۱۳۹۶ آبان ۲, سه‌شنبه

ملاها و اثبات کفر همدیگر

ملاها و اثبات کفر همدیگر
در این شب و روزها مناظره‌های درون‌دینی و درون‌مذهبی ملاهایی را تماشا می‌کنم که هر کدام شبکه‌های تلویزیونی، منبرها و مدرسه‌ها در اختیار دارند. اینها هرکدام ادعای برحق بودن دارند و آن را از کلام الله و احادیث رسول او اثبات می‌کنند. این جمله را به این دلیل ذکر کردم که ممکن است تعدادی بگویند که آنها مسلمان نیستند.
واقعیت اما این است که بر مبنای عقاید ملاها ـ که بر اساس متون اسلامی است ـ در دنیا هیچ مسلمانی وجود ندارد. مذاهب اسلامی در طول تاریخ برای حذف و بدنامی همدیگر تلاش کرده‌اند. آنها همدیگر را با استناد به متون معتبر اسلامی تکفیر کرده‌اند، کشته‌اند و نام‌های عجیبی بر یکدیگر گذاشته‌اند. قدرت تفاهم و گفتگوی میان‌دینی نیز به حدی است که طرفین دعوا به محض روبرو شدن به‌هم دشنام می‌دهند، کنایه می‌گویند و هیچ یک حرفی دیگری را حتا نمی‌شنود، چه رسد به قبول کردن آن.
ملاهای کُل مذاهب اسلامی، اما در این گیرودار نقش مرکزی دارند. مردم برای فهم شبهات وارده بر مذاهب دیگر، به ملا مراجعه می‌کنند و اینها نیز غیر از مذهب خود، همه را به طریقی (مستقیم یا غیر مستقیم) تکفیر می‌کنند. فتوای قتل و تکفیر ملاها هم دلایل عجیبی دارد و شگفتا که مردمانی هنوز به این دلایل باور دارند و نعرۀ تکبیر و تکفیر سر می‌دهند.  بگذارید خلاصه‌ای از یک مناظره میان دو ملای واقعی را بنویسم تا روشن‌تر فهمیده شود.
من در این روزها مناظرۀ تلویزیونی درون‌دینی دو ملای واقعی از افغانستان را که در خارج از کشور شبکه‌های تلویزیونی دارند، تعقیب کردم. ملای واقعی گفتم نه افراطی، به این دلیل که به باور دوستان‌ این ملاها، اصطلاح «افراطی» را غرب وضع کرده است و اسلامی که بر مبنای قرآن و حدیث باشد افراطی نیست. این ملاها برای تثبیت «کفر» همدیگر مناظره کرده‌اند. عبارتی که جانبین به کار می‌برند این است که به حول و قوۀ الهی در این مناظره کفر تو را ثابت می‌کنم.
ملایی که تلاش دارد کفر شیعه را به استناد قرآن ثابت کند، به این که شیعیان به الله و قرآن و رسول باور دارند، نماز می‌خوانند، حج می‌روند، زکات می‌پردازند، جهاد می‌کنند، به قیامت اعتقاد دارند توجهی ندارد. نکته‌ای را که دلیل کفر شیعیان می‌داند و بر اساس آن، حکم قتل‌شان را صادر می‌کند، گفتن عبارت «یا علی مدد» است. اینکه شیعیان از این عبارت چه منظوری دارند و آیا مدد به معنای کمک خواستن است یا پرستش، برای او مهم نیست. دلایل صریح قرآنی با توجیه او حکم می‌کند که کسی اگر از علی کمک خواست باید کشته شود، همین و تمام. بر همین مبنا همۀ شیعیان، واجب‌القتل و کافر و مال و ناموس‌شان برای مجاهدین فی‌سبیل‌الله حلال است.   
ملای واقعی شیعه که به دفاع از خود سخن می‌گوید، بر اساس همان آیه‌هایی که حکم تکفیرش از آنها استخراج شده است، آن را به گونۀ دیگر تفسیر و توجیه می‌کند و طرف مقابل خود را دروغ‌گو و جاهل می‌داند. این ملا آیه‌های دیگر از قرآن می‌آورد که جواز می‌دهد مدد خواستن از اولیای خدا شرک نیست، بلکه پرستش غیر از خدا شرک است. ملای مذکور نیز بدون توجه به اینکه سنی‌ها در خدا، قرآن، نماز، حج، زکات و اصول دیگر اسلامی با او مشترک است، مسلمانان سنی را تکفیر می‌کند. دلیل ملای شیعه این است که اگر کسی به حکم رسول‌الله مبنی بر جانشینی علی منکر باشد از دایرۀ اسلام خارج است. اینکه آنها چقدر با منطق و مبتنی بر اصول مناظره صحبت می‌کنند و چقدر اخلاق مناظره را بلدند، سر جایش می‌گذاریم.
اگر عین همین داستان را در درون مذهب نیز تعقیب کنیم، غیر از این چیزی نیست. در افغانستان کم نیستند ملاهای بزرگ سنی‌مذهبی که طالبان و رهبران‌شان را به استناد حکم خدا و رسول کافر می‌دانند و از آن طرف ملاهای کلان گروه طالبان و داعش نیز با استناد به حکم خدا و رسول، ملاهای مخالف خود را تکفیر می‌کنند و هردو همدیگر را جیره‌خوار یهود می‌دانند و حکم جهاد صادر می‌کنند.
ملاهای شیعه نیز در مباحث درون مذهبی خود عین همان کار را انجام می‌دهند. ملایی که از طریق یک شبکۀ تلویزیونی، اکثر ملاهای قم و رهبر ایران را با استناد به قرآن و حدیث از دایرۀ اسلام خارج می‌داند، حکم تکفیر خودش نیز از قم و بر اساس نص قرآن صادر می‌شود. به همین ترتیب کم‌ نیستند روشنفکران مذهبی مدافع اسلام که فتوای کفرشان از قم صادر شده است.
بنابراین، آنچه که واضح است، کشمکش‌های بی‌پایان داعیان دین و مذهب برای تکفیر همدیگر‌شان است که با استناد به منبع واحد، به جان هم افتاده‌اند و نتیجۀ آن بدنامی کشورهای اسلامی نزد جوامع دیگر و قتل و کشتار مسلمان‌ها به دست همدیگرشان است. حمله به اماکن مذهبی توسط مسلمانی انجام می‌شود که حکمش را به طریقی از یک ملا گرفته است. ممکن است تمویل کنندۀ این پروژه‌ها اجنبیان باشند، اما حکم شرعی آن را در نهایت، یک ملا صادر کرده است.
به این صورت، جدال ملاها پایانی ندارد و گِله‌کردن از آنها نیز «آب در هاون کوبیدن» است. فکر می‌کنم، وقت آن رسیده است تا مسلمانان حکم تکفیر و تقبیح همدیگر خود را کنار بگذارند و دست از همدیگر‌کشی بردارند. این امر زمانی میسر است که به هر حکم نفرت‌انگیز، خودخواهانه و خلاف ارزش‌های انسانی ملاها «نه» گفته شود.


۱۳۹۶ مهر ۲۶, چهارشنبه

نخستین قبلۀ من


این تصویر از مکتب من (مکتب المیتو) است که آن را احتمالاً در سال 1387
در یک روزبهاری از بالای تپۀ خانه ام گرفته بودم. 
نخستین قبلۀ من
(به مناسبت آغاز سال تعلیمی 1396)

سال‌ها پیش، این تصویر را از بالای تپۀ نزدیک خانۀ پدری‌ام گرفته بودم. روزهای نخستین بهار بود، برف سبکی بر قله‌های کوه باریده بود و باد خنکی از آن سوها می‌وزید. غبار قشنگی کوه‌های «بابلی» را پوشانده بود و ساختمان مکتبم در میان باد ملایم و برف سبک و مهی سپید، آرام و استوار ایستاده بود.
این مکتب من نیست، قبلۀ نخستین من است. ده سال در همین‌جا به مهمانی خدا رفتم. روزهای سرد بهار و خزان، با تُشکچه‌ام که آن را روی شانه‌هایم می‌بردم و می‌آوردم، رو بروی حجرالاسود تخته می‌‌نشستم و با سنگ تباشیر به جنگ شیطان می‌رفتم. خدا در این مکان نه به واسطۀ جبرئیل، بلکه با زبان یک معلم سخن می‌گفت.
خانۀ بی‌ریای خدا همین‌گونه مکان‌ها است؛ نه قربانی می‌خواهد و نه صفا و مروه. صفا و مروه‌اش، فاصلۀ مکتب تا خانه، اذانش زنگ مکتب و نمازش صف منظم بچه‌های قریه است. من ده سال را با همین اذان قیام کردم و در صف بچه‌های مکتبم به نماز عشق ایستادم.
در این مکان‌ها، جهاد به معنای سربریدن نیست، بلکه تلاش برای خواندن، نوشتن و یاد گرفتن است. ما با ابزار کتاب و قلم به جنگ سیاهی می‌رفتیم و پیروز بودیم.
به ما می‌گفتند که مسجد خانۀ خدا است، اما من دیدم که مکتب نیز خانۀ خدا است. خدا در مکتب، دوستانه‌تر ظاهر می‌شود و صمیمی‌تر صحبت می‌کند.
بچه‌های‌تان را در مکتب به ملاقات خدا بفرستید. پول‌های‌تان را در همین مکان‌ها مصرف کنید و برای همین مکان‌ها قربانی دهید. نیازی نیست سرگردان دیار دیگر شوید. در همین‌جاها خدا را زیارت کنید.
«مکتبم، قبلۀ نخستین من است»

محمدجان ستوده، بهار 1396، دانشگاه جواهر لعل نهرو، دهلی نو. 


غربت بیدل در دهلی

غربت بیدل در دهلی

رفیق وحشت من غیر داغ دل نمی‌باشد
در این غربت‌سرا خورشیدِ تنهاگرد را مانم

دیروز فرصتی مساعد شد تا به زیارت مزار ابوالمعانی بیدل برویم. با کمک نقشۀ گوگل، باغ بیدل را یافتیم که در مقابل «پورانا قلا» در دهلی قدیم و روبروی درگاه «مَتکا پیر بابا» واقع شده بود. «متهورا رود» را دنبال کردیم و از مردمان محل سراغ قبر بیدل را گرفتیم. در اطراف باغ بیدل، هیچ کسی با بیدل آشنا نبود. وقتی آدرس باغ بیدل دهلوی را از مردم می‌پرسیدیم با تعجب می‌پرسیدند که بیدل کیست؟ وقتی توضیح می‌دادیم که شاعر بزرگ هندی است، آنها به همدیگر خیره می‌شدند و می گفتند: «بهایی صاحب، مجهی پتا نهی». آدرس باغ بیدل را از چندین آدم محل پرسیدیم، اما چیزی نمی‌دانستند.
نقشۀ گوگل را در امتداد سمت راست «متهورا رود» تعقیب کردیم و از هر کسی نشانی بیدل را پرسیدیم. بالاخره یکی پیدا شد و با اشارۀ دستش گفت که به آن سمت یک مزار وجود دارد. ما فکر کردیم که حتما مزار بیدل را می‌گوید، اما وقتی به باغ بیدل رسیدیم متوجه شدیم که منظور او به احتمال قوی، مزار «متکاپیر بابا» بوده است که در مقابل باغ بیدل واقع است.
نزدیک باغ بیدل که رسیدیم، بنای سبزرنگ مزار بیدل در داخل باغ از دور نمایان بود که در میان گورهای دیگر، در سایۀ درختان پیر، آرمیده بود. من مزار بیدل را فقط در عکس‌ها و برخی از ویدیوها دیده بودم. با دیدن آن بنا و مرور عکس آن در ذهنم، متوجه شدم که مزار بیدل باید همان بنای سبزرنگ کوچک باشد. نزدیک‌تر که رسیدیم، دروازه‌ای به روی ما گشوده بود، و کنار آن دروازه تابلویی نیز به چشم می‌خورد که در آن نوشته بود «درگاه خواجه شیخ نورالدین ملک یارپران و خواجه بیدل» و در سمت راست داخل دروازۀ آن باغ، یک چای‌خانه نیز وجود داشت. وقتی از مردمان نشسته در چای فروشی پرسیدیم، گفتند که باغ بیدل همین است. وارد باغ که شدیم متوجه شدیم که این در واقع یک قبرستان کهنه و قدیمی است، نه یک باغ.
مزار یادبود بیدل در میان آن گورستان، در یک محدودۀ بسیار کوچک بنا یافته است؛ هیچ کسی به دیدارش نمی‌رود، جز تعدادی از علاقه‌مندانش از افغانستان و تاجکستان و خیلی به ندرت از دهلی و جاهای دیگر. داخل محوطۀ کوچک آن بنا، روی یک پایۀ آهنی، چهار سنگ یادبود به زبان‌های دری، انگلیسی، هندی و اردو نوشته بود که آن را رئیس جمهور تاجکستان در حاشیۀ ملاقاتش با رئیس جمهور هند در سال 2006م نصب کرده بوده است. عبارات روی آن سنگ یادبود چنین بود:

باغ بیدل
این گلستان غنچه‌ها بسیار دارد بو کنید
در همین جا بیدل ما هم دل [=دلی] گم کرده است
با احساس افتخار و پاسداشت اندیشه‌های ژرف و معانی باریک اشعار بلند شاعر شهیر عالم و پروردۀ خاک خیرخیز هند، ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بیدل، که تحولات ادبی تاجیک و فارس، حدود یکصد سال از شعر پربار و ملکوتی او برخوردار بود، این سنگ یادبود با همت امام‌علی رحمانوف، رئیس جمهور تاجیکستان هنگام بازدید از رئیس جمهور هند در ششم اگوست 2006 میلادی نصب شد.»
از مردمان چای‌فروش وقتی پرسیدم که چه تعداد مردم به دیدار قبر بیدل می‌آیند، پاسخ داد که جز تعداد اندکی از مردمان افغانستان و تاجکستان، کسی دیگر سراغ بیدل را نمی‌گیرد. آنها می‌گفتند که رئیس جمهور تاجیکستان تا کنون سه بار است که به زیارت قبر بیدل آمده است.
وارد بنای اصلی قبر بیدل که شدم، به لوحه‌سنگش نگاه کردم و به چهار اطرافش که گورهای قدیمی با پارچه‌های مخصوصی پوشانده شده بودند. از وضع پاکی آن بنا و آن باغ معلوم بود که کسی چندان به فکر آن نیست و حتا یک پاک‌کاری ساده هم نمی‌کنند. 
لوحه‌سنگی که روی قبر یادبود بیدل نصب شده است نیز از وضعیت نامناسبی برخوردار است و حتا قسمتی از نوشته را کسی تراشیده و قابل خواندن نیست. اینکه چه کسی و به چه علتی دست به چنین کار ناشایست برده است، معلوم نیست.
روی آن لوحه سنگ اما چنین نوشته است:
بسم‌الله الرحمن الرحیم
مرقد بیدل
ز شکر عجز بیدل تا قیامت بر نمی‌آیم
به رنگ جاده منزل کرده‌ام در یار خوابیده
میرزا عبدالقادر بیدل [تراشیده‌گی = افغانستان/ هندوستان (احتمالاً)] کی هردلعزیز مشهور او معروف صوفی شاعر هین
زیر گردون برده شغل محو باید زیستن
غیر طفلی نیست بیدل مرشد آن خانقا
ولادت 1053 ه.ق وفات 2 صفرالمظفر 1131 هجری قمری
حکیم محمد ابوالفتح اولاد جانشین سجاده نشین متولی
درگاه: حضرت خواجه نورالدین ملک یارپران رحمه الله علیه
نور الله مرقده دام الله فیوضهم و برکتهم
حاشیۀ سمت راست بالایی سنگ:
تعمیر نوبنو افغان بیدل
حاشیۀ سمت چپ بالایی سنگ
عقیدتمندان بیدل حاضر باشند
حاشیۀ سمت راست پایین سنگ:
کنده یونس یحی
حاشیۀ سمت چپ پایین سنگ:
لال کنوان ـ دهلی
اینکه نویسندۀ این تابلو تاریخ ولادت و وفات بیدل را از کدام منبع استخراج کرده است، معلوم نیست، اما قدر مسلم آن است که تاریخ‌ها را اشبتاه ثبت کرده‌اند. بنا بر شواهد موجود، ولادت بیدل در سال 1054ه.ق بوده است، نه 1053ه.ق و و رحلتش هم در چهارم صفر سا ل1133ه.ق ثبت شده است، نه دوم صفر سال 1131ه.ق.
از وضع آن بنا و آن لوحه‌سنگ متأسف شدم و فکر کردم که غربت چیز بدی است و جهانی که ارزش‌ها را بر مبنای نژاد ارزیابی می‌کنند، نتیجه‌اش همین است. بیدل اصالت هندی نداشت و در اوج شکوه زبان دری در هندوستان زیسته بود و شعر دری سروده بود. او اکنون برای مردمان هند غریب و ناشناخته است.
هنوز در همانجا بودیم که یک مرد و یک زن وارد باغ شدند؛ یک‌راست رفتند سراغ قبر «خواجه یارپران» دعا و ادای احترام کردند و عنبر روشن کردند. از آنها در بارۀ خواجۀ یارپران پرسیدیم. آن مرد گفت این مزار یک پیر است، مشکل آدم‌ها را حل می‌کند. او افزود که وقتی گرفتار مشکلی شده بود، برادرش او را به اینجا هدایت کرد و مشکلش حل شد. پس از آن هر سه شنبه به زیارت این قبر می‌آید و دیگر مشکلی ندارد.
با دستم به سوی بنای یادبود بیدل اشاره کردم و از آن مرد پرسیدم که در بارۀ بیدل چه می‌داند؟ در پاسخ گفت که یکی از شعرای متصوف بوده است. او بیشتر از آن در بارۀ بیدل چیزی نمی‌دانست.
دقایقی داخل محوطۀ باغ به تماشای قبرهای گمنام دیگر پرداختیم و برگشتیم به چایخانۀ نزدیک دروازه. از مردی که شغل چای‌فروشی داشت، در بارۀ بیدل پرسیدیم. او با تأکید و اطمینان می‌گفت که قبر اصلی بیدل در کابل است، اینجا فقط یادبودی برای اوست. به او گفتم که قبر اصلی بیدل در کابل نیست، صرفا در حد ادعا است، اما قبول نمی‌کرد. نیازی نبود با او بحث کنم. با او خدا حافظی کردیم و باغ بیدل را ترک گفتیم.
اکنون که دارم این متن را می‌نویسم، با خودم فکر می‌کنم که اگر بیدل اصالت هندی می‌داشت و به زبان اردو این اندازه قدرتمند و اندیشمندانه شعر می‌سرود، اکنون حد اقل چندین دانشگاه به نام او مسما می‌گردید.
در ذهنم او را با میرزا اسدالله‌خان غالب مقایسه می‌کنم که از هیچ نظر هرگز به مقام بیدل نمی‌رسد و به قول اقبال لاهوری «غالب دهلوی از خوشه‌چینان خرمن بیدل‌ است»، اما به نام او اکنون «موزیم»، «انستیتوت»، اکادمی و «ایوان» ساخته شده و مورد احترام و اکرام خاص و عام است.
روبروی باغ بیدل، درگاه «خواجه متکاه پیر بابا» را نیز تماشا کردیم. «متکا» در زبان هندی به معنای صراحی/ کوزه است. شاخه‌های درختان دور و بر آن درگاه، پر از صراحی‌ بود، گویا درختان صراحی بار کرده باشند. پله‌های سنگی تمیز را به اندازۀ دو طبقه به طرف بالا پیمودیم تا به درگاه برسیم. خادم درگاه گفت که هر سال در ماه رجب، عرس پیر متکا را برگزار می‌کنند و حدود چهار تا پنج هزار نفر جمع می‌شوند، غذا می‌خوردند و شب تا صبح به قوالی و دعا می‌پردازند.
عرس پیر متکا، مرا به یاد عرس بیدل در کابل انداخت که در دهه‌های نخستین سال 1300 ه.ق در خانۀ هاشم شایق افندی برگزار می‌شد و پس از آن قندی‌آغا و فرزندش عبدالعزیز مهجور آن را برگزار می‌کردند. با خودم می‌گفتم که روبروی این درگاه، مرد بزرگ و گمنامی خوابیده است که در اینجا هیچ کسی برای او عرسی نمی‌گیرد.

آه، غربت چیزی بدی است.

محمدجان ستوده، دانشگاه جواهر لعل نهرو، دهلی نو.



18/10/2017

۱۳۹۶ مهر ۱۷, دوشنبه

زبان و جنسیت

جنسیت‌زده‌گی زبان
خلاصۀ متن سمینار من در تالار سمینارهای لیسۀ‏ معرفت، اول جوزای 1391 خورشیدی
توصیف صحنه
سمینار جوزای 1391 در لیسۀ معرفت
روز سه شنبه اول جوزای بهار سال 1391ه.خ، تالار سمینارهای لیسۀ عالی معرفت مملو از آموزگارانی بود که یکی از جالب‌ترین روزهای سمینار را تجربه می‌کردند. آن روز قرار بود بحث «جنسیت‌زده‌گی زبان» مطرح شود. پرسش اصلی آن روز نیز همین موضوع بود. بیش از صد آموزگار و کارمند اداری در انتظار پاسخ این پرسش نفس می‌کشیدند.
زمان که فرارسید، زهرای فایز، یک تن از آموزگاران، نشست را به‌طور رسمی آغاز کرد و سمینار آغاز شد. بحث داغ جنسیت‌زده‌گی زبان از پیشینۀ تاریخی زن و مرد آغاز شد و از همان نخست با مخالفت‌های شدید برخی و طرفداری‌ برخی دیگر آموزگاران همراه بود. سمینار در فضای رد و تأیید به انجام رسید. به دلیل پرسش‌هایی که در جریان سخنرانی ـ بر خلاف قرارداد سمینار آن روز ـ مطرح شد، سخن‌هایی نیز ناگفته ماند که اینک خوانند‏ه‌گان ارجمند را در جریان خلاصۀ کامل این سمینار قرار می‌دهیم.

یک ـ زبان ما، زبان انسان
زبان ما، به صورت مطلق زبان انسان است؛ شاید این ویژه‌گی را کم‌تر زبان‏ها داشته باشند. منظورم از زبان انسان این است که در ساختار دستوری این زبان، مسألۀ جنسیت هرگز مطرح نیست. در زبان ما مؤنث، مذکر و مخنث وجود ندارد؛ در حالی که در زبان‌های دیگر ـ حد اقل در زبان‌هایی که من با آنها آشنا هستم ـ  مسألۀ جنسیت به صورت واضح در ساختار دستوری‌شان مطرح است؛ به گونۀ مثال ضمایری که در زبان انگلیسی(همه انواع ضمیر) به‌کار می‏روند مسألۀ جنسیت را در خود دارند؛ یعنی زن و مرد ضمایر جداگانه دارند.
در زبان عربی نیز این ادعا را به ساده‌گی می‌توان ثابت کرد؛ چنانکه در گردان‌های فعل (چهارده صیغه) و ضمایر گسسته (منفصل) آن نیز این ویژ‏ه‌گی صراحت فوق‌العاده دارد و نیاز به توضیح دادن نیست. همین ادعا را می‌توان در زبان پشتو نیز به راحتی به اثبات رساند. اما در زبان فارسی دری هرگز چنین چیزی را سراغ نداریم.
جالب‌تر اینکه در زبان انگلیسی، ضمیری که بجای «God» (خدا) استفاده می‌شود «He»، در زبان عربی بجای «الله»، ضمیر «هُوَ» و در زبان پشتو نیز بجای «خدا»، ضمیر «هغه» به‌کار برده می‌شود. ضمایر یاد شده همه ضمایری‌اند که بر جنس مذکر دلالت دارند؛ بدین معنا که در این زبان‏ها، خدا با دید مردانه نگریسته شده و در ساختار زبانی، مرد پنداشته شده است. در حالی که در زبان ما (فارسی دری) ضمیری که بجای نام خدا به‌کار می‌رود همواره «او» بوده و «او» برای مرد و زن به‌طور یکسان به‌کار می‏رود و از «او» هیچ جنسیت خاصی را نمی‌توان منظور داشت. به همین دلیل است که زبان ما در ساختار دستوری خود تبعیض جنسیتی ندارد. انسان در زبان ما بدون تبعیض شناخته می‌شود و ضمایر برای زن و مرد در زبان فارسی «او، من، تو، ما، شما و ایشان» است. ضمایر مشترک زبان ما (خود، خویش و خویشتن) نیز به‌صورت مشترک برای زن و مرد به‌کار می‌روند.


دو ـ انسان ما، انسان مردانه

اصطلاح «آدم» به معنای انسان و «آدمیت» به‌معنای انسانیت، کاربرد عام دارد و در متون قدیم نیز واژۀ آدم را به‌معنای انسان، به‌کثرت می‌توان دید.

بحث داغ استادان در مورد زبان و جنسیت، سمینار1391 در معرفت.
آدم = انسان
بنی‌آدم اعضای یکدیگراند                   
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به‌ درد آورد روزگار  
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی‌غمی               
نشاید که نامت نهند آدمی
سعدی
تن آدمی شریف است به جان آدمیت     نه همین لباس زیباست نشان آدمیت    سعدی

آدمی کی بود گزنده چو تو      دیو و دد کی بود درنده چو تو؟                      ناصر خسرو
از دید دیگر هر گاه پیشینۀ واژۀ آدم را مطالعه کنیم، به نخستین انسان قرآن می‌رسیم که خودش پیامبر بوده و از بهشت به زمین هبوط کرده است[1]. این آدم از نظر جنسیت مرد بوده و خلیفۀ خدا بر روی زمین نیز همین آدم بوده و حوا در قرآن کریم نام زنی است که همسر آدم بوده است. به بیان قرآن، خداوند زبان را نیز به همین آدم یاد داد[2] و آدم مسجود ملائک شد.[3]
با درنظرداشت واژۀ آدم و معنای آن در قرآن و کاربرد واژۀ آدم در متون قدیم به‌معنای انسان، می‌توان گفت که آدم در زبان ما به معنای انسان بوده و همین آدم در قرآن به مفهوم انسان مرد به‌کار رفته است. در نتیجه می‌توان گفت که آدم (جنس مرد) در زبان ما به معنای انسان (زن و مرد) است و انسان ما مردانه است.
در متون فارسی دری واژۀ مرد بجای واژۀ آدم ـ که مرد بوده است ـ نیز به معنای انسان (مرد و زن) بکار رفته که اینک نمونه‏هایی از آن را ذکر می‏کنم.

مرد= جنس نرینۀ انسان. (مجاز) انسان به‏طور اعم، شخص. «مرد نباید یک آن از خواندن و تجربه اندوختن بیاساید» (اقبال)؛ «مرد باید که گیرد اندر گوش/ ور نبشته است پند بر دیوار» (سعدی)؛ «همی‌گفت کاین را نخوانید مرد/ یکی ژنده پیل است با داروبرد» (فردوسی).[4]

سه ـ جنسیت‌زده‌گی زبان ما           
آنگونه که گفته آمد، چون زبان، آیینۀ تمام‌نمای فرهنگ و طرز تفکر آدمی است، زبان ما نیز در خدمت جنس مذکر (مرد) بوده است. واژه‌ها و تعبیرات مردانه و به نفع مردان، در ادبیات و زبان ما هر قدر بخواهیم فراوان است. از گفتار روزمره کوچه و بازاری تا شعر و داستان و نام و تعبیرها و کنایات، همه به نفع مردان بوده است. زن بودن در زبان نوعی ضعف پنداشته شده و هیچ کسی ادعا به زن صفتی نکرده است.
 
الف ـ اخفای نام زنان؛ حجاب زبانی
آنگونه که گفته آمد، زبان رسمی و کاربردی در طول تاریخ در اختیار مردان بوده و این قدرت یک‌طرفه، زبان را جنسیت‌زده کرده و به‌سود مردان جهت داده است. زبان رسمی و عام مردم با تأثیرپذیری از قدرت مردان، مردانه شده و زن‌ها کمرنگ و ضعیف جلوه کرده‌اند. اکنون برای اثبات ادعای خود نکات زیرین را برای نمونه ذکر می‌کنم:
1)      در جامعۀ ما نام گرفتن از زن یا دختر کسی زشت و ناپسند است.
یادداشت: اگر نام زن یا دختر کسی افشا شود، به احتمال زیاد در کوچه و بازار مورد سوء کاربرد قرار می‌گیرد.
2)      در تذکره‏ (شناسنامه) نام مادر ما ذکر نشده و تنها با نام پدر خود شناخته می‌شویم.
یادداشت: این بزرگ‌ترین جفا در حق مادران است؛ زیرا فرزندی را که او با خون دل می‌پروراند، در اسناد رسمی به او تعلقی ندارد.
3)      تا سال‌های پیش، زنان تذکره تابعیت نداشتند؛ یعنی نام زن بر زبان نمی‌آمد.
یادداشت: جامعۀ مردسالار مطلق، زنان را از حق طبیعی‌شان محروم کرده بود.
4)      شاید بیش از نود و نه درصد نام‌های فامیلی از نام پدر و پدر کلان گرفته شده باشد.
5)      تعدادی ـ به شمول خودم ـ نام مادر کلان‏ خود را نمی‌دانند. (با تأسف)
6)      قبیله‏ها همه به نام مردان، نام‌گذاری شده‌اند و هیچ قبیله‌‌یی را من سراغ ندارم که به نام یک زن باشد، اگر هم باشد استثنایی است.
7)      پدران و مادران ما با نام پسران‌شان یاد می‌شوند؛ مانند پدر علی، پدر سردار و غیره، مگر اینکه شخصی پسر نداشته باشد تا به نام دختر خود یاد شود.
8)      در کارت‌های عروسی که من دیده‌ام، نام داماد به‌صورت واضح ذکر شده در حالی که نام عروس را نمی‌نویسند.
معلم عزیز رویش و اشتراک او در بحث سمینار 1391 معرفت.
یادداشت: در جامعه‌ای که ضعف فرهنگی وجود دارد، احتمال زیاد وجود دارد تا از نام عروس سوء استفاده کنند.
9)      در موارد زیاد متوجه شده‌ام که هرگاه از دختران یا زن‌ها نام‌شان پرسیده شود، ناراحت می‌شوند.
یادداشت: اعتمادی وجود ندارد تا از نام‌شان سوء استفاده نشود.
10)   هرگاه کسی را به نام مادرش صدا بزنیم شاید جنگ کند.
11)   در مکاتب و اسناد رسمی دانشگا‏ه‌ها تنها نام پدر ما ثبت می‌شود.
12)   پسران و دختران در جامعۀ ما تنها به نام پدرشان یاد می‌شوند؛ مانند دختر سخی‌داد و پسر یعقوب.
13)   زن‌های بی‌سواد با نام شوهران خود شناخته یا معرفی می‌شوند.
14)   دختران به خاطر هراس از افشا شدن نام‌شان در کورس‌ها، خود را به نام مستعار ثبت می‌کنند.
یادداشت: حق دارند؛ چرا که متأسفانه تعدادی از پسران هنوز خودشان را مالک جهان می‌دانند و دختران را مملوک. به همین سبب از نام دختران سود می‌جویند و در کوچه و محل‌شان از نام آنها استفادۀ بد می‌کنند.
15)   هرگاه کسی نام زن ما را ـ به ویژه اگر بی‌سواد باشیم ـ بپرسد، شاید جنگ کنیم.
یادداشت: چرا که فکر می‌کنیم فتنه‌ای زیر سر دارد.

ب ـ واژه‌های جنسیت‌زده
پیر زن= عجوزه، پیچه سفید، موسفید.
زن = سیاه‌سر، عیال، اهل خانه زوزادا (نوزدادها) (عامیانه)
دختر= عاجزه (کنایی) خریطۀ خاک (عامیانه)
خواهر= همشیره (یعنی کسی که هیچ پیوندی با ما نداشته باشد ب‌جز اینکه باهم از یک مادر شیر خورده باشیم).
مادر= والده (کسی که فقط ما را به دنیا آورده)، ننه، آبَی، ممی و غیره.
مادراندر= خاله

همین واژه‏ها را در مورد مردان بخوانید:
پیر مرد = ریش سفید، موسفید.
مرد = شوهر
پسر= بچه؛ نام‏گیره(مجاز).
برادر= برادر
پدر =  قبله‌گاه (مجاز)، خسور= قبلگاه مجازی
پدراندر = پدر
دیده می‌شود که در واژه‌های بالا مسألۀ جنسیت و قدرت جنس مردانه آشکارا بیان شده است.

ج ـ صفات قدرتمند مردانه
صفات مردانه برای مرد و زن به‌صورت مشترک به‌کار می‌روند. هرگاه برای یک زن صفات مردانه داده شود، نشانگر قدرت و درایت او بوده و تشویق‌کننده است. به نمونه‌های زیرین توجه کنید:
قول مردانه، گپ مردانه، نان مردانه، کار مردانه، مردانگی، مرد میدان و غیره. واژۀ مرد با ادات شرطی نیز به‌کار برده شده و بیانگر شجاعت و صداقت است؛ مانند: اگر مردی گپ بزن؛ اگر مردی ایستاد شو؛ اگر مردی از خانه برآی؛ اگر بچۀ مردی برو و غیره.

د ـ صفات ضعیف زنانه
صفات زنانه را اگر برای مردان قایل شویم، ناراحت می‌شوند و نوعی ضعف پنداشته می‌شود، حتا خود زنان نیز در مواردی ناراحت می‌شوند؛ مانند: رفتار زنانه، گپ‌های زنانه، حمام زنانه، مجلس زنانه، خوی زنانه، بدن زنانه، لباس زنانه، چادر زن را به سر کردن، نخرۀ زنانه داشتن و غیره.
.محمدجان ستوده در حال سخنرانی، 1391 ه.خ معرفت
زَهرۀ مردان نداری چون زنان در خانه باش
ور به میدان می‌روی از تیر باران بر مگرد
غزلیات سعدی

اگر مردان را صفت تابعیت زن بدهیم نیز نوعی ضعف و تحقیر برای مردان است؛ مانند:
«زن ذلیل» برای کسی که فرمانبردار زن خود است. در فرهنگ مردم ما اطاعت از زن (درست یا نادرست) به‌معنای اشتباه کردن است. در مورد زنانی که از مردان خود فرمانبرداری می‌کنند، چنین اصطلاحی وجود ندارد.
«زنچه» برای مردی که در کارهای آشپزخانه و خانه‌داری همکاری یا دخالت دارد.

ه ـ چگونگی کاربرد فعل برای مردان و زنان
با آنکه در زبان قاعده‏‌ای در مورد کاربرد فعل برای زن و مرد وجود ندارد؛ بیشتر فعل‌های کاربردی برای زنان از جنس فعل‏های مجهول است، در حالی که اکثر فعل‌هایی که برای مردان به‌کار رفته است، فعل‌های معلوم. فعل‌های معلوم از نظر قدرت قوی‌تر از فعل‌های مجهول است؛ زیرا فعل معلوم، فاعل مشخص دارد، اما فعل مجهول فاعل مشخص ندارد؛ مانند:
1)      زن ـ خواستگاری می‌شود. (توسط چه کسی؟ شاید توسط یک مرد).
2)      مرد ـ خواستگاری می‌کند. (فاعل این جمله، خود مرد است).
3)      زن ـ طلاق داده می‌شود. (توسط چه کسی؟ شاید توسط یک مرد).
4)      مرد ـ طلاق می‌دهد. (طلاق‌دهنده در این جمله، مرد است).
5)      زن ـ به خانه شوهر برده می‌شود. (توسط چه کسی؟ شاید توسط یک مرد).
6)      مرد ـ زنش را به خانه می‌برد. (فاعل این جمله معلوم است: مرد)
نمونه‌های بیشتر را در این زمینه می‌توان یادآوری کرد، اما در اینجا به همین قدر بسنده می‏شود.

و ـ نتیجۀ بحث
محمدجان ستوده 1391ه.خ معرفت.
با توجه به مواردی که ذکر شد، به‌صراحت می‌توان گفت که آنگونه که جریان‌های تاریخی و فرهنگی دیگر در اختیار مردان بوده است، زبان نیز به‌عنوان آیینۀ تمام‌نمای فرهنگ و تاریخ یک جامعه، در اختیار مردان بوده و به نفع مردان رقم خورده است. من به این باورم که اگر بخواهیم وضعیت زنان را در جامعۀ خود بررسی کنیم، یکی از گزینه‌های دقیق و قابل‌دسترس برای همه‌گان، زبان است که از درون آن، به راحتی می‌شود سراغ وضعیت زنان و مردان رفت.
وضعیت زنان در تمام ابعاد زبان قابل بررسی است؛ چرا که سیمای زن در دوبیتی‌ها، ضرب‏المثل‌ها، افسانه‌ها، داستان‌ها و گفتگوهای روزمره هویداست. هیچ راهی نیست تا زبان را به نفع زن تغییر دهیم، مگر اینکه با ورود زنان در حوزه‌های تحصیلی و کاری و تثبیت لیاقت و درایت‌شان، کم‏کم واژه‌های تحقیر‏آمیز زنانه سُفته و رُفته شده و زبان متعادل به‌وجود بیاید.   



[1] . داستان مفصل آدم و حوا را در سورۀ بقره بخوانید.
[2] . و خدای عالم همه اسما را به آدم تعلیم داد آنگاه حقایق آن اسماء را در نظر فرشتگان پدید آورد و فرمود: اگر شما بر دعوی خود صادقید، اسماء اینان را بیان کنید. سوره بقره، آیه‏ی 31
[3] . و چون فرشتگان را فرمان دادیم که بر آدم سجده کنید، همه سجده کردند مگر شیطان که ابا و تکبر ورزید و از فرقۀ کافران گردید.
[4] . فرهنگ بزرگ سخن، ذیل «مرد».





قصه های آدم شدن

قصه‌‌های آدم شدن

«هرکه مکتب رفت آدم ...»

محمدجان ستوده 1391 ه.خ.

درآمد
این پاره سخن که خاطره‌وار نگاشته می‌شود، حکایت روزگار شیرین و تلخ من است که همواره با من بوده و هست. حکایت روزهایی است که از مسیر مکتب به‌صورت مستقیم به‌دنبال بز و بزغاله رفتم یا شاید هم برای آوردن هیزم و علف، روزها به‌مکتب نرفتم. این حکایت شب‌هایی است که وقتی می‌خواستم تا سحر بیدار باشم و از روی کتاب‌های دیگران رونویسی کنم، شاید تیل در چراغ نبود تا آن را روشن کنم. تاریکی فشار سنگینی بود که نیم عمر مرا ضایع کرد. این حکایت روزهایی است که قلم «بیگ»[1] و کتابچۀ چهل‌برگه برای من وسایل آرمانی تعلیم بود.
این داستان‌ها برای من یادآور محرومیت‌ها و بدبختی‌هاست، اما برای نسل امروز که کم‌ترین وسیلۀ تعلیمی‌شان لابراتوار و کامپیوتر و کتابخانه‌های مجهز است، شاید مایۀ خنده و تعجب باشد. از این سبب فکر می‌کنم که این نوشته باید خواندنی باشد. بگذار برایت بنویسم تا تو با خواندن آن بدانی که با من چه تفاوت‌هایی داری.
 □
نسل آدم
شاید مرا به‌خاطر آدم‌شدن به‌مکتب فرستاده بودند. خودم که نمی‌دانستم تفاوت میان آدم و غیرآدم چیست. فقط می‌دانستم که «هرکه مکتب رفت آدم می‌شود/ نور چشم خلق عالم می‌شود». این بیت شعر شاید مرا به یک پرسش سهمگین مواجه کرده باشد و آن اینکه آیا پدران ما که به‌مکتب نرفته بودند آدم نبودند؟ و در حاشیۀ این پرسش شاید پرسش‌های عجیب دیگر نیز مرا به خود مشغول کرده باشند؛ مانند: آیا من از اولین نسل آدم ‏هستم؟ اگر هستم پس حوایم کو؟ چرا که در آن سال‌ها هیچ «حوایی» به مکتب نمی‌رفت. شاید مردم به این باور بودند که «حوا»، «آدم» نیست تا به‌مکتب برود. شاید حوای آن روزها هنوز به کویر مکتب تبعید نشده بود.
پسان‌ها متوجه شدم که نه «هر که مکتب رفت آدم می‌شود» و این کار ربطی به آدم بودن و «حوا» بودن ندارد؛ حوا هم شایستۀ تعلیم است. شاید در آن سال‌ها، قحطی انسان بوده است که ما را فرستادند تا آدم شویم یا شاید هم:
«دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آنکه یافت می‌نشود آنم آرزوست»
چه بسا آدم‌هایی که در آدم‌شدن من شک داشتند و می‌گفتند که این پسر سرنوشت مبهمی دارد. شاید خیلی‌ها با خود فکر می‌کردند که چون از عهدۀ چوپانی و کارگری برنمی‌آیم، مرا به مکتب می‌فرستند. شاید هم تعدادی با خود گفته بودند که این پسر در آینده کافر می‌شود؛ چرا که درس کافری می‌خواند. شاید تعدادی هم گفته باشند که بی‌کار مانده یا دیوانه شده. شاید هم آنها راست گفته بودند؛ چرا که هنوز به آدم بودنم شک دارم، چرا که هنوز نمی‌دانم کافرم یا مسلمان و فرق میان این دو چیست؟ چرا که هنوز دیوانه به‌نظر می‌رسم. به‌هرحال هرچه هستم باشم، بگذارید داستان‌هایی را برای‌تان قصه کنم تا شما هم به آدم‌شدن و آدم بودن من شک کنید.

داستان‌های آدم‌شدن

یک
سخنرانی در انجمن قلم افغانستان
نخستین روزی که به مکتب «اسکول» رفتم، مرا در صنف سوم پذیرفتند. من کوچک‌ترین دانش‏آموز آن صنف بودم. مادرم یک «توشَکچَه» برایم ساخته بود که آن را روی یک شانۀ خود و کتاب‌هایم را داخل دستمالی ‏پیچانده و به شانۀ دیگرم می‌آویختم و به‌مکتب می‌رفتم. در و پنجرۀ مکتب ما شکسته بود؛ چوکی نداشت. دانش‏آموزان و گاهی حتا معلمان از پنجره در صنف داخل یا از آن خارج می‌شدند. زنگ‌های تفریح «دزد ـ دزد»[2] بازی می‌کردیم. تعدادی در داخل صنف فوتبال بازی می‌کردند و تعدادی نیز «لغه‌کری»[3] بازی می‏کردند؛ یعنی همدیگر را با لگد می‌زدند.
اکثر اوقات دانش‌آموزان صنوف بالا با توپ‌های «شلته‌پُر»[4] وارد صنف ما می‌شدند و فوتبال بازی می‌کردند. صنف ما پر از خاک‏باد می‌شد چنانکه به سختی نفس می‌کشیدیم. در ساعات تفریح، کتاب‌ها و توشک‌های خود را در یک کنج صنف انبار می‌کردیم و قلم و پنسل خود را نیز در «بغل‌جیب»[5] خود می‌انداختیم تا کسی آنها را ندزدد.
وضعیت نظافت ما به‌حدی خراب بود که موهای سر تعدادی از شاگردان، به لانۀ شپش تبدیل شده بود. گاهی در جریان تدریس معلم یا کارهای صنفی، می‌دیدیم که «شپش» خرامان خرامان روی پیشانی یا پشت گردن‏‏ بعضی‌ها راه می‌رفت. با آنکه معلمان هر روز وضعیت نظافت ما را می‌دیدند و ما را «چوب‌کاری»[6] هم می‌کردند، نمی‌توانستیم از چنان وضعیتی جلوگیری کنیم.
روزی از روزها، یکی از هم‌صنفیانم که وضعیت موهایش بیش‏ از حد خراب بود و حشرات گوناگون، پشت گردن و پیشانی و بالای موهایش راه می‌رفت، توسط معلم محکوم به مجازات شد. آن دانش‌آموز در گرمای تابستان، یک ساعت درسی در آن آفتاب سوزان تابستانی نشست تا حشرات سر و گردنش از شدت گرمی بی‌تاب شده بیرون بیایند و آنگاه توسط خود آن دانش‌آموز کشته شوند....
اول نمرۀ صنف ما، پر قدرت‏ترین ما انتخاب شده بود؛ زیرا او با زور مشت و لگد باید دانش‌آموزان را آرام می‌کرد. فرصت اول‌نمره‌شدن برای افرادی مثل من هرگز مهیا نبود؛ زیرا مشت و لگد من تابع کننده نبود.

 دو
صنف هشتم بودیم که یک روز معلم فزیک ما ـ که دوازده‌پاس بود ـ آمد. در آن سال‌ها هر مکتبی معلم دوازده‌پاس نداشت و هرکس هم دوازده‌پاس شده نمی‌توانست. این معلم که وارد صنف شد، یک چوب را ـ که طول آن بیش از نیم متر و قطر آن شاید بیش از دو سانتی متر بود ـ با خود آورده بود. اعصابش خیلی خراب معلوم می‌شد. همه‌گی ترسیدیم که نکند از ما درس‌های گذشته را بپرسد و با این چوب، ما را لت کند. هرچند روزهای دیگر نیز با «تالِ تر»[7] لت می‌شدیم، اما آن روز خیلی خطرناک به‌نظر می‌رسید.
معلم با عصبانیت، یک پرسش روی تخته نوشت که دقیق به‌یادم نیست، شاید اینگونه بود: «یک مورچه در یک ثانیه ده قدم بر می‌دارد، هر قدم مورچه یک ملی متر است پیدا کنید که در دو ساعت چند قدم بر می‌دارم و چقدر فاصله را طی می‌کند؟» ما که با چنین پرسش‌‏ها اصلاً آشنایی نداشتیم، حل کرده نتوانستیم. همه همصنفانم ایستاد ماندند. معلم، یکی از همصنفانم را خواست پیش تخته و چنان چوب‏کاری کرد که موهای سر ما سیخ شد. سی و پنج چوب بر کف دستش زده بود؛ صدای گریه و فریادش در صحن مکتب پیچیده بود. شاگردان و معلمان صنف‏های دیگر، سرشان را از کلکین بیرون کشیده و ما را تماشا می‌کردند. همصنفی لت‌خورده‌ام قوی‌ترین فرد صنف ما بود که با چوب‌کاری‌های «تال تر» هرگز خم به ابرو نمی‌آورد. او بلندبلند فریاد زد و گریست، دانستیم که روزگار ما سیاهٍِ سیاه است. دست‌های خود را مُشت گرفتیم تا گرم شود و عرق کند، آنگا آنها را پنهانی به دیوار سیمانی مکتب مالیدیم تا «کرخت» شود. هر کار کردیم نشد، بالاخره نوبتِ زدن که به هر کدام ما رسید، خوب گریه کردیم.
از درس‌های آن سالها هیچ چیزی را به‌خاطر نمی‌آورم جز جنگ‌های دانش‌آموزان پس از ختم امتحان و چوب‌کاری معلمان. شاید همان چوب‌کاری‏ها بود که ما را آدم می‌کرد، نه درس و تعلیم. اکنون نیز به همین خاطر شک دارم که من آدم شده‌ام یا نه؟ چرا که اگر معیار آدم‌شدن، اندازۀ لت‌خوردن باشد، شاید کم‌ترین مجازات را با چوب، من شده باشم.

سه
طالبان که آمد، آدم بودن ما زیر سوال رفت. «کنزالدقایق» و «فقه اکبر»[8] بود که ما را آدم می‌‏کرد. لنگی می‌بستیم، بی‌لنگی آدم نبودیم، نشان آدمیت ما همان لنگی بود. قول سعدی که گفته بود: «تن آدمی شریف است به‌جان آدمیت/ نه همین لباس زیباست نشان آدمیت» دیگر بی‌معنا و پوچ شده بود. لنگی، مایۀ شرف و شرافت بود. با آمدن لنگی یک بار دیگر به آدم بودن خود و نسل پیش از خود ـ که لنگی نبسته بودند ـ شک کردم.
شبی که قرار بود فردایش لنگی بزنیم، خیلی تمرین کردم تا لنگی «شَیخی» بزنم. چندین بار لنگی بستم و پیش آیینۀ کوچک رفتم و به حال خود و آدم شدن خود خندیدم و گریستم. فردای آن روز که به‌مکتب رفتم، دیدم که صحن مکتب پر از «پَتکَی»[9] شده است. همه مثل دامادها یا شیخ‌ها لنگی بسته بودند. یک بار حس کردم که دنیا پر از شیخ شده است؛ شیخ‏های کله‌پوک؛ یا نه، شاید پر از داماد شده بود؛ دامادهای بی‌عروس. به‌هرصورت، اگر شیخ بودند یا داماد، شاید برای آدم‌شدن آمده بودند. اما بعضی‌ها نه شیخ به‌نظر می‌رسیدند و نه داماد؛ شاید قیافۀ گدا را به خود گرفته بودند؛ چرا که لنگی‌های کهنه و کوتاه را بی‌سلیقه بسته بودند. مکتب ما در آن روزِ نخست، پر از شیخ و داماد و گداهای شرمنده شده بود که هریک از خود و از لنگی خود خجالت می‌کشیدند.

چهار
کرزی که آمد آدمیت ما دوباره زیر سوال رفت. لنگی که سَنَد آدمیت ما بود باطل شد و شاید آدمیت ما نیز با آن باطل شد. باید آدم جدید می‌شدیم با دید جدید و لباس و کتاب جدید. آن سال اداره مکتب ما صنف یازدهم را تشکیل داده نتوانست و ما ناگزیر شدیم که به‌لیسۀ مرکز (سلطان مودود) برویم. مدیر آن مکتب که صفرخان نام داشت، برا سه‌پارچه‌های ما بهانه پیدا کرد آنها را رد نمود. بعد یک کسی واسطه شد و از هر کدام ما برای او یک‌یک لک افغانی آن زمان را شیرینی گویا (رشوه) گرفت که بعد از آن سه پارچۀ ما را قبول کردند.
وارد صنف که شدیم، نسبت به مکتب خود ما متفاوت بود. کف صنف مکتب ما پُخته‌کاری[10] بود، اما کف صنف مکتب مرکز، خاکی. سه «تیرِ عرعر» یا «عُلیات»[11] در سه طرف صنف گذاشته شده بود که تعدادی از دانش‌آموزان چالاک و زورمند بالای آن می‌نشستند. تیرها که به‌شکل میله‌یی بودند اگر «لول»[12] می‌خوردند، شاگردان با پشت به زمین می‌افتادند. ما که تازه وارد و بی‌تجربه بودیم، چادرهای خود را روی زمین پهن کرده می‌نشستیم. ساعت تفریح که برمی‌خاستیم، چادرهای خود را تکان می‌دادیم و خاکباد، صنف را فرامی‏گرفت و ما را به‌یاد خاک‌باد‏های صنف سوم می‌انداخت.
صنف دوازدهم بودیم که یکی از مؤسسات، چوکی آورد و ما یک روز تمام درس نخواندیم و برای خود چوکی بسته‌بندی کردیم. پس از آن روز، نشستن روی چوکی را تجربه کردیم و لذت بردیم. «پیراهن و تُنبان» لباس معمول آن زمان بود، اما بعضی‌ها پتلون‌هایی که به‌نظر ما عجیب و غریب بود می‌پوشیدند.
نیمه‌های سال 1382 بود که به‌غزنی آمدیم، اگر رو راست باشم، برای اولین بار بود که روی دختران را بی‌حجاب می‌دیدیم؛ زیرا در مناطق ما، دختران «چوم»[13] می‌کردند و ما هرگز موفق به دیدن روی‌شان نمی‌شدیم، مگر به‌صورت تصادفی.
از غزنی آمدیم به شهر کابل، کابل را در داستان‌ها خوانده بودیم که شهر رؤیایی و زیباست. شب بود که به‌کابل رسیدیم. چراغ‌های تانک‌تیل کمپنی و چراغ‌های خیرۀ خانه‏های کوه سیلو، ما را به یاد افسانه‌های دیو و پری می‌انداخت. ما را در یک هوتل در کوته‌سنگی پایین کردند که نمی‌دانم نامش «نوبهار» بود یا «نوخزان» یا شاید هم «نوزمستان» به‌خاطری که تشناب درست نداشت. تشنابش اتاقکی بود پر از آب که مردم خشت زیر پای خود می‌گذاشتند و تشناب می‌کردند. حالا که به‌ کوته‌‏سنگی می‌روم هیچ اثری از آن هوتل نمی‌بینم. کوته‌سنگی آن زمان، جز خرابه و نشانه‌های مرمی هیچ چیزی نداشت.
در آن زمان، موبایل بسیار کم بود، من و دوستانم که هرگز رنگش را ندیده بودیم. گاهی که نیاز می‌شد تا به کسی زنگ بزنیم، از تیلفونخانه زنگ می‌زدیم، شاید دقیقه پانزده افغانی از ما می‌گرفت. در آن زمان نان خشک سه یا چهار افغانی و کرایه ملی‌بس یک افغانی بود. (دقیق به یادم نیست که پول فعلی بود یا پول ربانی، اگر پول ربانی بوده باشد یک افغانی فعلی یک هزار آن زمان می‌شد).
فرجام آدمیت  
داستان‌های زیادی است که باید نقل کنم، اما چه بگویم؟ فرجام داستان‌های من یک پرسش بزرگ است: «آدم شدم یا نشدم؟» بازی‌های رنگارنگ با من و هم‌نسل‌های من باعث شد تا تعدادی مثل من آدم نشوند، معلم شوند؛ تعدادی نیز مصروف کارهای دولتی یا غیردولتی شده و تعدادی نیز سر‌به‌کف، خود را به‌دست طوفان‌های مسیر آسترالیا بسپارند. آن‌هایی که آسترالیا رفتند آدم شدند؛ آنهایی که رئیس شدند، آقای محترم شدند؛ آنهایی که کارمند مؤسسات شدند، جناب عالیقدر شدند و آنهایی که مثل من معلم شدند، هنوز آدم بودن‌شان مورد تردید است. معلمی در جامعۀ من شغلی است که گویا هیچ آدمی آن را نمی‌پذیرد؛ چرا که فرجام معلمی به آدمیت یک نسل می‌انجامد و این خیانتی است بزرگ. در جامعۀ من، معلم، آدم به‌حساب نمی‌رود. از همین سبب است که هنوز در مورد آدم بودن خود شک دارم.


[1] . نام یک نوع قلم معمولی
[2] . نام یک نوع بازی که یک نفر نقش دزد را بازی می کرد و دیگران را در داخل مکتب می‌دواند. وقتی دستش به کسی می‌خورد آن نفر دزد می‌شد و دیگران را می‌دواند و همین‌طور ادامه داشت.
[3] . لگدکاری
[4] . توپ‌هایی که از تکه‌های کهنه ساخته می‌شد.
[5] . جیبی که در بغل پیراهن تنبان می‌دوختند.
[6] . زدن با چوب.
[7] . شاخۀ درخت که تر باشد.
[8] . نام دو مضمون مخصوص نصاب تعلیمی زمان طالبان.
[9] . کلمۀ پشتو، به معنای لنگی.
[10] . سیمان کاری.
[11] . نام دو نوع درخت که از آن برای سقف خانه‌ها و ساختن کلکین و دروازه استفاده می‌شود.
[12] . سُر خوردن، پیچ خوردن.
[13] . روگرفتن از مردان نامحرم.

تأملی به مسألۀ زبان در افغانستان

نشر شده در روزنامۀ اطلاعات روز، لینک PDF: https://www.etilaatroz.com/wp-content/uploads/2019/05/Language-in-Afghanistan.pdf محمدجان س...