به مناسبت چهل و چهارمین سالیاد درگذشت مولانا خالمحمد خسته
مولانا خالمحمد خسته (1282ـ 1352ه.ش)، محقق، تذکرهنگار، شاعر، خطاط و بیدلشناس بود. او در سن پنجسالگی با پدرش از بخارا به بلخ و پس از آن به کابل آمد. در زمان جوانی برای کسب تحصیل به هندوستان رفت و پس 14 سال با کسب تحصیل و تجربههای تازه به افغانستان برگشت. یادداشتهایی که از سفرهند خویش نوشته است، جالب و خواندنی است که حکایت ملاقاتهای او با علامه اقبال، شرکت در مشاعرهها، پیادهرویهای طولانی در ایالت بیهار و بازدید از نسَخ خطی کتابخانهای در «بانگیپور» از آن جملهاند.
خسته، تمام عمر خویش را برای رشد فرهنگ و ادبیات افغانستان صرف کرد و حدود 36 اثر از خود بجا گذاشت. مهمترین کاری که انجام داد، تصحیح و تدوین کلیات آثار مولانا عبدالقادر بیدل بود که آن را در چهار جلد با همکاری گروه تدوین آثار به ریاست خلیللله خلیلی در سال 1344ه.ش به اتمام رسانید.
مولانا خسته با آنکه یک دوره وکیل شورای ملی بود، اما آخر عمر خویش را در کوچۀ کاهفروشی کابل به کتابفروشی، تحقیق، نگارش و تدریس گذراند. دکان او محل درآمد، تحقیق و دفتر ملاقاتش بود. معمولا پس از چاشتها، حیدری وجودی، پورغنی، واصف باختری، شمعریز، نثاری و دیگران به آنجا میآمدند. این دکان حتا آدرسی برای ادبای ولایات دوردست نیز بود؛ چنانکه عبدالواحد رشتۀ بدخشی، شاعر بیدلگرای اُمی بدخشان وقتی به کابل میآید، کسی او را به دکان مولانا خسته میبرد. رشتۀ بدخشی این موضوع را در مصاحبهاش چنین بیان کرده است:
«یک کسی در کابل مرا پیش خستۀ مزاری برد و گفت لالا خسته اینمی رشتۀ بدخشی، اگه گپی داشته باشید. او [خسته] او را وظیفه داده بوده که رشته را به مه بیار.»
مولانا خسته، در هفته دو روز نیز برای تعدادی از دانشجویان زبان و ادبیات و برخی از دانشآموزان لیسۀ حبیبه درس بیدلشناسی میداد. فرزندش محمدیوسف خستهزاده نوشته است که «مولانا از بام تا شام در کنج این کتابخانه همهروزه روی دو پا مینشست و مینوشت، من نمیدانستم که چه مینویسد. من سرمشق میگرفتم و کار میکردم. باز هدایت میدادند که سیاهمشق بکن!»
سالهای اخیر زندگانی او با مشقت و بیماری سپری شد. خانهاش نمناک و تاریک بود و حیدری وجودی که یکی از شاگردان وی بوده است، آن خانه را در یادداشتی چنین توصیف کرده است:
«روزی در سال 1344 خورشیدی به دیدار مولاناخسته رسیدم، در محضرش جز مرحوم شیدای میمنهگی کس دیگری نبود، بعد از لحظاتی استاد خلیلی در همان خانۀ نمناک و تاریک که در روز چراغ روشن میکرد حضور بههم رساند. بعد از احوالپرسی در همان حال از چشمان استاد [خلیلی] اشک جاری شد.»
وقتی مولانا خسته از دنیا رفت، رهنورد زریاب او را «مرد کوچکاندامی» توصیف کرد که «کلوش» بهپا داشت؛ «مردی که چشمهای ریزهریزهاش آب میزد» و مردی که «کرتی پولادیرنگ بر تن استخوانی و بیگوشتش کلانی میکرد» و مردی که «از زیادت غلطیهای چاپی شکوه میکرد».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر