۱۳۹۸ آبان ۱۵, چهارشنبه

توضیحی در بارۀ «سُتره»


این واژۀ پرکاربرد در افغانستان، به‌ویژه درگویش هزارگی، به معنای پاک، صاف و تمیز است. این املا با این معنا، برای فرهنگ‌نگاران نا آشنا است. مرحوم دهخدا ذیل واژۀ عربی «سُترة» آن را به معنای پوشش و آنچه بدان خود را از چیزی بپوشند، آورده است. در فرهنگ‌های معین و عمید نیز به تبعیت از دهخدا و با اندک تغییر در املا، آن را به شکل «سُتره»، اما به همان معنا آورده‌ شده است. در فرهنگ عمید یک معنای دیگر (تیغ سرتراشی) نیز به آن افزوده شده است.
در لهجۀ افغانستان «سُتره» به معنای پاک و صفا است که با معنای پوشش هیچگونه پیوندی ندارد، بلکه این واژه با «اُستُره» به معنای تیغ سرتراشی ارتباط دارد. این وسیله را در منطقۀ ما «پاکی» می‌گفتند. پاکی، نوعی از چاقوی تیز (تیغ) بود که برای تراشیدن موی سر به کار می‌رفت. «استره» و «پاکی» دو نام از یک وسیله‌اند. دهخدا ذیل اُستُره آورده است: «آلتی است که بدان سر تراشند و به عربی موسی گویند. چون موی سر را بدان بسترند یعنی پاک و محو سازند، به این اسم موسوم است. تیغ سرتراشی. مخفف آن: سُتره».
توضیح فوق نشان می‌دهد که در واقع نام «اُستُره سُتره» به تیغی گذاشته شده که موی سر را با آن ستره (پاک و محو) می‌کرده‌اند. در دستور زبان فارسی دری، وقتی /ه/ به آخر فعل امر اضافه شود، اسم آله را می سازد؛ مانند: مالیدن بمال مال ماله (وسیلۀ دهقانی که با آن کلوخ را می‌مالند تا نرم شود). «رنده» و «تابه» هم از همین قاعده آمده و ستره هم اینگونه ساخته شده است: استردن استر استره سُتره. در گویش ما فقط همین شکل آخری و اختصاری آن کاربرد دارد، اما با تغییر معنا. اگر اشتباه نکنم ـ چون زبان ترکی نمی دانم ـ این واژۀ قدیمی با املای «استره» وارد لغات ترکی نیز شده است.

چگونه واژۀ سُتره (تیغ مو پاکی) در گفتار مردم با ستره (پاک) یکی شده است؟ 

گمان می‌کنم که امکانات زبانی، به ویژه صنعت ادبی مجاز (مجاز به علاقۀ لازم و ملزوم) به مردم اجازه می‌دهد تا گاهی لازم و ملزوم را به‌جای همدیگر بنشانند؛ مثلاً در منطقۀ ما نور آفتاب را ـ به خاطری که گرمی از لازمۀ آن است ـ گرمی می‌گویند. در جملات «د گرمی بِشی.» «د گرمی اَوار کو.» و «گرمی بلی شی اَمده» منظور آفتاب است. همچنین نور آفتاب را هم آفتاب می‌گویند چون «بلَی‌بور کومِه افتاو زدِه تو// بلی‌بور دل کوتاو کدی تو» که منظور نور و گرمای آفتاب است، خود آفتاب به کومۀ کس نمی‌زند. همچنان مردم خانه را به معنای زن هم به‌کار می‌برند؛ چنانکه مرد مجرد را «بی‌خانه» و مرد زن‌مرده را «خانه‌بیرو» می‌گویند. خانه و زن هم لازم و ملزوم همدیگرند. نظر به این توضیح، چون در گذشته پاکی با «سُتره» نیز لازم و ملزوم همدیگر بوده‌اند، مردم ستره را به معنای پاک و صفا به کار برده و کم‌کم در همه جا تعمیم داده‌اند.
فرهنگ فارسی معین مصدر «ستردن» را به معنای پاک کردن و تراشیدن آورده است. در آثار شعرا نیز به همین معانی به‌کار رفته است.
سنایی گوید:
بر ظاهر خود نقش شریعت بگشادم
در باطن خود حرف حقیقت بِستُرده
مولانا گوید:
یاد یوسف دیو از عقلش ستُرد
وز دلش دیو آن سخن از یاد برد
بیدل گوید:
اجزای من قلمرو نیرنگ ناز اوست
نقاش خامه گیر ز موی ستُرده‌ام

با احترام
محمد ستوده

۱۳۹۸ آبان ۱۳, دوشنبه

توضیحی در بارۀ پَگ و بِیخِی/ بیخین


اگر از بامیان و قندهاریم
همی مو پگ بِراریم
یک رودخانه را در نظر بگیرید. چرا سنگ‌های کوچک در بستر آن رودخانه، لشم و حتا گِردند؟ پاسخش ساده است. سنگ‌های کف رودخانه در اثر جریان آب و پهلو خوردن در مسیر رودخانه، به مرور ایام درشتی خود را از دست می‌دهند و لشم و مدور می‌شوند. به هر اندازه که عمر رودخانه بیش‌تر باشد، سنگ‌های بستر آن لشم‌تر و سوهان‌خورده‌تر است. حتا سنگ‌های بزرگ در مسیر جریان آب، درشتی خود را از دست می‌دهند.
واژه‌ها در گویش هزاره‌گی نیز متناسب با دستگاه آوایی گویشوران، به مرور زمان صاف و لشم شده است. کم‌تر پستی و بلندی دارد. سایش واژه‌های قدیمی در گفتار مردم نشان می‌دهد که مسیر طولانیِ را طی کرده است. برای نمونه، مصرع «همی مو پگ بِراریم» را در نظر بگیرید. این مصرع از واژه‌های «همۀ + ما+ پاک+ برادریم / برادر +استیم» ساخته شده است که در اثر سایش واژه‌ها به مرور زمان «همۀ ما» به هیأت «همی مو» و «پاک» به «پگ» و «برادریم» به «براریم» تغییر کرده، تلطیف و نرم شده‌اند. این عمل زمان طولانی و تسلط کافی به زبان را می‌طلبد. نمونه‌های اینگونه تغییر در تلفظ انگلیسی بریتانیایی هم بسیار وجود دارد. به طور نمونه حرف /t/ در تلفظ بریتانیایی واژۀ twenty حذف گردیده و تلفظ آن تلطیف شده است.

 اما در بارۀ پاک (همه، تمام، کلاً):
پاک در ادبیات فارسی بیش‌تر به معنای تمیز، صاف، تمام و همه به کار رفته است. معنای مورد نظر من در اینجا همه، کلاً و تمام است. نمونه‌هایی زیر کاربرد «پاک» را در معنای همه، تمام و کلاً مشاهده می‌کنیم.
بیدل گوید:
چون سپند آرام جسم دردناکم ناله است
شعلۀ آهی که خواهد سوخت پاکم ناله است
سعدی گوید:
غم عشق آمد و غم‌های دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای برآرد خاری
حافظ گوید:
کیسۀ سیم و زرت پاک بباید پرداخت
زین طمع‌ها که تو از سیم‌بران می‌داری
جامی گوید:
هرچه بدهی به کسی باز مجو
دل ز اندیشۀ آن پاک بشو
بیهقی می‌نویسد:
 و دیگر برادران و قومش را... فروگرفتند و هر چه داشتند همه پاک بستدند. و دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانها ویران کنند. فرمودیم تا دست وی از شغل عرض کوتاه کردند و وی را جایی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند. (تاریخ بیهقی، به نقل از دهخدا)

و در بارۀ پَگ در گویش هزاره‌گی:

واژۀ پاک در گویش هزاره‌گی معمولاً نقش توصیفی ندارد بلکه نقش ضمیر مبهم و قید را دارد و بیانگر دو معنای «همه‌گی» و «بسیار» است. ساختار این واژه در مسیر زمان تغییر کرده و با حذف الف به شکل «پک» در آمده و سپس به دلیل نزدیکی مخرج /ک/ با/گ/ و آسانی تلفظ /گ/ در این واژه، به «پگ» تبدیل شده است. «پگ» در عبارات «پگ‌شی خوبه» «پگ شُم/ پگ شیم بایید»، «پگ بِراریم»، «پگ دِیونه یه»، «پگ شی از تو باشه»، «پگ‌خوره ـ از اصطلاحات طوی» و غیره به معنای همه‌گی و بسیار یا کاملاً است. این واژه اما در ترکیبات «پگ کلو»، «پگ دور»، «پگ یخ» و غیره به معنای بسیار است. پگ در این گویش برای بیان تمیزی کاربرد ندارد. مترادف پاک به معنای تمیز در گویش هزاره‌گی واژۀ «سُتره» است که در آینده توضیح داده خواهد شد.

و در بارۀ بِیخِی/ بیخین:

این واژه در ولایت غزنی به کار می‌رود؛ واژۀ پگ را در غزنی به کار نمی‌برند؛ البته به استثنای «پگ‌خوره» که در آنجا هم کاربرد دارد. در فرهنگ‌های زبان دری واژۀ «بیخی» وجود ندارد، اما در گفتار مردم بسیار است. ترکیبات «بیخی/ بیخین شیم»، «بیخی/ بیخین ‌شی»، «بیخی/ بیخین مو» تقریباً با پگ (همه‌گی) مترادف است. در غزنی اما بجای «پگ دور»، ترکیب «غدر دور» استفاده می‌شود و به این گونه، نقش قیدی پگ را در ولایت غزنی، واژۀ «غدر» به عهده دارد؛ مانند: «غدر یخ»، «غدر گیرو» و غیره. بیخ در گفتار مردم با ساختار‌های استعاری (استعارۀ مکنیه) نیز به کار می‌رود که به معنای ریشه و پایه است. در وصف ماما: «تو بیخی ما جیگول». در بیان تأسف: «خوب بیخ‌کنده‌غو استه!» «بیخ شی از بیخا کنده شد!» و غیره.

ساختار واژۀ «بیخی/بیخین» شبیه صفت نسبتی است؛ مانند: سیم سیمی/ سیمین، گِل گِلی/ گِلین، روی رویی رویین و غیره. واژۀ بیخی احتمال دارد از واژۀ «بیخ» به معنای ریشه و بن ساخته شده باشد. بیخی در نقش وصفی خود از این معنا تابعیت می‌کند؛ مانند: «بیخی خرابه = ریشه‌یی خراب است»، «بیخی سخته = بنیادی سخت است» و غیره.

بیخ در گفتار مردم به معنای پهلو و ماحول نیز کاربرد دارد؛ مثلاً: «بیخای خانه»، «بیخ تندور»، «د بیخ مه بیشی»، «د بیخ تو باییم»، «بیخ دیوال» و غیره. از بیخ (پهلو) نیز می‌تواند صفت نسبتی بیخی ساخته شود؛ مثلا: بیخ بیخی (آنچه/ آنکه مربوط به دور و بر است) شبیه فامیل فامیلی (آنچه/ آنکه مربوط به فامیل است) و غیره. اگر این توضیح درست باشد، می‌توان گفت که «بیخی» در این کاربرد به معنای اشیا یا افراد مربوط به دَور و بر ما می‌شود.

واژۀ بیخی در زبان پشتو نیز به معانی کاملاً و هرگز استفاده می‌شود، اما بیخین در پشتو کاربرد ندارد. نون در گویش هزاره‌گی برای اشباع آوایی (میانجی) به آن اضافه شده است؛ آنگونه که در زبان معیاری به سیمی (سیمین) اضافه شده است. به این ترکیبات پشتو توجه کنید: «بیخی بند شوه»، «بیخی صحیح ده»، «بیخی حیران شوم»،  «بیخی ډیر» و غیره. علاوه از معانی مذکور، به معنای هرگز هم به‌کار می‌رود: «بیخی د منلو ور نده»، «بیخی نه کیژی» و غیره. این در حالی است که ـ خلاف فرهنگ فارسی ـ واژۀ «بیخی» در فرهنگ پشتو درج است، اما واژۀ «بیخ» درج نیست.

توضیح دادنِ «بیخی»، بیخی منده کد!

اگر شما توضیح بهتری دارید حتماً بنویسید.

قابل یادآوری می‌دانم که باری در یک نشست دوستانه، استاد فاضل کیانی نیز به مطلبی شبیه سایش واژه‌ها توسط گوینده‌گان اشاره‌ای داشت که برایم جالب بود. فکر می‌کنم اشارۀ وی، الهام‌بخش مقدمۀ توضیح کنونی باشد.

با احترام

محمد ستوده


۱۳۹۸ آبان ۱۱, شنبه

توضیحی در بارۀ شیر و صاف

چرا در گویش هزاره‌گی شیر را صاف می‌گویند و ماست را شیر؟


شاید این سوال برای برخی خنده‌دار باشد و برای برخی دیگر گیج کننده، اما در گویش هزاره‌گی، به شیر حیوانات، صاف‌ و به ماست، شیر هم گفته می‌شود. عبارات «شیر سخت» و «شیر آوگی» نیز مرتبط با همین معنای شیر است. صاف (Milk) را نیز در عباراتی چون «صاف‌جوش» و «صاف‌چای» داریم. جالب است که «شیرروغو» و «شیربرنج» نیز در ترکیب خود صاف دارند، اما کسی آنها را «صاف‌روغو» و «صاف‌برنج» نمی‌گوید. اینکه چرا چنین است، در ادامه توضیح داده می‌شود.
صاف برای شیر انسان به کار نمی‌رود. طفل شیرخوار را صاف‌خوار و مادر شیردِه را صاف‌دِه نمی‌گویند. صاف در گفتار مردم بیش‌تر برای شیر حیوانات استفاده می‌شود. بنابراین، همۀ شیرها صاف نیستند. از سوی دیگر، صاف به معنای شیر در متون ابی و فرهنگ‌های لغت نیامده است.
دهخدا ذیل واژۀ ساف با حرف «س»، آن را واژۀ عربی دانسته و یک معنای آن را «الصف من‌اللبن/ رده‌ای از شیر نوشیدنی» آورده است. غیر از او در دیگر فرهنگ‌های زبان فارسی چنین واژه‌یی وجود ندارد. من اما بعید می‌دانم که مردم دهات افغانستان این واژۀ نادر را از عربی گرفته باشند؛ زیرا اول مسافت جغرافیایی و بی‌سوادی مردم در قدیم چنین امری را دور از احتمال می‌کند و در ثانی، خود اعراب نیز شیر را «ساف» نمی‌گویند.

چرا شیر را صاف می‌گویند؟
صاف به معنای پاک، راست، هموار و خالص است. معنای مجازی دیگر هم دارد که شعرای بزرگ آن را به کار برده‌اند. آنان صاف را در برابر دُرد قرار داده و مرادشان شرابِ صاف است. دُرد همان مواد ته‌نشین شدۀ شراب است. مولانا در غزلیاتش گوید:
صاف‌های جمله عالم خورده گیر
همچو دُرد درد دین جستیم نیست
بیدل گوید:
قید دل بیدل غبار ننگ فطرت‌ها مباد
تا ز مینا نگذرد دُرد است این مَی، صاف نیست
حافظ گوید:
به دُرد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش
که هرچه ساقیِ ما کرد عین الطاف است
صاف در ابیات بالا، به معنای شراب صاف است که بخش اول عبارت حذف شده است. این صنعت را در فنون ادبی، مجاز به علاقۀ مضاف و مضاف‌الیه می‌گویند. این نوع مجاز طوری است که یکی از مضاف یا مضاف‌الیه حذف شده و قسمت باقی‌ماندۀ آن، معنای کل عبارت را می‌رساند. «شراب صاف» یک عبارت اضافی است که شراب مضاف و صاف مضاف‌الیه است. در این عبارت، شراب حذف شده و تنها واژۀ صاف مجازاً به معنای شراب صاف آمده است.
در نتیجه: شرابِ صاف = صاف

این صنعت ادبی در گفتار روزمرۀ مردم هم بسیار کاربرد دارد؛ مثلاً واژۀ کابل رابه تنهایی بجای شهر کابل به کار می‌بریم، در حالی که پغمان و استالیف هم بخشی از کابل است، اما وقتی به راننده‌یی در یک ولایت دیگر بگوییم که مرا به کابل ببر، هیچ‌گاه پغمان یا استالیف به ذهنش نمی‌آید. به این شکل، در عبارت «شهر کابل»، واژۀ شهر حذف شده و تنها کابل مجازاً به معنای شهر کابل آمده است.
در نتیجه: شهرِ کابل = کابل

احتمال دارد «صاف» در گویش هزاره‌گی هم از همین قاعده آمده باشد. شیر را وقتی از حیوان می‌دوشند، موی حیوان نیز وارد ظرف می‌شود. به همین دلیل، آن را از صافی می‌گذرانند تا شیرِ صاف به دست آید. «شیر صاف» مانند «شراب صاف» و «شهر کابل» یک عبارت اضافی است. از این عبارت به مرور زمان، بخش اول آن (شیر) حذف شده و تنها بخش دوم یا مضاف‌الیه (صاف) آن باقی مانده است. اکنون به جای شیرِ صاف، تنها صاف استفاده می‌شود. شیر مادر چون به طور مستقیم چوشیده می‌شود، شامل این قاعده نشده و نام اصلی آن (شیر) حفظ شده است.
در نتیجه: شیرِ صاف = صاف

قابل یادآوری است که واژۀ صاف جانشین دائمی شیر نیست. آنگونه که گفته شد، در عبارات «شیربرنج» و «شیرروغو» شیر به معنای «شیرِ صاف» آمده است. در این عبارات مضاف‌الیه نمایندگی از هردو بخشِ عبارت می‌کند.

چرا ماست را شیر می‌گویند؟

در فنون ادبی صنعتی به نام مجاز به علاقۀ ماکان و مایکون (نام‌گذاری اشیا به اعتبار گذشته و آینده) داریم. در این صنعت، اشیا به اعتبار آنچه در گذشته بوده است یا آنچه در آینده خواهد شد، نام‌گذاری می‌شوند. مردم از این صنعت در گفتار خویش بسیار استفاده می‌کنند. به این مثال‌ها توجه کنید:
نام‌گذاری به اعتبار گذشته:
1. دشت برچی: اکنون دشت نیست، اما تا هنوز به نام گذشته خود یاد می‌شود.
2. پُل مَیده: یک زمانی میده بوده، حالا که میده نیست، بازهم نامش همان است.
3. برخی از مردم پلو را به اعتبار گذشتۀ آن برنج می‌گویند یا آدم را مشت خاک می‌گویند.
مردمان اهل زبان، این گونه تفنن را ناخودآگاه انجام می‌دهند. از دید من نامگذاری شیر برای ماست در گویش هزاره‌گی هم به اعتبار گذشتۀ آن است. ماست به اعتبار گذشتۀ خود ـ که شیر بوده است ـ در میان مردم مجازاً به نام شیر یاد می‌شود.
محمد ستوده




نامه به سجاد و هستی به مناسبت آغاز سال تعلیمی



به نور چشمان و امیدهای زندگی‌ام سجاد جان و هستی جان
(به مناسبت آغاز سال تعلیمی 1397ه.خ و سالگرۀ تولدتان)

نور چشمانم، آغاز سال جدید تعلیمی و سالگرۀ تولدتان مبارک!
با سجاد و هستی (چیمای آتی) 9 سپتمبر 2019
این نامه را به عنوان تحفه برای‌تان می‌نویسم. خوشحالم و خیلی خوشحالم که فرزندان دوست‌داشتنی و عزیز مثل شما هر دو دارم. وقتی شنیدم که هستی کوچکم امسال وارد صنف اول مکتب شده و سجادم نیز بزرگ شده و کم‌کم دارد برای خودش مرد بزرگی می‌شود، خوشحالی‌ام خیلی زیاد شده است، آنقدر که از گفتن خارج است.
سجاد و هستی، جان پدر! من و مادرت شما را خیلی دوست داریم. شما هر دو، زندگی ما هستید و برای‌تان آرزوهای بزرگ داریم. ما دوست داریم که شما همیشه صحتمند باشید و زودتر بزرگ شوید. ما دوست داریم که شما خیلی بهتر از من و مادرتان بتوانید به آرزهای خود برسید، بتوانید برای خودتان زندگی قشنگ و پرافتخار بسازید. ما دوست داریم که شما به حدی قوی و توانمند شوید که هم برای خودتان، هم برای من و مارتان و هم برای وطن‌تان افتخار باشید.
من و مادرتان قول می‌دهیم که هرچه در توان ما باشد برای رشد و توانمندی شما آماده کنیم و شما عزیزان هم به من و مادرتان قول بدهید که هر قدر توان دارید برای توانمند شدن خود مصرف کنید. به ما قول بدهید که با کارهای درست‌تان همیشه به هدف‌تان نزدیک‌تر می‌شوید و ما را خوشحال می‌سازید.
پدر دوست‌تان دارد.
سال تعلیمی و جشن تولد مبارک‌تان!
(هر دوی‌تان را می‌بوسم!)

محمد ستوده، حمل 1397ه.خ دهلی نو، هندوستان

حاجی نقی محمدی (حاجی ملا) نخستین معلم من

نخستین معلم من و تدریس او به سیستم واقعی کریدیت

این عکس حاجی ملا در سال 1387 در روز عروسی من
در سنگماشه گرفته شده است
حاجی نقی محمدی معروف به حاجی ملا، نخستین معلم من بود. چندین زمستان و یک تابستان در مسجد بلندِه (مسجد خنوار ابغه) پیش او درس خواندم. صفحات نخستین «پنج‌سوره/ قاعدۀ بغدادی» را پیش پدرم آموختم و سپس با یک نان پتیرمال و یک پاکت شیرینی به مسجد پیش حاجی ملا رفتم و ادامۀ پنج‌سوره را آغاز کردم. پس از پنج‌سوره، قرآن، پنج‌کتاب، دیوان حافظ، توضیح‌المسایل و نصاب‌الصبیان را خواندم. من پیش حاجی ملا «سیِی‌خوان» شدم.
حاجی ملا، دیوان حافظ را با لحن آهنگین و بسیار نغز برای ما می‌خواند. به خط نستعلیق و شکسته سرمشق می‌داد و ما به تقلید آن، روی تخته‌های چوبی کوچک که به همراه داشتیم با «برغنَی» و «سیِی/ سیاهی» تمرین می‌کردیم و پس از بررسی توسط حاجی ملا، تخته را دوباره می‌شستیم و در آفتاب خشک می‌کردیم.

سیستم کریدیت حاجی ملا
درس حاجی ملا به سیستم واقعی کریدیت بود. این را اکنون بیش‌تر از هرزمانی درک می‌کنم. یعنی اینکه او درس خام به کسی نمی‌داد و نمی‌خواست کسی «خام‌خو/ خام‌خوان» شود. به قدر توانایی افراد، متن درسی انتخاب می‌کرد و درس می‌داد. اگر کسی قادر بود روزانه یک سطر بخواند، بیش از آن درس نمی‌داد و کسی اگر می‌توانست روزانه ده صفحه پُخته بخواند، به همان مقدار درس می‌داد. او فقط می‌خواست شاگردانش «پُخته‌خوان» باشند. این روش را دیگر نه در مکتب دیدم و نه در دانشگاه.
سیستم درسی او مؤثر و نتیجه‌بخش بود. تا کسی پنج‌کتاب را درست یاد نمی‌گرفت، دیوان حافظ را به او درس نمی‌داد، بلکه دوباره کتاب قبلی را تکرار می‌کرد. آنقدر تکرار می‌کرد تا آن را یاد بگیرد. به همین دلیل کسی که به سطح نصاب‌الصبیان رسیده بود، در خوانش حافظ و پنج‌کتاب مشکلی نداشت و حتا می‌توانست آن را برای دیگران تدریس کند. سرمشق را هم آنقدر به تکرار بر ما می‌نوشت تا در نوشتن آن بی‌عیب شویم. پس از آن، سرمشق دیگر می‌داد و آن را تکرار می‌کرد. به همین دلیل، آنانی که پای‌سنگ درس را در مسجد و نزد ملای خوب گذاشته‌اند، خط‌‌‌شان خواناتر، خوانش‌شان بی‌عیب‌تر و درک‌شان از مطلب سریع‌تر و درست‌تر است.


سیستم کریدیت کنونی و شاگرد محوری
اکنون که نظام درسی در مکاتب به شکل شاگرد محوری و در دانشگاه‌ها به سیستم کریدیت رایج شده است، کمتر فارغ‌التحصیل صنف دوازدهم مکاتب را می‌توان یافت که خط خوانا بنویسند و متن بی‌عیب بخواند. شاگرد محوری، معلمان تنبل و شاگردان خام بار آورده است. کم‌تر دانشجویی را می‌توان یافت که پس از ختم کریدیت‌های درس دانشگاه، قادر باشند یک صفحه متن با عیب کم‌تر بنویسند یا بخوانند. از سوی دیگر، توزیع مدارک تحصیلی در بدل پول، آفت دیگری است که آیندۀ دانایی را تهدید می‌کند. سخن بسیار است و مجال اندک. تمام
***
برای حاجی ملا که خواندن و نوشتن را به من آموخت، طول عمر و تندرستی تمنا دارم. از همۀ معلمانم سپاسگزارم و روز معلم را برای همۀ‌شان تبریک می‌گویم.


روز معلم گرامی باد!

یادداشت: این متن را به تاریخ 15 اکتوبر به مناسبت روز معلم نوشته بودم. اینکه در اینجا می گذارم، حاجی ملا از دنیا رفت است. او به تاریخ 29 اکتوبر در اثر یک حادثۀ ترافیکی که منجر به سکتۀ مغزی او شد در هرات از دنیا رفت. یادش گرامی باد!

توضیحی در بارۀ «دامن زدن»


توضیحی در بارۀ «دامن زدن»

در توضیح «مشت زدن»، «لگد زدن»، «بوتل زدن» و «دَو زدن» در آرشیف پارلمان کشور منابع زیاد وجود دارد. در اینجا در بارۀ «دامن زدن» ـ اگرچه عصر یخن‌قاق و بلوز است ـ بخوانید که دامن چگونه زده می‌شود و چگونه پدید آمده است.
زمانی همۀ مردم از آتش برای گرما و پخت‌ و پز استفاده می‌کردند، گاهی حتا وسایل روشن کردن چنان محدود بود که هر خانه آن وسایل را به اندازۀ کافی در اختیار نداشت. آنها وقتی می‌دیدند که همسایه آتش روشن کرده است، می‌رفتند و از آنجا چوبی را روشن کرده می‌آوردند تا آتش روشن کنند. گاهی نیز قوغِ آتشِ قبلی را زیر خاکستر می‌کردند تا در دفعۀ بعدی از آن استفاده کنند.
قوغ باقی مانده را بعداً زیر یک بوتۀ خشک (درگیران) می‌گذاشتند و پوف می‌کردند. چون دود یا حرارت بیشتر می‌شد، نمی‌توانستند از نزدیک پوف کنند؛ بنابراین از دامن خویش برای باد زدن استفاده می‌کردند تا آتش روشن شود. قدامت این اصطلاح به کشف آتش و اختراع دامن (به عنوان نخستین باد بزن) می‌رسد. بنابراین، دامن زدن کنایه از روشن کردن آتش است. البته دامن زدن به آتش، آن را شعله‌ورتر نیز می‌کند، اما به باور من، دقیق‌ترش همان آتش خفته را روشن کردن درست‌تر می‌نماید.
اکنون این اصطلاح کاربرد گسترده پیدا کرده است. دامن زدن به نفاق، یعنی نفاق را داغ کردن. دامن زدن به جنگ، یعنی آتش جنگ را روشن کردن و دامن زدن به مسائل کهنه یعنی آن مسائل را داغ کردن و غیره. اصطلاح «آو بِل‌آتش/ آب بالای آتش» نیز همین قدامت را دارد و کنایه از خاموش کردن است.
در زبان انگلیسی «To pour oil on the fire» یا «Add fuel on the flame» که به معنای روغن (نفت) به آتش انداختن است، به همین معنا به کار می‌رود. این ضرب‌المثل انگلیسی البته پس از کشف نفت ساخته شده است که قدامت آن نسبت به «دامن زدن» بسیار متأخر است.

***
در گویش هزاره‌گی، آتش روشن کردن را بیش‌تر «آتِش داغ کردن» و «آتِش وار کردن» و درگیران را «وارغو» می‌گویند. پسوند «غو» را محققان، ترکی می‌دانند و اینکه آیا «وار» هم ترکی است یا خیر، نمی‌دانم. دهخدا به نقل از منتهی‌الارب «وأر» را به معنای آتشکده ساختن جهت آتش، معنا کرده و «اور» را نیز به معنای حرارت آفتاب و آتش آورده است. «اُور» در زبان پشتو نیز به معنای آتش است.

توضیحی در بارۀ رنگِ سبز در ادبیات فارسی و گویش هزاره‌گی

توضیحی در بارۀ رنگِ سبز در ادبیات فارسی و گویش هزاره‌گی

چرا رنگ آسمان را سبز می‌گفتند؟
حافظ:
مزرع سبزِ فلک دیدم و داس مهِ نو
یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو
شناخت بشر از رنگ‌ها وابسته به جغرافیای زندگی و مواجهۀ آنها با محیط پیرامون‌شان بوده است. آنها برای رنگ‌ها یا نام‌های مستقل گذاشته‌اند یا آنها را از رنگ اشیای ماحول خویش به عاریت ‌گرفته‌اند؛ به طور مثال: رنگ اُشتری، خاکی، شیرچایی، نخودی، کرمی/ کیریمی، آسمانی، آبی، نیلی، نارنجی، غوره‌یی، گلابی و غیره به‌طور بلاواسطه از رنگ اشیا گرفته شده‌اند. قدامت اکثر این رنگ‌ها به قدامت شناخت مردمان از این اشیا برمی‌گردد؛ چنانکه در گذشته‌های دور، تعداد نام رنگ‌ها به دلیل شناخت کمتر از اشیای رنگارنگ پیرامون، بسیار محدود بوده‌‌ است.
در زبان فارسی تا همین اواخر، رنگ آبی وجود نداشته است. سنایی، مولانا، حافظ، بیدل و شعرای کلاسیک دیگر، آسمان را سبز گفته‌اند. در زبان روزمرۀ مردم تا هنوز آسمان را سبز و و شخص چشم‌آبی را چشم‌سبز/ چیم‌سوُوز می‌گویند. چرا چنین بوده است و چطور شعرای بزرگ ما با آن همه دقت‌نگری آسمان را و حتا خود آب را سبز گفته‌اند؟
مردم قدیم با تعداد محدودی از رنگ‌ها آشنا بودند. آنها احتمالاً چند رنگ اصلی را می‌شناختند که رنگ‌های نزدیک به آنها را نیز زیر مجموعۀ آن رنگ‌ها می‌آوردند. یکی از این رنگ‌ها، سبز بوده است که آن را به وفور در طبیعت پیرامون خویش می‌دیده‌اند و رنگ‌های نزدیک به آن را نیز سبز می‌گفته‌اند.
آسمان ـ اگرچه رنگ ثابتی ندارد ـ اما آسمان صاف، نسبت به رنگ‌های دیگر، به سبز نزدیک‌تر بوده است. از سوی دیگر رنگ‌آب وابسته به بستر یا ظرف آن است و به راحتی نمی‌توان برای آن رنگی قائل شد. به همین دلیل رنگ آبی را نمی‌شناختند. این مسأله برای مردمانی که دور از دریاهای بزرگ می‌زیسته‌اند، بیش‌تر غریب بوده است، چنانکه زندگی در کنار رودخانه‌ها، نهرها و چشمه‌ها، منجر به شناخت رنگ آبی نمی‌شود. آب جاری و آب‌های کم‌عمق رنگ ثابتی را انعکاس نمی‌دهند تا بر مبنای آن بتوان قادر به شناخت رنگ شد. اما اینقدر می‌فهمیده‌اند که رنگ آسمان با رنگ سبزه یکی نیست، به همین دلیل، برای تفریق رنگ آسمان از رنگ سبزه، آن را بعداً سبز آسمانی می‌گفتند. تشخیص رنگ آسمانِ صاف برای مردمان دور از دریا، آسان‌تر از تشخیص رنگ آب بوده است.
آبی، رنگ بسیار متأخر است و آن نیز نسبتش به آب می‌رسد و چون سبز و سیاه و سفید واژۀ مستقلی نیست. حتا درک برخی از شعرا از رنگ آب نیز رنگ سبز بوده است؛ به ابیات زیر در بارۀ رنگ آب و رنگ آسمان توجه کنید.
رنگ سبزِ آب:
رنگ می‌بندد لب خندان به عزلت خو مکن
آب هم می‌گردد از آسودن بسیار سبز
بیدل
رنگ سبز آسمان:
هر طرف موج خیالی‌ست به طوفان همدوش
کشتی سبز فلک غرقۀ آب بنگ است
بیدل
وی امانت جای چرخ سبزپوش
بر کران چشمۀ نوش شما
سنایی
حریف دوزخ آشامان مستیم
که بشکافند سقف سبزگون را
غزلیات شمس
تو همی‌خسبی و بوی آن حرام
می‌زند بر آسمان سبزفام
مثنوی معنوی


رنگ سبز در گویش هزاره‌گی
رنگ سبز در گویش هزارگی در مواردی برابر با رنگ آبی است؛ چنانکه ما در منطقۀ خود قلم آبی را قلم سبز/سووز می‌گفتیم. وقتی تازه به کابل آمده بودم، برای خریدن قلم سبز (آبی) به دکانی رفتم و قلم را خواستم. گفت ندارم. من اما می‌دیدم که دارد. گفتم آن قلم را بده. گفت آن سبز نیست، آبی است. گفتم همان را بده. پس از آن متوجه شدم که باید به قلم «ایشیل»، سبز بگویم و به قلم سبز، آبی. در این گویش به رنگ سبز «ایشیل» می‌گویند که یک واژۀ ترکی است.
ایشیل و سبز اما در ساحۀ کاربرد بازهم باهم خلط می‌شوند، زیرا به علف ـ که سبز است ـ ایشیل نمی‌گویند. معلوم نیست که واژۀ ایشیل چه زمانی وارد گویش ما شده است، اما نظر به کاربرد آن به نظر می‌رسد که قدامت آن نسبت به سبز، کم‌تر است. اگر ایشیل کاربرد قدیمی‌تری می‌داشت، باید نسبت به سبز حوزۀ کاربرد بیش‌تری هم می‌داشت؛ در حالی که چنین نیست. احتمال دارد که مردم، این واژه را بعداً فراگرفته باشند. چنانکه بیش‌تر برای البسه و کالاهای مصنوعی استفاده می‌شود، نه رنگ‌های طبیعی.

محمد ستوده

توضیحی در بارۀ سرخ، گرم، داغ و تفت



توضیحی در بارۀ سرخ، گرم، داغ و تفت

1. نان گرم یا نان داغ؟
2. چرا سُرخ به جای داغ در گویش هزاره‌گی؟

اکثر قریب به اتفاق مردم وقتی به نانوایی می‌روند، می‌گویند نان گرم بده. اندکی شاید از عبارت نان داغ استفاده کنند. کاربرد گرم در زبان مردم افغانستان و ادبیات فارسی پیشینۀ گسترده دارد و تا همین اواخر، مردم و شعرا با واژۀ «داغ» برای بیان گرمی یا سُرخی عادت نداشتند. گرم از زبان فارسی وارد زبان اردو نیز شده است و به معنای داغ کنونی است. شعرای بزرگ زبان فارسی نیز واژۀ گرم را به جای داغ کنونی به کار می‌بردند.
گر به این گرمی‌ست آه شعله‌زای عندلیب
شمع روشن می‌توان کرد از صدای عندلیب
بیدل
از سوی دیگر، ما گرم و سرد را متضاد همدیگر به کار می‌بریم نه داغ و سرد را. این در حالی‌ست که داغ با درد در ادبیات ما تقریبا مترادف هم به کار رفته‌اند؛ به درد و داغ توجه کنید:
به درد و داغ دل بي‌قرار مي‌چسبد
شرر به سوخته بي‌اختيار مي‌چسبد
لباس فقر به بالاي اهل دل صائب
چو داغ بر جگر لاله‌زار مي‌چسبد
صائب تبریزی
داغ در ادبیات فارسی به معنای نشانی است که با آهن تفته روی بدن کسی یا حیوانی می‌گذاشتند. عبارات داغ به جگر داشتن، داغ به دل داشتن، داغ به سینه داشتن و غیره نیز از همین معنا می‌آیند. بنابراین واژۀ داغ چنانکه امروز به کار می‌رود به کار نمی‌رفت. آنگونه که از فرهنگ دهخدا پیداست، تا زمان او نیز داغ برای بیان گرمی و سرخ به کار نمی‌رفته است.
فرخی سیستانی قصیدۀ معروفی دارد در صفت «داغگاه امیر ابوالمظفر چغانی» که دو بیت آن چنین است:
ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
هرچه زین‌سو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زایران را با فسار

نسبتی که میان «داغ کردن» با آهن افروخته و گرما وجود دارد، به مرور زمان خود واژۀ «داغ» ـ چنانکه در سطور بعدی توضیح داده می‌شود ـ در حکم گرما آمده است. تف و تفت نیز در ادبیات فارسی و گفتار مردم، مترادف با جوش به کار رفته است. البته این واژه مترادف با تیزی و چابکی نیز استفاده شده است. در گفتار مردم ما، عبارات تفت و جوش، تفت کردن، تفت دادن و تفته کردن به معنای گرم کردن است. سعدی نیز گفته است:
بَه دست آهن تفته کردن خمیر
بِه از دست بر سینه پیش امیر


کاربرد سرخ به جای داغ در گویش هزاره‌گی
سرخ در گویش هزاره‌گی هم برای بیان رنگ و هم برای بیان گرما به کار می‌رود. اینکه چه نسبتی میان رنگ سرخ و شی بسیار گرم (سرخ) وجود دارد حکم قطعی نمی‌توان صادر کرد. به نظر من، نسبت سرخی (گرمی) اشیا احتمال دارد به رنگ آتش، آهنِ داغ و قوغ داغ برسد؛ زیرا آنها سرخ‌رنگ به نظر می‌آیند و انسان‌ها به راحتی می‌توانند در ذهن خویش نسبت میان رنگ سرخ آتش را با اشیای گرم دیگر برقرار کنند. رنگ آتش در ذهن آدمی، گرما را تداعی می‌کند و رفته رفته گرما با رنگ سرخ یکی می‌شود. داغ کردن حیوانات با آهن سوزان و یکی شدن واژۀ داغ با گرما نیز تحت همین حکم قرار می‌گیرد.
اکنون ما عباراتی چون: نان سرخ، آو سرخ، سنگ سرخ، چای سرخ، تنور سرخ، تاوۀ سرخ و غیره داریم. اصطلاح «سرِ سرخی/ دان چیمک» نیز از همین معنا می‌آید. مولانا در مثنوی نیز تابۀ داغ را تابۀ سرخ گفته است:
برج آتش گرمی خورشید از او
همچو تابه سرخ زاتش پشت و رو
مثنوی معنوی
همچنان تقسیمات رنگ‌ها از نظر روانشناسی به رنگ‌های گرم و سرد نیز با این موضوع بی‌ارتباط نیست. خانوادۀ رنگ سرخ را رنگ‌های گرم و خانوادۀ رنگ سبز را رنگ‌های سرد می‌نامند. احتمال دارد در گویش هزاره‌گی معنای گرمی اشیا با گرمی رنگ سرخ مرتبط باشد.

محمد ستوده

تأملی به مسألۀ زبان در افغانستان

نشر شده در روزنامۀ اطلاعات روز، لینک PDF: https://www.etilaatroz.com/wp-content/uploads/2019/05/Language-in-Afghanistan.pdf محمدجان س...