۱۴۰۲ مرداد ۱, یکشنبه

طنین شیهۀ رخش (بازتاب اسطوره در شعر واصف باختری)

 طنین شیهۀ رخش


بازتاب اسطوره در شعر واصف باختری


نویسنده: محمد ستوده 1390ه.ش.


بگو که این سوار کیست؟

که رخش بادپای او چو شیهه می‌کشد

شرنگ شب

در آبگینه‌ی افق رسوب می‌کند. . . [1]

 

واصف باختری، شاعری است که با وصف توانایی‌ و تسلطش بر زبان و واژه‌گان فارسی، تسلط عجیب و قابل ستایشی در تاریخ و فرهنگ این مرز و بوم دارد. او با صدای زال و شیهۀ رخش رستم آشناست؛ او هنوز «مویه‌های اسفندیار گمشده» را می‌شنود و می‌سراید. واصف خود را وارث فرهنگی می‌داند که در آن تهمینه‌های زیاد، سهراب پروردند اما توسط کید مکاران، به دست پدر و برادرانش کشته شدند، از این سبب او به تهمینه تسلی می‌دهد که هنوز «سهراب زنده است».

باختری نمی‌تواند در شعرش شهرزاد را از یاد ببرد او با شعرش حماسۀ دیگر می‌سازد و وقتی جای رستم‌ها و سهراب‌ها و اسفندیارها و شهرزادها را خالی می‌بیند، لاجرم مویه سر می‌دهد و همنوا با گیلگمش در سوک «انکیدوهایش» می‌گرید و بر اهالی شهر «اورک» می‌شورد و آنها را متوجه مرگ انکیدو می‌سازد.

تسلط باختری بر تاریخ و فرهنگ و زبان این مرز و بوم از یک سو، حس وطن دوستی و «کاوه» منشی و روایی بودن شعرش از سوی دیگر، او را مجال می‌دهد تا بیشتر رخش سخنش را بر این بیشه‌ی بزرگ ادب فارسی به جولان در بیاورد.

واصف، اسطوره و افسانه را زنده و بازآفرینی می‌کند و آن را با زبان و نسل امروزی پیوند می‌زند. در حقیقت او «آهنگری» است که اسطوره‌ی دیروز را در ذوب‌خانه امروز انداخته و می‌خواهد گرز دیگری بسازد تا به یاری «فریدون»‌های امروز، بر «ضحاک»‌ها بتازد و ماران‌شان را که مغز هزاران انسان را خورده اند، از ریشه نابود کند. روی این حساب، او پیوند دهنده‌ی نسل دیروز و امروز است. او می‌خواهد غرور رستم و داد فریدون را برای نسل امروز به گونه تلمیح و اشاره بیان کند.

باختری در یک شعری که برای «سه شاخه گل»ش می‌سراید، نیز آن‌ها را به میراث‌داری تهمینه و رودابه فرامی‌خواند و از «شهید» بلخی و نقش رستم و زال یاد می‌کند:

دلم به یاد شهیدی که گرد گردان بود

به نقش رستم و زال فسانه می‌نگرد[2]

او گویا که با تاریخ و اسطوره سرشته شده است از این سبب، تاریخ و اسطوره در رگ رگ شعرهای او جاری است. اسطوره حتا در عنوان شعرها و مجموعه‌های شعر او رخنه کرده است؛ عنوان‌های از قبیل «مویه‌های اسفندیار گم‌شده»، «سهراب زنده است»، «خوان هفتم و آنگاه...»، «باگام‌های سبز اساطیری»، «سوگ سرودی از گیل‌گمش» و ... همه بیانگر تسلط واصف بر اسطوره است.

باختری نه تنها بر اساطیر ایران کهن و اوستا دسترسی کامل دارد، بلکه نمونه‌های برجسته از اساطیر بابل و یونان در شعر او بازتاب یافته است. باختری اساطیر یونان، بابل و عرب‌ قدیم را نیز وسیله‌یی بزرگ برای بیان هدف خویش پنداشته و استفاده کرده است.

*

باختری در یک نمونه، از شهر بابل داستانی را به زبان شعر روایت می‌کند و آنگاه شهر خویشتن را بابلی دیگر تصور می‌کند که اگر خاصیت بابل را داشته باشد بی‌گمان به سرنوشت بابل دچار خواهد شد.

چنین گفتند در افسانه‌های باستان افسانه آرایان[3]

که بابل، این ابر شهر ـ این سپیدار کهن در جنگل تاریخ

چو شد بر سرزمین‌های دیگر چیره

گل آزرم بر شاخ روان پژمرد سالاران بابل را

و هر یک خویشتن را ایزدی پنداشت

غرور شهروندان نیز از آیین سالاران فزونی یافت

خدا شد خشمگین زین نابکاری‌ها

سزایی داد ایشان را شگفتی زا

که از آن پس ندانستند

زبان یکدیگر آنان

یکی را گر درودی گرم بر لب بود

به گوش دیگران دشنام می‌آمد

به بابل شهر زان پس ابر کین گسترده دامان بود ...

مگر ما نیستیم آن بابلی سرگشته‌گان کز خشم و کین ناروا

                                                  ـ این میوه‌های تلخ نخل خامی پندارـ

ستیزانیم با هم چون زبان هم نمی‌دانیم

چه نادان هم‌سرایانیم!

*

گاهی نیز، واصف هدهد را سلیمان‌وار می‌طلبد تا پیامش را ببرد و از شهر «سبا» آنچه می‌بیند در پاسخ یک نامه برایش باز پس بفرستد. واصف با هدهد سبا همچون حافظ حرف می‌زند: «ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت ـ بنگر از کجا به کجا می‌فرستمت». او هدهد را صدا می‌زند گویی صدای هدهد با او آشناست و سخنش را می فهمد. او هدهد را در شبی می‌خواهد که بر جهان سایه افگنده است. هدهد را صدا می‌زند که «ای چو من دلتنگ» ای «چو من باخویشتن در جنگ» از شهر سبا پیامی برایم بفرست.

هدهد در این شعر هم‌سرنوشت واصف است شاید این خاصیت را از هدهد منطق‌الطیر عطار گرفته باشد که در راه رسیدن به سیمرغ، رهنمای مرغان دیگر بوده است. شاید زبان واصف نیز برای «نسل یاوه» ما، زبان هدهد باشد.

 

هان کجایی های،[4]

هدهد ای هدهد

گوییا امشب

باز پیغام سلیمان را به سوی سرزمین‌های سبا بردی

هان کجایی های

تا چکاوک‌های سیمین بشارت بر درخت سبز آوازت پر افشانند

تا به من گویی

باد چشمت روشن ای از هفت اقلیم جهان رانده

نی همین تنهای تنها در سپنج خاک

کز حریم آسمان رانده

هدهد ای هدهد،

باز امشب نامه‌یی دارم

زان که بادش زایش باران بود در جنگل پایین فرسود روان من

ای چو من دلتنگ

ای چو من با خویشتن در جنگ می‌دانم توان رفتنت تا بی‌کران‌ها نیست

پاسخش را نامه‌یی از آنچه دیدی در دیاران سبا بنویس

با سرانگشتان سرخ آذرخشان بر حریر ابرها بنویس ...

*

سوگ‌سرودی که باختری برای گیل‌گمش سروده است نیز قابل توجه است. این سوگ سرود تسلط والای باختری را در اسطوره‌ی گیل‌گمش نشان می‌دهد. باختری سوگ گیل‌گمش را درک می‌کند زیرا او از نسل گیل‌گمش‌هایی است که «انکیدو»های زیادی را از دست داده و اینک باید در عزای انکیدو، با گیل‌گمش شریک باشد. شهر «اورک» باختری نیز در عزای انکیدوهای زیادی نشسته است، پس باختری به بیان دیگر وارث انکیدوهای این شهر است.

در این سوگ سرود، باختری چنان ماهرانه به نقطه‌های ظریف و حساس این اسطوره اشاره می‌کند و زبان حال گیل‌گمش را بیان می‌کند که گوییا خودش شاهد مرگ انکیدو و عزای شهر اورک بوده باشد.

 

 

1

اینک این منم[5]

ای فرزانگان اورک

به سخنانم گوش فرادهید

که در سوگ دوستم

در سوگ «انکیدو» می‌مویم

های «انکیدو» کجایی؟

بنگر که اسپان وحشی وغزالان بیابان

و آن ستورانی که در کنام خویش آرام می‌خفتند نیز

در ماتم تو سیل سرشک از چشمان جاری ساخته‌اند

نه همین آنان

که همه آفریده‌گان دشت‌ها و چراگاه‌ها

از مرگ تو آواره و ناشکیبا شده‌اند

باریک راه‌های سبز بیشه‌ی سدر

آن گذرگاه‌های پر فراز و نشیب

که زیبایی‌شان چشم ترا خیره می‌ساخت

اکنون به مرثیه‌ی تو مترنمند

بگذار یلان «انکیدو»‌ی آهنین دیوار نیز

خواب‌گاه ترا با اشک خویش بشویند

بگذار تا دست‌های آمرزش‌بخش آمرزش جو را

همه در ماتم تو به سوی آسمان برافرازند

ای برادر من ای «انکیدو»

تو تبری بودی آونگ از پهلوی من

تو شمشیری بودی آویخته از کمرگاهم

تو سپری بودی فرارویم

تو گرانبهاترین ردای من و درخشان‌ترین زیور من بودی

بشنوید این آوای غم‌آگین مادری است

که در سوگ فرزند سرافراز خود می‌گرید

2

ای جانوران جنگل‌ها

ای ببر، ای پلنگ، ای شیر و ای بزکوهی

که به دام ما می‌افتادید، بگریید

آن کوهسار که بر ستیغش پانهادیم

و پاسدار را فرو افگندیم

در سوگ تو می‌گرید

بیابان «عیلام» و «فرات»

که ما مشک‌های پوستینه‌ی خویش را از آب نوشین آن لبالب می‌کردیم

همه رزم‌آوران شهرستان ما «اورک»

که در کنار باروی آسمان‌سای آن

«گاو مقدس» را بر زمین زدیم

در سوگ تو می‌گریند

تمام مردم «اریدو» در سوگ تو ضجه می‌کنند

آن کشت‌کاران و خرمن کوبان که تنها یک بار برای تو گندم آوردند

اینک همه سوگوار تواند

برده‌گانی که پیکرت را با روغن معطر می‌آغشتند

در سوگ تو اشک می‌ریزند

کنیزانی که به آنان می‌فرمودی

انگشتر نامزدیت را بپیرایند

اینک فریاد از جگرگاه بر می‌کشند

جوانان و هم‌رزمان جنگ‌آزمای تو

زنانی را ماننده شده‌اند

که گیسو پریشیده‌اند و بر آن چنگ می‌افگنند

کدامین اهریمن اینچنین سرنوشت مرا به یغما برد

ای برادر من «انکیدو» ای برگزیده‌ترین دوست!

این چه خوابی است که ترا در ربود

در تاریکی فرورفته‌ای و آوای مرا نمی‌شنوی

 

باختری به شهرزاد قصه‌گوی نیز علاقه‌ی فراوان دارد و در چند مورد از او یاد کرده است. در یک شعری از او خواسته است که از هزار و دومین شب قصه‌ را سر کند زیرا اینک جلادانی به قدرت رسیده‌اند که هر روز خون انسان‌ها را می ریزانند و باید شهرزادهایی سر بلند کنند و داستان جدید را از هزار و دومین شب آغاز کنند. داستان‌های قدیمی، کهنه شده‌اند و اینک باید شهرزاد، قصه‌ی انسان‌هایی را سر کند که «جای جنگل، بیشه‌یی از سیم‌های خاردار و دار می‌‌خواهند».. اینک هزار و یک شب به پایان رسیده و باید از هزار و دومین شب برای این نسل جلادان قصه را سر کرد.

شهرزاد قصه‌گوی من[6]

از هزار و دومین شب داستان دیگری سرکن ...

از هزار و دومین شب، این شب ابلیسی تاریک

داستان تازه‌یی سرکن

داستان از این که هرگز

آدمی همگام و انبازی برای خود نمی‌خواهد

آدمی با دودمان سبز جنگل کینه می‌ورزد

جای جنگل بیشه‌یی از سیم‌های خاردار و دار می‌خواهد

جای جنگل بیشه‌یی از خنجر و سوفار می‌خواهد...

شهرزاد قصه‌گوی من،

از هزار و دومین شب، این شب ابلیسی تاریک

داستان تازه‌یی سرکن

تا که انسان

ـ آنکه با خویش و تبار خویشتن نامهربان است ـ

با گیاه و کوه و جنگل مهربان باشد

با غریو آب‌ها همداستان باشد

«این چنینی» نیست شایانش

«آنچنان» باشد

بو که خناسان سرخ و زرد

تا هزار و یک شب دیگر

کاج سبز هستیت را ناگهان از پا نیندازند

باز یک بار دیگر مانند گهواره‌ی موسی

پرنیانی پیکرت را شامگاهی در تک دریا نیندازند

 

در جای دیگر نیز شهرزاد قصه‌گوی شرق را با خود همزبان می‌داند و با او چنین قصه آغاز می‌کند:

شهرزاد قصه‌گوی شرق[7]

هیچ یادت هست

نیم‌روزانی که سیب سرغ باغستان مشرق را

(دستی از آن سوی مغرب چید و پژواک صداهایی که آوخ چید و آنک چید در هفت آسمان پیچید)

نیم‌روزانی که خط‌ها و عددها

در خیابان غبارآلوده‌ی تقویم

پرنیان واژه‌های پاک را در آبکند واژه‌های ترس می‌شستند

نیم‌روزانی که موم گرم خورشید

آب می‌شد در میان لاژوردین کاسه‌ی آفاق

نیم‌روزانی که دیدم واپسین بار

سایه‌ی ابریشمین گیسوانت را

ـ چون نماز سبز گندمزارها در آستان باد ـ

بر فراز پله‌گان هودجی رویین

رهسپار شهر جابلسا

هیچ می‌دانی که چون داراب

ـ شهر جابلساـ

این گران‌ سنگی که افتاده است

از فرود چاهسار کهشکشان‌هایی به ژرفای هزاران سال

در ره‌ی چابک‌سوار قرن یاقوتی

شهر جابلسا

این سیه پستان بدکاره

این ستم‌باره

این پلشت این شوم این شبگرد پتیاره

این شبستان گناه آلود ناهید دهان گندیده را پدرود باید گفت

کز گزند تندبادانش

وزجفای خانه‌زادانش

جوهر سیال رویش در نهان‌گاه سرشت زندگی افسرد

کودک باور به باغستان فرداهای نوشین برگ نوشین بار

                                                            در گهواره‌ی سبز بلوغ آفرینش مرد

باز گرد ای شهرزاد قصه‌گوی شرق

باز گرد ای چون گل خورشید چشمانت به سوی شرق

*

باختری از اسطوره‌ی شرق، به ویژه اسطوره‌ی ایران کهن در مجموعه‌ اشعارش یاد فراوان کرده است، طنین شیهه رخش و رجزخوانی رستم و هیجان و وحشت تهمینه از لابلای آن شنیده می‌شود. او با استفاده از اساطیر آریایی، بیش‌تر به دلداری و بشارت از آمدن سیاوش و زنده‌بودن سهراب خبر داده است، اما گاهی نیز که خشمگین شده است با «نفرین»[8] همه را هشدار داده و از غفلت نسل هم‌دورش یا شاید از غفلت نسل جوان شکوه کرده است. در مواردی نیز از وجود ضحاک‌های زمان، مخاطبانش را خبر داده و آنها را کاوه‌وار دعوت به عدالت کرده است.

آهنگران شهر شقاوت[9]

آیا درون کوره‌ی روح شما هنوز

یادی زکاوه است؟

جز پرچم خمیده‌ی تسلیم

بار دگر به شانه‌ی این نسل یاوه است؟

*

تهمینه![10]

بالا بلند بانو

ای یادگار عشق بزرگت

آویزبند بازوی سهراب

تهمینه ای «تمامت ذات زنانه‌گی»

ای مرمر جهنده‌ی پستانت

آوردگاه پنجه‌ی رستم

ـ آن تک سوار توسن تاریخ ـ

تهمینه!

بالا بلند بانو

ای بر بلور پیکر پاکت

پیرایه‌یی زجوشن تاریخ

ای قامت قصیده‌ی عشقت

والاتر

از تاج شهریار سمنگان

تهمینه!

بالابلند بانو

می‌دانی؟

سهراب زنده‌است

بنگر به سوی مشرق بنگر

فرزند نامدار تو آنک

با گیسوان سرخ پریشیده

بر کرده سر ز روزن تاریخ

تهمینه!

بالا بلند بانو

می‌دانی؟

کایا صدای شیهه‌ی رخش از کدام سو

برخاست؟

کافراسیاب را فتاده لرزه بر اندام

تهمینه!

بالابلند بانو

می‌دانی؟

کی؟ کی؟ کی؟

بر تاج و گاه و درگه‌ی افراسیاب‌ها

خواهد فتاد بهمن تاریخ

*

در یک عنوان شعر دیگر که با عنوان «خوان هفتم و آنگاه ...» آغاز می‌شود، قهرمان این خوان، سپیده است، «پیر روشنی فروش دوره گرد، به دوش کوله بار نور، ز کودکان کوچه‌های شهر شرق ـ دو سکه خنده می‌گرفت، به دست‌شان دو خوشه نور می‌نهاد»[11]

*

توجه استاد باختری به قصه‌ی ایرانی «فرهاد و شیرین» نیز بوده است. او شاید فرهاد را کشته راه عشق می‌داند که در راه رسیدن به معشوقش (شیرین) با تیشه خودش را به شهادت می‌رساند اما خسرو به شیرین می‌رسد زیرا او یک شاهزاده است اما فرهاد شاهزاده نیست و طبقه پایین جامعه است. باختری از فرهاد امروز که هدفی چون «شیرین» داشته باشد می‌خواهد که در راه هدفش باید کوه را نیز سوراخ کند.

پرویز تاجور[12]

فرهاد کو؟...

آن گرد نامور که فرا می‌رسد ز شرق

با تیشه‌یی که گویند

کوبید

بر فرق خویشتن

کوبد ترا به سر

*

نمونه‌های دیگر از اسطوره در شعر استاد باختری:

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

...آهنگ موج‌های کف‌آلود و نیم‌رنگ

آرد به گوش نغمه‌ی «شهناز» و «ارغمید»

بر شاخ سرو قمری و بر کاج فاخته

این یک ترانه خواند و آن یک سرود وید

از رود بلخ تا لب دریای هیرمند

یاس است و نرگس است و گلابست و شنبلید

سنبل نشسته زلف پریشان و سر به زیر

لبلاب رشته بر تن شمشادها تنید

پدرام شد زلاله و گل قبر رابعه

«بکتاش» بود لاله که زانجای بر دمید

دانی که چیست لاله‌ی خونین باختر

داغ دل دقیقی و بوالقاسم و «شهید»

(بهار بلخ، ص 56)

*

اگر درخت کهن مرد، زنده‌بادش یاد

هزار حیف که این باغ از جوانه تهیست

زبان خشم و غرور از که می‌توان آموخت

که «خوان هفتم» تاریخ جاودانه تهیست

(کوهسار غمین، ص 83)

*

زدوستان گران‌جان کجا برم شکوه

کنون که خصم سبک‌مایه هرچه کرد گذشت

بگو که کید شغادان به چاه‌سارش کشت

مگو که وای ببین رستم از نبرد گذشت

(یکی زشیشه‌فروشان ...ص 84)

*

به آن بی‌خونبها مانم که شب‌گردی صدایش کرد

گلوگاهش برید و بر سر راهی رهایش کرد...

کبوترهای دشتی آشیان بر کهکشان سازید

من آن مرغم که نتوان با پریدن آشنایش کرد

(از خط خطر، ص 105)

*

جهنم است، جهنم نه نیم‌روزانیست

گلوی کوچه چو دل‌های کینه‌توزانیست

به هر کرانه که بینی کفن فروشانند

کی گفته است که این شهر جامه‌دوزانست؟

لباس زال، سزاوار پیکرش بادا

کنون که رستم ما نیز از عجوزانست

سلام باد ز ما کاشفان آتش را

که روز اول جشن کتاب سوزانست

(جهنم است، جهنم ص 114)

*

زشهرستان مشرق نعرۀ شیپور می‌آید

که سالار سپاه سرزمین دور می‌آید

بشارت باد

بشارت چشم در راهان میلاد شقایق را

سیاوش شهسوار شهر آتش از دیار دور می‌آید

سمندش از ستام لاژوردین صد بدخشان است

کمندش دست‌باف پهلوان زاولستان است

شراب سرخ بهروزی به چرخشتش

نگین لعل پیروزی در انگشتش

ایا افراسیاب خیره‌سر پدرود گو با افسر و اورنگ

کله خودت ـ اگر پولاد ـ چون موم است درمشتش

(بشارت، ص 159)

*

الا یا پاسبان معبر تاریخ[13]

فروزان دار آتشگاه نام تابناکش را

بر افراز این درفش کاویانی را فراز سنگر تاریخ

(الا یا پاسبان کوی وخشوران ص 172)

*

آسمایی کوه

گرد جوشن پوش رستم توش

در پگاه فرودین‌های اهورایی

خرقه‌یی از پرنیان نور پوشیده...

(آسمایی، ص 232)

*

این راویان نسل گندآور

باری

از مارهای شانه‌های ضحاک یاد آرید

این پیر نقالان رشک آیین        

                    که حتا معنی یک سطر شعر آب‌ها و ارغوان‌ها را نمی‌داند

این مارهای شانه‌ی تاریخ

چون مارهای شانه‌ی ضحاک از مغز شما سیرند و پروار ...

 (از سنگ و از آب ص 250)

 

 

ضمایم:

الف ـ جاهای اساطیری در شعر باختری


عیلام: کشوری بود در قدیم شامل خوزستان، لرستان (پشت کوه) و کوه‌های بختیاری کنونی. حدود این کشور از مغرب رود دجله، از مشرق قسمتی از پارس، از شمال راه بابل به همدان و از جنوب خلیج فارس تا بوشهر بود.

بلخ: از شهرهای قدیمی ایران که نام تاریخی آن بخدی است. گویند زردشت پیامبر در حدود هزاره اول پیش از میلاد در این شهر زاده شد.

غرناطه: شهریست قدیمی در ناحیۀ اندلس از کشور اسپانیا واقع در دامنۀ کوه نواده و در شمال نهر شنیل، پس از تسلط مسلمانان بر اندلس، خلفای اموی شهر کنونی را مجدداً بر روی خرابه‌‌های شهر پیشین بنا کردند.

سبا: شهری در عربستان قدیم، در ناحیۀ یمن که ملکۀ آن به نام بلقیس مشهور است و او بر روایت تورات با پادشاه یهود (سلیمان) ملاقات کرده و با او روابط دوستانه داشته و طبق روایات اسلامی، سلیمان او را به زنی گرفت.

هیرمند: نام تاریخی رود هلمند

جابلقا: یکی از دو شهر خیالی که در انتهای مشرق عالم قرار گرفته.

جابلسا: یکی از دو شهر خیالی که در انتهای مغرب عالم قرار گرفته است. رمز سرزمین دور، آخرین مرحله سلوک.

بابِل: شهر قدیم در بین‌النهرین که خرابه‌های آن در ساحل فرات، در 160 کیلومتری جنوب شرقی بغداد واقع است.

اورک: زادگاه گیل‌گمش در اسطوره گیل‌گمش از اساطیر یونان.

زاول: زابل؛ محلی که اکنون در افغانستان واقع است. زادگاه زال پدر رستم و خود رستم.


ب ـ نام‌های اساطیری در شعر واصف باختری

 سیاوش: دارندۀ اسپ نر سیاه، پسر کیکاوس پادشاه کیانی. سودابه زن کیکاوس عاشق سیاوش شد و امر او را بر شوهر مشتبه کرد. کیکاوس برای آزمایش (ور) سیاوش را بفرمود تا از میان آتش بگذرد، و او سالم از آتش بیرون شد و به توران زمین نزد افراسیاب رفت و با دختر او فرنگیس ازدواج کرد، ولی به تحریک گرسیوز برادر افراسیاب کشته شد. کیخسرو پسر سیاوش و فرنگیس است.

شهناز: (شهرناز) در شاهنامه نام خواهر جمشید پیشدادی و خواهر ارنواز است. طبق روایات، ضحاک، شهرناز و ارنواز را به زنی گرفت و سپس فریدون آن دو را از وی ربود.

وید: از نخستین اثر زبان هندوـ اروپایی

کاوه: کاوه آهنگر که در شاهنامه بر ضد ضحاک قیام می‌کند.

بهمن: برادر اسفندیار

گاو مقدس: زمانی که ایشتر (خدا-بانوی آشوری) عاشق گیل‌گمش می‌شود و گیل‌گمش به

عشق او وقعی نمی‌نهد و زشتی‌های او را در عشق‌ورزی‌هایش بر می‌شمارد. ایشتر خشمناک می‌شود و نرگاو آسمانی را برای نابودی او و ویران کردن شهر اورک به زمین می‌فرستد اما گیل‌گمش و انکیدو گاو آسمانی را می‌کشند. خدایان عصبانی می‌شوند و حکم مرگ انکیدو را تصویب می‌کنند.

بیشه‌ی سدر: جنگلی که انکیدو و گیل‌گمش در آن به نبرد (خومبه به) نهگبان آن جنگل می‌رود و آن را نابود می‌کند.

انکیدو: موجود اساطیری که در راه معبد ایشتر یونان، راه گیل‌گمش را می‌گیرد و با او درگیر می‌شود. گیل‌گمش انکیدو را بر زمین می‌زند اما مادر گیل‌گمش انکیدو و گیل‌گمش را باهم برادر اعلان می‌کند. از آن بعد گیل‌گمش و انکیدو باهم دوست و برادر می‌شوند.

 

  ج ـ بعضی از نام‌های مشهور دیگر اساطیری در شعر باختری

 

اسفندیار

رستم

زال

سهراب

شغاد

سیمرغ

سلیمان

شهرزاد

 

 ضحاک

فرهاد

پرویز

افراسیاب

تهمینه

رخش

رستم

آهورا



[1]  سفالینه‌ی چند بر پیش‌خوان بلورین فردا، ص 184.

[2]  سفالینه‌ی چند بر پیش‌خوان بلورین فردا، (ایا سه شاخه گل) ص 81.

[3]  همان اثر، (عقاب از اوج‌ها)، ص 124.

[4]  سفالینه‌ی چند بر پیش‌خوان بلورین فردا (در خیابان غبار آلوده‌ی تقویم) ص 151.

[5]  سفالینه‌ی چند بر پیش‌خوان بلورین فردا (سوگ‌سرودی از گیل‌گمش) ص 429.

[6]  سفالینه‌ی چند بر پیش‌خوان بلورین فردا (از هزار و دومین شب)، ص 181.

[7]  سفالینه‌ی چند بر پیش‌خوان بلورین فردا (در خیابان غبار آلوده‌ی تقویم) ص 151.

[8]  عنوان یک شعر از استاد باختری.

[9]  سفالینه‌ی چند بر پیش‌خوان بلورین فردا (نفرین)، ص 156.

[10]  همان اثر (سهراب زنده است)، ص 162.

[11]  سفالینه‌ی چند بر پیش‌خوان بلورین فردا (خوان هفتم و آنگاه ...) ص 154.

[12]  همان اثر (در بستر شکوه شهادت) ص 157.

[13]  برای غلام محمد غبار، تاریخ نویس مشهور سروده شده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

تأملی به مسألۀ زبان در افغانستان

نشر شده در روزنامۀ اطلاعات روز، لینک PDF: https://www.etilaatroz.com/wp-content/uploads/2019/05/Language-in-Afghanistan.pdf محمدجان س...