«سارِیو سارِیو، ... چوکیای خالی!»
(نخستین دروغ کابل)
سرک شلوغِ شلوغ است، سه موتر مینیبوس به شکل مایل روی سرک «پلخشک» ایستادهاند. موترهای دیگر تا حدود «قلعۀنو» در بندش ترافیکی گیر ماندهاند. فریاد سه «کلینر» را به گویش مخصوصی همزمان میشنوی که به تکرار میفرمایند: «ساریو ساریو، ... چوکیای خالی! ... عاجل ریو!» تنها کلماتی را که میفهمی «خالی» و «عاجل» است. نمیدانی که سوار شوی یا خیر؛ زیرا تو میخواهی به شهر بروی، اما هرچه منتظر میایستی موتر شهررو نمییابی و به یکی از موترهای «ساریو» سوار میشوی. موتر پس از چند دقیقهای حرکت میکند و تو در راهرو آن ایستادهای. پس از عبور از چند ایستگاه، موتر مملو از زنان و مردانی میشود که به هم چسپیدهاند و «کلینر» با روش مخصوصی از یک سو به سوی دیگر عبور میکند.
موتر از فحش و ناسزا پر میشود: «تو خُوار و مادر نداری پدر نالت!»، «چُپ شُو لوده ... اِییی!». خنده و گریه در تو بهم میآمیزد و خنثی میشود. موتر شاید با سرعت پنج کیلومتر در ساعت در حرکت باشد. دلت میگیرد، از همه چیز، از کابل، از مینیبوس و از خودت؛ فکر میکنی که شاید «خوار و مادر» نداشته باشی یا شاید «لَوده» باشی. در این وضع، رانندۀ هوشیار مینیبوس دلتنگیهایت را درک میکند و دست به تَیپ موترش میبرد و برایت پخش میکند: «تیری بین کوچ بی نهی... هی هی هی...»، «من نمیدونم دیگی چرا عاشق نمیشم...؟»، «او زُوان مرگه جِنَی...»، «به مُو قَدَکی رَسایَت جانُمی...».
ناگهان چشم «کلینر» به یک «خاله» میافتد که از آخر کوچه «دمراس» میآید؛ سواریهای دیگر «پایدانکشال» ایستادهاند. «کلینر» صدا میزند: «ساریو چوکیای خالی، خاله میری!» خاله هرگز توجه نمیکند. اما موتروان یک «بریک» جانانه میکند، با این بریک، سرت به آهن سقف موتر میخورد. سرت را بالا میکنی، میبینی که عکسهای نیمه عریان دختران هندی و تاجکستانی به گونههای «تاق و جفت» در سقف، پایهها و شیشه پیشروی موتر نصب شدهاند؛ همچنان با این بریک، در چهار جای موتر (فرمان، تیپ، شیشه پیشروی موتر و آیینه) گروپهای روشن شده و چنین چشمک میزنند: «I love you» تعجب میکنی زیرا پیشتر آهنگش این بود که: «من نمیدونم دیگی چرا عاشق نمیشم؟» اما از هر جای موتر «عاشوقی» احساس میشود.
چشمانت به آیینه ها دوخته می شود، دو آیینۀ عقب نما، شش آیینۀ قدنمای دخترنما (!) را در پیشروی «خلیفه» می بینی که پر از عکس زن و دختر است. از آیینه ها که فارغ شدی متوجه می شوی که خاله نزدیک سرک رسیده است. کلینر بازهم صدا میزند: «چوکیای خالی!» خاله بدون توجه از سرک عبور میکند و موتروان با ناامیدی کامل که دل آدم به حالش میسوزد موتر را به حرکت میآورد. بی شرمی و دروغ واضح «کلینر» تو را مردد می کند و شک می کنی که شاید اینها «ساریو» را هم دروغ گفته باشد، شاید به عروسی بروند.
در میان ترس و تردید، یک متناقضنمایی عجیب ترا در خودش غرق میکند: «عاجل ریو»، «چوکیای خالی» و «عاشوقی».
به هر حال چشمانت را میمالی و ساعتت را میبینی، یازده بجه قبل از ظهر را نشان میدهد، باور نمیکنی که درست باشد؛ زیرا ساعت 8 بجهی صبح سوار موتر شده بودی.
موتر در میان دهها مینیبوس دیگر غریبانه توقف میکند. مسافران «پایان » میشوند و تو میپرسی: «اینجا سار است؟» جواب میدهند: «نیییی، سار نیسسس، پلسوخته اس! سار نمیریم!» و تو در خود میپیچی و به خود و کابل و مینیبوس و «سار» لعنت میفرستی و از آمدنت در کابل پشیمان میشوی و کابل برایت تجسمی از دروغهای رنگارنگ میشود. از کابل بدت میآید....
یادداشت: این متن یادگار سال های جوانی من است که سال ها پیش نوشته بودم.
محمد ستوده، 15 جولای 2016
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر