صص ۱۹۳ـ۲۰۴.

تصحیح یک درس از کتاب معارف: آیا پدر مولانا خسته از پنجشیر بود؟

کتاب‌فروشِ کتاب‌نویس
مولانا خال‌محمد خسته فرزند ملا رستم (۱۲۸۰ـ۱۳۵۲ش) در کنگرت ختلان زاده شد. مولانا خسته، محقق برجسته، تذکره‌نگار، خطاط، شاعر، نسخه‌شناس و بیدل‌شناس بود. او علاوه از تسلط به زبان فارسی، زبان‌های عربی، هندی و ازبکی را نیز می‌دانست. او در زمان جوانی برای تحصیل دانش به هندوستان رفت و پس از تقریبا پانزده سال، در (۱۳۵۵ه.ق/ ۱۳۱۵ه.ش) به بلخ افغانستان برگشت.
مولانا خسته پس از ۱۲ سال تدریس رسمی و غیررسمی در مدارس «اسدیه» و «خواجه خیران» در مزار شریف، در سال ۱۳۲۷ به‌عنوان وکیل مردم بلخ در دوره‌ی هفتم شورای ملی انتخاب گردید. پس از پایان دوره‌ی وکالت، با کتاب‌فروشی و خوش‌نویسی مخارج زندگی خویش را  تأمین می‌کرد. در نخست مسئول کتاب‌فروشی ابن سینا بود، پس از سال ۱۳۳۵ه.ش خودش در کوچه‌ی کاه‌فروشی کابل، دکانی به‌نام «کتاب‌فروشی خسته» باز کرد و تا آخر عمر مشغول کتابت و استنساخ آثار بزرگان، خوش‌نویسی و کارهای تحقیق و نگارش شد. 
همان کتاب‌فروشی، دفتر کار و صنف درسی‌اش نیز بود. در همان‌جا آثارش را می‌نوشت، خطاطی و تحقیق می‌کرد و هفته‌ی دو روز برای علاقه‌مندان بیدل، درس بیدل‌شناسی نیز داشت. محمدآصف گلزاد در مقاله‌ی خود با عنوان «آثار و کارکردهای مولانا خسته»[۱]، ۳۶ اثر وی را معرفی کرده است که شامل خطاطی، تذکره‌نگاری، تحقیق، تألیف، تصحیح، حاشیه‌نگاری و شعر می‌باشند. مهم‌ترین کار مولانا خسته اما تصحیح و تدوین کلیات آثار ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بیدل بود که آن را به همکاری گروه تدوین آثار و با مقدمه‌ی خلیل‌الله خلیلی در سال ۱۳۴۴ش/ ۱۹۶۵م به پایان رسانید. یکی از آثار او در زمینه‌ی بیدل‌شناسی، کتاب «منتخب‌الزمان» در شرح زندگانی بیدل است که تقریبا تمام جنبه‌های زندگی و شخصیت او را احتوا می‌کند.
مولانا خسته که از طرفداران مشروطه‌خواهی بود، ممنوع‌الخروج گردید و سال‌های اخیر زندگانی‌اش را با بیماری و مشقت سپری کرد و حتا مجبور شد که کتاب‌هایش را بفروشد. خانه‌اش نمناک و تاریک بود. حیدری وجودی که یکی از مصاحبان وی بود، آن خانه را چنین توصیف کرده است:
«روزی در سال ۱۳۴۴ خورشیدی به دیدار مولانا خسته رفتم، در محضرش جز مرحوم شیدای میمنه‌گی کس دیگری نبود، بعد از لحظاتی استاد خلیلی در همان خانه‌ی نمناک و تاریک که در روز چراغ روشن می‌کرد حضور به‌هم رساند. بعد از احوالپرسی در همان حال از چشمان استاد [خلیلی] اشک جاری شد.»[۲]
وقتی مولانا خسته از دنیا رفت، رهنورد زریاب او را «مرد کوچک‌اندامی» توصیف کرد که «کلوش» به‌ پا داشت؛ «مردی که چشم‌های ریزه‌ریزه‌اش آب می‌زد» و مردی که «کرتی پولادی‌‌رنگ بر تن استخوانی و بی‌گوشتش کلانی می‌کرد».[۳]
آیا پدر مولانا خسته از پنجشیر بود؟
مولانا خسته تمام عمر خویش را صرف خدمت به مردم، فرهنگ و ادبیات افغانستان کرد و از این جهت او یک شهروند اصیل و موثر افغانستان شمرده می‌شود. اما اصل پژوهش ایجاب می‌کند تا در مورد شخصیت‌های بزرگ، معلومات دقیق ارایه گردد. به همین جهت ادعایی که پدر او را منسوب به پنجشیر افغانستان می‌داند، در این‌جا مورد بررسی قرار می‌گیرد.
 در کتاب درسی مضمون دری صنف یازدهم وزارت معارف، درس بیست‌وششم، ذیل عنوان «مولانا خسته و تذکره‌نگاری» صفحات ۱۳۷ و ۱۳۸ چاپ ۱۳۹۰ه.ش چنین آمد است:
«مولانا خال‌محمد خسته در سال ۲۱۸۱ه.ش در دهکده‌ی «دهباز» ختلان تاجکستان زاده شد. پدرش (ملا رستم پنجشیری) از جمله‌ی منشیان سردار محمداسحاق خان بود؛ هنگامی که او علیه امیر عبدالرحمان خان قیام کرد و شکست خورد، ارکان حکومتش، از جمله پدر مولانا خسته به ماوراءالنهر فرار نمود و در ختلان رحل اقامت افکندند. او با دختری از همان ازدواج کرد که مولانا خسته نتیجه‌ی همان وصلت است.»
در بند بالا سه نکته قابل توجه است: اول اصالت پنجشیری ملا رستم (پدر مولانا خسته)، دوم این‌که ملا رستم از منشیان سردار محمداسحاق خان در بلخ بوده است و سوم سال تولدش.
ادعای فوق از کجا آمده است؟
نیلاب رحیمی در مقاله‌ی «زیستنامه‌ی مولانا خسته» در کتاب «مولانا خسته از دیدگاه پژوهشگران» چاپ سال ۱۳۸۴ه.ش، ادعا دارد که پدر خسته اصلا از پنجشیر بوده است. تعدادی نیز پس از وی این سخن را در جاهای گوناگون تکرار کرده‌اند. از آن جمله سرمحقق محمدآصف گلزاد در وبلاگ خویش زیر عنوان «خال‌محمد خسته»[۴] چنین نوشته است: «پدر خال‌محمد از مضافات ولايت پروان (شتل يا پنجشير) بود كه به ماوراءالنهر آواره شد و با دختري از آن ديار ازدواج كرد كه ثمره‌ی اين ازدواج همانا خال‌محمد مذكور مي‌باشد.» و محمدایوب عظیمی در سایت کابل ناتهـ، ذیل عنوان «علمای مبارز پنجشیر؛ مولانا خال‌محمد خسته»[۵] نیز مطلبی را نشر کرده است که مبنایش همان ادعای نیلاب رحیمی است.
نیلاب رحیمی به قول شفاهیِ واصف باختری که گویا از زبان مولانا خسته در یک مجلس خصوصی این موضوع را شنیده است و به‌عنوان یک مسئولیت پس از درگذشت مولانا خسته، آن را با دیگران شریک کرده، استناد کرده است. وی به همان استناد نوشته است که وقتی مولانا خسته برای تصحیح و تدوین کلیات آثار بیدل گماشته شد، سفیر افغانستان در قاهره به وزیر معارفِ آن وقت نامه‌ای نوشت و مضمونش این بود که چرا این کار بزرگ را به یک آدم بی‌سواد و بیگانه سپرده است. این نامه پیش از آن‌که به دست وزیر برسد، به دست یکی از ارادتمندان مولانا خسته افتاد که پس از کاپی گرفتن، آن را مسترد کرد.
رحیمی از زبان واصف باختری نقل می‌کند که مولانا خسته وقتی از این جریان آگاه شد، در یک مجلس دوستانه که از جمله واصف باختری نیز در آن حضور داشته، در مورد خود چنین گفته است:
«پدرم به‌نام ملا رستم از پنجشیر است که در سلک منشیان سردار محمداسحاق خان، والی مزار منسلک بود. هنگامی که وی علیه عبدالرحمان‌خان قیام کرد و منهزم گردید، ارکان حکومتش که پدر من نیز در شمار آنان بود، به ماوراءالنهر فرار نمود. پدر پنجشیری‌الاصل من در ختلان رحل اقامت افکند و با دختری از همان ناحیه ازدواج کرد که من نتیجه‌ی همان وصلت هستم».[۶]
ادعای مذکور البته بعدا توسط محمدیوسف خسته (فرزندش) نیز تکرار شده است. او در مقدمه‌ی کتاب «تذکره‌نگاران» چاپ ۱۳۹۶ه.ش چنین نوشته است: «از یادداشت‌های جناب خسته چنین برمی‌آید که پدرش از پنجشیر و مادرش از ختلان است».[۷] البته محمدیوسف خسته آن یادداشت‌ها را در اختیار خوانند‌گان قرار نداده و از آن مستقیما نقل قول نمی‌کند، اما یادداشتی که به قلم خود خسته موجود است، چنین چیزی را نشان نمی‌دهد که شرح آن را در ادامه می‌آورم.
چند پرسش در مورد ادعای بالا:
  1. استاد واصف باختری که خوشبختانه تا هنوز زنده است و قلمش نزد اهل تحقیق معتبر، چرا چنین چیزی را ننوشته است تا شک به یقین بدل شود؟ و اگر نوشته است، چرا از قول شفاهی او نقل می‌کنند؟
  2. چرا پدر مولانا خسته وقتی به افغانستان آمد، به سرزمین آبایی خویش (پنجشیر) نرفت و پس از آن نیز خود مولانا خسته در مزار و کابل با مشقت زیست و یادی از پنجشیر نکرد؟
  3. چرا محمدیوسف خسته (فرزندش) اکنون در پنجشیر اقارب و جایداد پدری ندارد؟
یادداشت قلمی مولانا خسته در این باره چه می‌گوید؟
از سال ۱۳۳۶ه.ش یادداشت قلمی از مولانا خسته به دسترس است که در آن زندگی‌نامه‌ی خویش را نوشته است. این یادداشت در ابتدای گزیده‌ی اشعار او زیر عنوان «سروده‌های جاویدان» به چاپ رسیده است. چون هیچ متنی در این زمینه معتبرتر از این نسخه نیست و هیچ کسی برای معرفی او، بهتر از خودش نیست، اینک چند بند را از آن می‌آورم. او در باره‌ی پدر بزرگ خویش (عبدالرحیم) نوشته است:
«پدرم ملا رستم پسر عبدالرحیم یک نفر زمیندار و مالدار وطن خود [ختلان] بوده. قراری که از پدر خود شینده‌ام می‌گفت: «[عبدالرحیم] چندان در زراعت و مالداری مُصر و منهمک بود که نمی‌خواست فرزندان او به تحصیل علم و یا دیگر صنعت و حرفتی بدل توجه نماید. به تکرار در مدارس محیط شامل درس شدم مرا خارج نمود بالاخره از او فرار نموده و به سمرقند رفتم. بعد از پنج سال سمرقند آمد و مرا با خود آورد و در قریه‌ی ده باز متأهل ساخت؛ برخی زمین و مال خود را ملک من گردانید و بدین‌وسیله مرا از تحصیل قطعا محروم نمود.» اگرچه خیلی خرد بودم ولی به یاد دارم پیر مردی بود نهایت لجوج.
محرر این سواد خال‌محمد خسته در هزار و سه صد و بیست هجری قمری مطابق هزار و دوصد و هشتاد [۱۲۸۰] هجری شمسی در قریه‌ی مذکور تولد یافته پنجمین پسر پدر می‌باشد که از دو سالگی در آغوش تربیت پدر افتاده؛ در پنج‌سالگی مرا با خود به بخارا برد.[۸]»

دست‌نویس مولانا خسته، چاپ‌شده در آغاز مجموعه شعر «سروده‌های جاویدان»

چند نکته در متن بالا صراحت دارد:
الف ـ عبدالرحیم (پدر ملا رستم و پدر کلان مولانا خسته) از زمینداران ختلان بوده است، نه از زمینداران پنجشیر.
ادعای رحیمی و دیگران این است که ملا رستم (پدر خسته) از پنجشیر به بلخ و سپس به بخارا رفت. اگر چنین می‌بود، ممکن نبود که عبدالرحیم (پدر ملا رستم) قبل از خودش به بخارا رفته و زمیندار و مالدار شده باشد. بنابراین، ادعای رحیمی و دیگران، سند و اعتباری ندارد.
ب ـ ملا رستم را پدرش نگذاشت در مدارس تحصیل کند و او را از سمرقند به «دِه ‌باز» برد و مزدوج ساخت. بنابراین، او در ختلان و سمرقند بزرگ شد، نه در پنجشیر و بلخ. در این صورت، او نه در بلخ بود و نه در سلک منشیان سردار محمداسحاق خان.
ج ـ خال‌محمد خسته نوشته است که در سال ۱۳۸۰ه.ش در ده باز ختلان زاده شده است، نه در سال ۱۳۸۱.
مولانا خسته، در این یادداشت هیچ اشاره‌ای به پیشینه‌ی شغلی پدرش در بلخ ندارد. توصیفی که از او می‌کند نیز با ادعای رحیمی و دیگران سازگار نیست. او در باره‌ی پدرش ملا رستم چنین می‌نویسد: «او مردی بود پرهیزگار، پارسا، عزلت‌گزین، مرتاض، تارک‌الدنیا. تا من او را شناخته و همراهش بوده‌ام، او را زایر تربت اهل‌الله و مقامات متبرکه دیده در همچو مقامات اغلب چله‌نشینی و تلاوت قرآن نمودی.»[۹]
چند نکته‌ی دیگر
میرزامحمد روستای از یادداشت‌های دیگر مولانا خسته نقل می‌کند که وقتی مولانا در دهلی بوده است، کسی یک جلد مثنوی معنوی و یک نامه به او فرستاده و در آن نامه، مولانا را پسر عم خوانده بوده است. به نقل روستایی توجه کنید:
«مگر زمانی که در دهلی بودم، شخصی به نام مطیع‌الله کتاب مثنوی مولانا [جلال‌الدین بلخی] را از قطغن زمین همراه با مکتوبی عنوانی من فرستاد و از مطالعه‌ی آن نامه دریافتم که ارسالی پسر حاجی شرف‌الدین (یکی از مشایخ کنگرت) است. ایشان مرا در مکتوبش پسر عم خوانده بود. چون من از ایشان کمال را از پدر به‌عنوان برادر شینده بودم و نمی‌دانستم که پدرم حاجی شرف‌الدین نام برادری هم دارد به جوابش مختصر مثنوی نوشتم.»[۱۰]
بخشی از آن مثنوی مولانا خسته در پاسخ وی چنین است:
چه دادی یاد از قوم و دیارم
به دل افگندی از شوخی شرارم
که سی سال است دور از خویش و قومم
ندیده روی کس را جز به نومم
ز ختلان پنج‌ساله سرکشیده
به واله در بخارایم رسیده
به‌خاک آنجا سپرده دو برادر
گشادم با پدر در بلخ بستر
چنان گم‌گشته از اهل و دیارم
کسی نشناسد از قوم و تبارم
همی‌دانم که در ملک است الحال
مراهم عم و عمه، خاله و خال
ز حسب حال زار خسته پیداست
تخلصش که اسم با مسما است[۱۱]
در متن بالا، به صراحت در مورد فامیل خویش در ختلان توضیح داده است. اگر ملا رستم از پنجشیر به آ‌ن‌جا رفته باشد، چطور ممکن است که عم و عمه و خاله‌اش نیز در آن‌جا بوده باشند؟
از نکته‌های قابل توجه دیگر که می‌تواند ارتباطی به اصالت تباری مولانا خسته نیز داشته باشد، همکاری تاجران سمرقند و بخارا در زمان بیماری او است. معلوم می‌شود که پیوند تباری، این تاجران را وادار به همکاری با یک هم‌تبارشان کرده بوده است. محمدیوسف خسته (فرزندش) این موضوع را چنین نوشته است:
«یک تعداد تاجران مهاجر سمرقندی و بخارایی چون مرحوم میر محمدنعیم (یعقوبی)، مرحوم ایشان احمدخان، مرحوم سیدطور حبیب‌الله خان، مرحوم قاری فولاد خواجه و امثال این‌ها تا سال ۱۳۵۲ش/ ۱۹۷۳م در قسمت تداوی ایشان کوشیدند.
در ثور همین سال تاجران متذکره یک مشت پول جمع‌آوری کردند و خواستند مولانا را به هند جهت تداوی بفرستند.»[۱۲]
انجامِ بحث
مولانا خسته یک شهروند مفید و دانشمند افغانستان بود که در ختلان زاده شد، از مردم بلخ در شورای ملی نمایندگی کرد و در کابل درگذشت. یادداشت دست‌نویس او نشان می‌دهد که ادعای پنجشیری‌بودن پدرش اساس و مبنایی ندارد و البته هیچ سندی بهتر و معتبرتر از این یادداشت‌ها در این زمینه نیست.
در یادداشت‌های خسته به صراحت بیان شده است که پدر کلانش در وطن خود (ختلان) زمیندار و مالدار بوده و پدرش نیز در همانجا بزرگ شده است، نه در پنجشیر یا بلخ. او درباره‌ی این‌که گویا پدرش در سلک منشیان محمداسحاق خان در بلخ بوده باشد نیز در هیچ جایی اشاره نمی‌کند، بلکه او را زاده‌ی و پرورده‌ی ختلان می‌داند.
بنابر دلایل ذکرشده، به مؤلفان، ناظران و دست‌اندرکاران تهیه و تدوین کتاب‌های درسی وزارت معارف لازم است تا نصاب درسی جدید را با استفاده از شواهد و مدارک معتبر و دست اول تهیه کنند.

پی‌نوشت‌ها‌
[۱] . گلزاد، محمدآصف (۱۳۸۴) آثار و کارکردهای مولانا خسته (مجموعه‌ی مقالات مولانا خسته از دیدگاه پژوهشگران)، ص ۴۹ـ ۱۲۳.
[۲] . حیدری وجودی، غلام‌حیدر (۱۳۸۴) مولانا خسته، مردی از تبار آزادگان (مجموعه مقالات مولانا خسته از دیدگاه پژوهشگران)، ص ۱۷۴.
[۳] . روستایی، میرزامحمد (۱۳۸۴) شخصیت مولانا خسته از نظر دوستان و معاصرینش (مجموعه‌ی مقالات مولانا خسته از دیدگاه پژوهشگران)، ص ۱۸۰.
[۴] .رک: وبلاگ محمد آصف گلزاد (خال‌محمد خسته) (http://gulzad.blogfa.com/post/2)
[۵] . رک: علمای مبارز پنجشیر؛ مولانا خال‌محمد خسته
[۶] . رحیمی، نیلاب (۱۳۸۴) زیستنامه‌ی مولانا خسته (مجموعه‌ی مقالات مولانا خسته از دیدگاه پژوهشگران)، ص ۳۶.
[۷] . خسته، خال محمد (۱۳۹۶) تذکره نگاران، مقدمه‌ی محمدیوسف خسته (زندگی نامه‌ی شیخ‌الشعرا مولانا خال‌محمد خسته)
[۸] . خسته، سروده‌های جاویدان، ص ۴
[۹] . خسته، سروده‌های جاویدان، ص ۴.
[۱۰] . روستایی، ص ۲۰۸.
[۱۱] . روستایی، شخصیت مولانا خسته، از نظر دوستان و معاصرینش (مجموعه‌ی مقالات مولانا خسته از دیدگاه پژوهشگران)، صص ۲۰۸ـ۲۱۰.
[۱۲] . روستایی، ص ۱۹۶.

تأملی به مسألۀ زبان در افغانستان

نشر شده در روزنامۀ اطلاعات روز، لینک PDF: https://www.etilaatroz.com/wp-content/uploads/2019/05/Language-in-Afghanistan.pdf محمدجان س...