۱۳۹۵ آذر ۲۴, چهارشنبه

من و معلمی

من و معلمی

(محمدجان ستوده)

تنها جایی که به من آرامش و مجال نفس کشیدن می بخشد، محیط آموزشی است. نمی دانم چی رازی در آن نهفته است که معتاد آنم. به یاد دارم که حتا زمستان های دوران مکتب در خانه ام معلم بچه ها و دختران کوچک تر از خود بودم. از دانشگاه که فارغ التحصیل شدم یک راست به سراغ معلمی رفتم، بدون اینکه به "انجو" و سیاست فکر کنم.
معلمی را در مکتب معرفت و با مدیریت استاد حفیظ الله ابرم که او از من بیشتر معتاد معلمی است، شروع کردم. حفیظ ابرم معلم معلمی من است. او تنها مدیر نبود، بل مربی و مدبر هم بود. او و برادرش استاد نجیب سروش تا کنون تمام بودن خویش را هزینه معلمی کرده است.
گفتنی های دیگر باشد برای فرصت بعدی. منظور از این مقدمه این است که دیروز فرصتی مساعد شد تا درلیسه خصوصی پگاه - مکتب جدید با مدیریت استاد حفیظ ابرم - یاران قدیم را زیارت کنم. لیسه پگاه، چراغ آیندهء کشور خواهد شد. عشق و امیدی که در چشمان معلمان و دانش آموزان این لیسه می درخشد، خیلی امیدوار کننده است. دیروز برنامه فارغ التحصیلی دانش آموزانش بود. سهم این معتاد هم ایستادن روی جایگاهی بود که ارزشش برایم از ارگ و کاخ سپیدار بالاتر است.
من برای معلمی آفریده شده ام.

۱۳۹۵ شهریور ۲۴, چهارشنبه

دیدار از معبد بهاییان در دهلی

مشرق الاذکار هندوستان، دهلی نو
(یادداشتی در حاشیۀ روزهای عید قربان)

معبد بهائی‌های هندوستان (lotus temple) در دل دهلی در میان یک محوطۀ بزرگ پوشیده از سبزه و گل و درخت با نمای سنگ سفید در انتظار زایران است. در یک صف طولانی – شبیه صف پاسپورت افغانستان – در آخر ایستاده‌ایم و منتظر ورود به این عبادتگاه. گویا از صبح تا غروب برای ورود به عبادت‌گاه حضرت بهاءالله، مردم در صف می‌ایستند. نوبت ورود می‌رسد و به صحن معبد وارد می‌شویم. راه‌روهای پاک و فرش شده با سنگ‌های طبیعی، زایران را به سوی معبد هدایت می‌کنند. زن و مرد و پیر و جوان برای زیارت معبد آمده‌اند و تعدادی نیز مانند من و رفقایم، تازه وارد به نظر می‌رسند و پس از چند قدمی عکس (سلفی) می‌گیرند.
ورود به معبد باید با پاهای بیرهنه انجام شود و مردی به ما خریطه‌های پلاستیکی مخصوصی را تعارف می‌کند تا کفش‌های خود را با آن انتقال دهیم. این صف طولانی به‌سان یک زنجیر طولانی از یک دروازه وارد و از سوی دیگر خارج می‌شود. دو دختر هندو با گیسوان گره‌زده ما را متوجه خودشان می‌کنند. با دست‌های به هم چسپیده (نشانۀ احترام هندوها) به ما می‌گویند: «نَمَستی» و از ما می‌خواهند تا تکرار کنیم. با صدای بلند تکرار می‌کنیم. یکی به زبان انگلیسی و دیگری به زبان هندی در بارۀ کیش بهائی توضیح می‌دهد:
«بلی در چنین دنیایی که عداوت و نفرت بین ملل و اقوام و نژادها و مذاهب حکم فرمایی می‌کند، دیانتی جهانی ظهور کرده است که با قدرت‌های آسمانی خود، عرب و یهودی، شرقی و غربی، سیاه و سفید، زردپوست و سرخ‌پوست، یهودی و مسیحی، زرتشتی و بودایی، مسلمان و هندو و حتا بی‌دین و شکاک و هیپی، این همه را که تا چندی یا دشمنان سرسخت یا نسبت به سرنوشت هم کاملا بی‌اعتنا بودند به معنای واقعی کلمه دوست و برادر ساخته است.
امروز صدها هزار تن از تمام ملل، طبقات، نژادهای گوناگون و سوابق مختلف مذهبی در سرتاسر کرۀ زمین در ظل نظم جهانی و لواء دیانتی واحد متحد گشته‌اند و بنیانگذار مدنیت جهانی شده‌اند که هدف آن اتحاد و برادری اهل عالم است.
در اینجا دیگر صحبت از عرب و یهودی در میان نیست؛ زیرا به قدرت پیام هستی‌بخش و شفادهندۀ حضرت بهاءالله، این دو دیگر اکنون با دیدار یکدیگر اشک شوق از دیده جاری می‌سازند. دیگر صحبت از سیاه و سفید و زرد و سرخ و قهوه‌ای در بین نیست؛ زیرا در اینجا از دل و جان خود را متعلق به نژاد واحدی می‌دانند که نام آن، نژاد بشری است و تفاوت رنگ‌ها و نژادها برای‌شان فقط سبب زیبایی و تنوع است. در اینجا همگی خودشان را متعلق به وطن بزرگی می‌دانند که نام آن کرۀ زمین است.»
آن دو هندودختر، با احترام دوباره «سواگت هی» می‌گویند و دروازه‌های ورودی معبد، باز می‌شوند. در درون این معبد، نه فرش و سجاده است و نه آثاری از خدایان متعدد هند. درازچوکی‌های زیبا در کنارهم چیده شده‌اند تا هر بشری که بیاید فارغ از هر تعلقی اینجا به نیایش بپردازد. در مشرق‌الاذکار، هر انسانی، با هر دینی، برای هرمدتی که دلش بخواهد می‌تواند با حفظ سکوت، دعا و تفکر نماید.
لحظه‌ای روی یک درازچوکی نشستیم و پس از چندی، مانند زایران دیگر، از دروازۀ خروجی بیرون رفتیم. خیلی ساده و بی تکلف. در این معبد، تنها کفش‌هایت را از پا درمی‌آوری و دیگر هیچ. و در هنگام خروج از معبد، یک «بروشور» به زبان فارسی به من دادند که در بارۀ «دیانت بهائی» بود.
دیانت بهائی چیست؟
دیانت بهائی، یک دیانت جدید، مستقل و جهانی است که هدفش اتحاد جمیع بشر، از نژادها و ملیت‌ها در یک آرمان بین‌المللی و دیانت واحد است. بهائیان، پیروان حضرت بهاءالله هستند که به اعتقاد آنها، ایشان موعود جمیع اعصار و ادیان می‌باشد. (نقل از بروشور)

یادداشت:
چندی پیش، جشن تولد یک خدای مردم هند بود. این روزها عید مسلمان‌ها است. روز دیگر جشن «رنگ» خواهد بود و روز دیگر جشن کریسمس و ده ها جشن دیگر، بدون اینکه هیچ چینی به پیشانی کسی یا خمی به ابروی کسی بیفتد. در اینجا قدرت همه خدایان باهم برابر است. خدای هندو در اینجا همان اندازه نیرومند است که خدای اسلام.

محمدجان ستوده
14 سپتامبر 2016

۱۳۹۵ تیر ۲۵, جمعه

شار رو، شار رو، چوکیای خالی!

«سارِیو سارِیو، ... چوکیای خالی!»
(نخستین دروغ کابل)

سرک شلوغِ شلوغ است، سه موتر مینی‌بوس به شکل مایل روی سرک «پل‌خشک» ایستاده‌اند. موترهای دیگر تا حدود «قلعۀ‌نو» در بندش ترافیکی گیر مانده‌اند. فریاد سه «کلینر» را به گویش مخصوصی همزمان می‌شنوی که به تکرار می‌فرمایند: «ساریو ساریو، ... چوکیای خالی! ... عاجل ریو!» تنها کلماتی را که می‌فهمی «خالی» و «عاجل» است. نمی‌دانی که سوار شوی یا خیر؛ زیرا تو می‌خواهی به شهر بروی، اما هرچه منتظر می‌ایستی موتر شهررو نمی‌یابی و به یکی از موترهای «ساریو» سوار می‌شوی. موتر پس از چند دقیقه‌ای حرکت می‌کند و تو در راه‌رو آن ایستاده‌ای. پس از عبور از چند ایستگاه، موتر مملو از زنان و مردانی می‌شود که به هم چسپیده‌اند و «کلینر» با روش مخصوصی از یک سو به سوی دیگر عبور می‌کند. 
موتر از فحش و ناسزا پر می‌شود: «تو خُوار و مادر نداری پدر نالت!»، «چُپ شُو لوده ... اِی‌ی‌ی!». خنده و گریه در تو بهم می‌آمیزد و خنثی می‌شود. موتر شاید با سرعت پنج کیلومتر در ساعت در حرکت باشد. دلت می‌گیرد، از همه چیز، از کابل، از مینی‌بوس و از خودت؛ فکر می‌کنی که شاید «خوار و مادر» نداشته باشی یا شاید «لَوده» باشی. در این وضع، رانندۀ هوشیار مینی‌بوس دلتنگی‌هایت را درک می‌کند و دست به تَیپ موترش می‌برد و برایت پخش می‌کند: «تیری بین کوچ بی نهی... هی هی هی...»، «من نمی‌دونم دیگی چرا عاشق نمیشم...؟»، «او زُوان مرگه جِنَی...»، «به مُو قَدَکی رَسایَت جانُمی...». 
ناگهان چشم «کلینر» به یک «خاله» می‌افتد که از آخر کوچه «دمراس» می‌آید؛ سواری‌های دیگر «پایدان‌کشال» ایستاده‌اند. «کلینر» صدا می‌زند: «ساریو چوکیای خالی، خاله میری!» خاله هرگز توجه نمی‌کند. اما موتروان یک «بریک» جانانه می‌کند، با این بریک، سرت به آهن سقف موتر می‌خورد. سرت را بالا می‌کنی، می‌بینی که عکس‌های نیمه عریان دختران هندی و تاجکستانی به گونه‌های «تاق و جفت» در سقف، پایه‌ها و شیشه پیشروی موتر نصب شده‌اند؛ همچنان با این بریک، در چهار جای موتر (فرمان، تیپ، شیشه پیشروی موتر و آیینه) گروپ‌های روشن شده و چنین چشمک می‌زنند: «I love you» تعجب می‌کنی زیرا پیشتر آهنگش این بود که: «من نمی‌دونم دیگی چرا عاشق نمی‌شم؟» اما از هر جای موتر «عاشوقی» احساس می‌شود. 
چشمانت به آیینه ها دوخته می شود، دو آیینۀ عقب نما، شش آیینۀ قدنمای دخترنما (!) را در پیشروی «خلیفه» می بینی که پر از عکس زن و دختر است. از آیینه ها که فارغ شدی متوجه می شوی که خاله نزدیک سرک رسیده است. کلینر بازهم صدا می‌زند: «چوکیای خالی!» خاله بدون توجه از سرک عبور می‌کند و موتروان با ناامیدی کامل که دل آدم به حالش می‌سوزد موتر را به حرکت می‌آورد. بی شرمی و دروغ واضح «کلینر» تو را مردد می کند و شک می کنی که شاید اینها «ساریو» را هم دروغ گفته باشد، شاید به عروسی بروند. 
در میان ترس و تردید، یک متناقض‌نمایی عجیب ترا در خودش غرق می‌کند: «عاجل ریو»، «چوکیای خالی» و «عاشوقی». 
به هر حال چشمانت را می‌مالی و ساعتت را می‌بینی، یازده بجه قبل از ظهر را نشان می‌دهد، باور نمی‌کنی که درست باشد؛ زیرا ساعت 8 بجه‌ی صبح سوار موتر شده بودی.
موتر در میان ده‌ها مینی‌بوس دیگر غریبانه توقف می‌کند. مسافران «پایان » می‌شوند و تو می‌پرسی: «اینجا سار است؟» جواب می‌دهند: «نیییی، سار نیسسس، پل‌سوخته اس! سار نمیریم!» و تو در خود می‌پیچی و به خود و کابل و مینی‌بوس و «سار» لعنت می‌فرستی و از آمدنت در کابل پشیمان می‌شوی و کابل برایت تجسمی از دروغ‌های رنگارنگ می‌شود. از کابل بدت می‌آید....

یادداشت: این متن یادگار سال های جوانی من است که سال ها پیش نوشته بودم.

محمد ستوده، 15 جولای 2016

۱۳۹۵ فروردین ۲۳, دوشنبه

پرنده های قفسی

پرنده های قفسی

پرنده های قفسی، عادت دارند به بی کسی...
ده سال پیش این آهنگ را شنیده بودم، گریه کرده بودم، اشکهایم هنوز در دهلیزهای خوابگاه دانشگاه کابل آواز می خوانند. اشکهایم هنوز زیر پای عابران آن دهلیزهای پیر و دلگیر غرق آواز سیاوش اند. آوای این پیر هنوز در گوش هایم طنین انداز است. سیاوش را می گویم، او که سالهای دراز از باران و باد و شب و ستاره و تنهایی با من آواز خواند. راه های باریک دانشگاه کابل که به دانشکدۀ زبان و ادبیات می انجامند هنوز شاهد گام های کور و کر من اند که دیوانه وار غرق در سیاوش از آنجا میگذشتم. علف ها و درخت های آن با صدای سیاوش خو گرفته بودند، هنوز وقتی از آنجا می گذرم علف ها، بوی گام های خسته مرا دارند. صبحگاهان که بر اندام نمناک علف های دانشگاه قدم می گذاشتم، سیاوش برایم آواز می خواند. سیاوش درد عشق را در دلم تازه می کرد، سیاوش رفیق لحظه های تنهایی ام بود. 
«یاد روزایی که کوچه، زیر سایۀ تنم بود/ مهربون درخت عاشق، مست عطر نفسم بود/ سهم من از بوسه باد، چی بگم ای داد و بیداد...»
عشق عجب دردی است، آدم را با باران و باد آشنا میسازد، باد و باران برای آدم آواز میخوانند: «وقتی که دلتنگ میشم و همراه تنهایی میرم/ داغ دلم تازه میشه...» و آنگاه کتابی در دست باید بشنوی که: «بارونو دوست دارم هنوز/ چون تو رو یادم میاره/ حس می کنم پیش منی/ وقتی که بارون می باره / بارونو دوست داشتی یه روز تو خلوت پیاده رو...» و گاهی دلتنگ و دلگرفته از همه چیز و همه کس، گوشی درگوش، کنار پنجرۀ اتاق لیلیه ات ایستاده باشی و چشمهایت به سوی یک غبار بی نهایت و اشک هایت روی میز کوچک غذاخوری بیافتد، در حالی که بغضی عظیمی در گلویت گره خورده باشد، آواز گریه هایت را در دلت نهان داری.
آری عشق این چنین است. 
به یاد ده سال پیش و آنگاه:
گریه کن گریه قشنگه، گریه سهم دل تنگه
گریه کن، گریه غروره، مرحم این راه دوره
سر بده آواز هق هق، خالی کن دلی که تنگه
گریه کن گریه قشنگه، گریه قشنگه...گریه سهم دل تنگه، گریه کن گریه قشنگه

بذار پروانۀ احساس، دل تو بغل بگیره
بغض کهنه را رها کن، تا دلت نفس بگیره
نکنه تنها بمونی، دل به غصه ها بدوزی
تو بشی مثل ستاره، تو دل شبها بسوزی
گریه کن... 
گریه قشنگه...

۱۳۹۴ بهمن ۷, چهارشنبه

پیام تبریکی به مناسبت کسب مقام اول جهانی در فساد اداری

پیام عالی تبریکی

با کمال بی خیالی اطلاع یافتم که پس از گذشت یک سال، کشوری که توسط دومین متفکر جهان و یک داکتر مجاهد و مسلمان اداره می شود، توانست مقام دوم (سوم؟) را در ایجاد فساد اداری از آن خود کند.
این مقام بجا و شایسته را به جلالت مآبان رئیس جمهور و رئیس اجرایی، نماینده رئیس جمهور در حکومت داری خوب، اداره عالی مبارزه با فساد اداری، مجلسین شورای ملی، و باقی مفسدان دولت خودمان تبریک گفته و برای شان مقام های عالی مفسدان فی الارض را تمنا دارم.
امیدوارم با فسادهای شبانه روزی ایشان، در سالهای بعد شاهد کسب مقام اول عالی جنابان باشیم تا به جهان نشان دهیم که ما تنها به جنگ و وحشت باور نداریم بلکه می توانیم در بخش های دیگر از قبیل کشت و تولید مواد مخدر و فساد اداری و اخلاقی نیز صاحب دست آوردهای بزرگ باشیم.
والسلام من التبع الفساد
فعلا وقت ندارم، سیستم خراب است.
بقیه اش را فردا یا پس فردا یا روزهای دیگر می نویسم.

تأملی به مسألۀ زبان در افغانستان

نشر شده در روزنامۀ اطلاعات روز، لینک PDF: https://www.etilaatroz.com/wp-content/uploads/2019/05/Language-in-Afghanistan.pdf محمدجان س...