(روایتی از بیدلخوانیهای عبدالحمید اسیر در گفتگو با عبدالعزیز مهجور)
محمدجان ستوده (16 جدی 1395ه.ش) برابر با (5 جنوری 2017 م)
پیش از آغاز
مرحوم استاد محمد عبدالحمید اسیر مشهور به قندیآغا (1296 ـ 1373 ه.ش) بنیانگذار مکتب بیدل در افغانستان و یکی از استادان مسلم بیدلشناسی بود. ایشان تا آخرین لحظات عمر، دست از تدریس شعر و اندیشۀ بیدل برنداشت و شاگردان زیادی را در حلقۀ بیدلخوانی در خانۀ خودش تربیت کرد. هر سال عرس بیدل را برپاکرد و پس از وفاتش این رسالت را به فرزندانش واگذاشت. استاد اسیر با آنکه بیش از هرکسی دیگر در افغانستان، زندگیاش را وقف بیدل کرد، اما کمتر مشهور شد. استاد حیدری وجودی و استاد سرآهنگ از جملۀ شاگردان او بودند که بیشتر از او به شهرت رسیدند. استاد محمد عبدالعزیز مهجور، فرزند ارشد ایشان است که پس از وی مسؤولیت تدویر عرسهای بیدل و بیدلپژوهی را به عهده دارد.
باید یادآور شد که حق استاد اسیر به اندازهای که باید، ادا نشده است. اگر خواست خداوند بود، در فرصت جداگانه به شرح مفصل زندگی و آثار ایشان خواهم پرداخت.
یکُم ـ نقش پای آفتاب
ای چیده نقش پای تو دکان آفتاب
در سایۀ تو ریخته سامان آفتاب
پیغام عجز من ز غرورت شنیدنیست
مکتوب سایه دارم و عنوان آفتاب
شمارۀ مبایلاش را از دفتر عبدالقادر آرزو[1] گرفتهام و مأمور[2] و معذورم تا به دیدارش روم و از فیض صحبتاش بهرهای ببرم. او فرزند ارشد استاد محمد عبدالحمید اسیر (قندی آغا) است که عمری را به دنبال آفتاب بیدل گشت، آثارش را خواند، تدریس کرد و مخمسهایی بر غزلیاتش سرود و در فرجام به دام مِهرش «اسیر» شد.
استاد محمد عبدالعزیز مهجور به طور رسمی رشتۀ اقتصاد را خوانده است و در «افغانستان بانک» کارمند برحال است. شعر میسراید، تحقیق میکند، بیدل میخواند، به دخترش (اسما) درس بیدلشناسی میدهد و هر سال عُرس بیدل را نیز برگزار میکند. نمیدانم چرا مهجور تخلص کرده است، اما فکر کنم همانگونه که پدرش «اسیرِ» بیدل شد، او نیز مهجوریِ آدمی را در این جهان دریافت و خود نیز مهجور شد.
چنانکه از بیدل میخوانیم:
با کمال اتحاد از وصل، مهجوریم ما
همچو ساغر می به لب داریم و مخموریم ما
پر تو خورشید جز در خاک نتوان یافتن
یک زمین و آسمان از اصل خود دوریم ما
و یا شاید برای همنشینی با بیدل، از دیگران مهجوری گزیده است. به هر حال، به مبایلش زنگ میزنم و با مهربانی پاسخ میدهد. خودم را معرفی میکنم و از اینکه در جستجوی آفتاب بیدل هستم، خوشحال میشود و قرار ملاقات میگذارد. در دهمزنگ (افغانستان بانک) به ملاقاتش میروم. وارد دفترش که میشوم، چند قدمی به استقبالم میآید و مرا در آغوش میگیرد. فروتنی و لطف او مرا به یاد عاشقان دیگر بیدل میاندازد که آنان نیز چنین درسی از مکتب بیدل گرفتهاند. با حوصلهمندی به من گوش فرامیدهد و تشویقم میکند. با وجود پیری، بهسان یک جوان نیرومند ـ که گویا دوست نزدیک من است ـ با من اعلام همکاری میکند. خوشحال میشوم و قرار ملاقات بعدی را در خانهاش میگذارم. از دفترش خارج میشوم و به تداعی سخن سعدی، با خودم «پیر بُرنا» خطابش میکنم. در مسیر راه، او را با خودم مرور میکنم: مردی چهارشانه با موها و ریش سفید و بلند؛ مهربان و پرانرژی که درسهای بیدلخوانیِ پدرش او را واداشته است تا با وجود مسلک اقتصاد، جای پای «اسیر» را در جستجوی بیدل بپیماید و «مهجور» گردد.
دوم ـ دیدنها و شنیدنها
در این گلشن که رنگش ریختند از گفتگو بیدل
شنیدنهاست دیدنها و دیدنها شنیدنها
1. استاد، تا جایی که من شنیده و خواندهام، شما شاگرد استاد عبدالحمید اسیر (قندی آغا) هستید. چشمدیدها و خاطرات خویش را از زندهگی و مجالس بیدلخوانی استاد با ما بگویید.
«تاریخ تولد عبدالحمید یوم یکشنبه 15 رجب 1335[ه.ق]»[3] و «وفات جناب عارف بزرگوار استاد محمد عبدالحمید اسیر مشهور به قندیآغا به ساعت دو و نیم روز پنجشنبه 18 حمل 1373 مطابق 26 [25] شوالالمکرم 1414 [ه.ق]. خداوند روحش را خُشنود گرداند و بهشت برین را نصیبش گرداند.»[4]
ـ بلی، استاد اسیر بر من دو حق دارد؛ یکی حق پدری و دیگری حق استادی. به بیان دیگر، او پدر معنوی من نیز هست. من از کودکی شاهد و شاگرد درسهای بیدلخوانی ایشان بودم. آن برنامهها به روزهای پنجشنبه، بدون وقفه در کلبۀ بیدلان، اتاق شخصی و درویشانۀ استاد اسیر (پدرم) دایر میشد. علاقهمندان بیدل بدون آنکه ممانعتی برایشان باشد، در همان کلبه، که حدود بیست نفر گنجایش داشت، میآمدند.
این برنامه از ساعت دو و نیم عصر آغاز میشد و تا ساعت چهار و نیم دوام میکرد. در نخست آیاتی از قرآن کریم قرائت و پس از آن غزلی به صورت تصادفی از دیوان حضرت بیدل توسط منشی جلسه انتخاب و خوانده میشد.
بیت مَطلع که توسط منشی جلسه خوانده میشد[5]، استاد وزن عروضی آن را ـ بدون آنکه یادداشتی از قبل داشته باشد ـ مشخص میکرد و از اعضای مجلس در بارۀ محتوای آن نظرخواهی مینمود. هرکدام نظر خویش را میگفتند. در حقیقت، آن درسها به روش شاگرد محوری پیش میرفت و در آخر، استاد نظر خودش را به عنوان جمعبندی و حرف آخر میگفت و شاگردان نکتههای مهم بحث را در کتابچههای خویش یادداشت میکردند. من هنوز کتابچۀ یادداشت خویش را نگه داشتهام و از آن استفاده میکنم. قرار است شرح بیدل را که تا کنون هیچ کسی چنین کاری نکرده است، نیز با استفاده از همان یادداشتها انجام دهم.
گاهی چنین میشد که من نیز نظر میدادم و از نظر خویش دفاع میکردم. این عمل من به نظر تعدادی، بیادبی تعبیر میشد، اما برای جلسۀ ما خیلی مفید بود؛ چرا که در آن جدال دوستانه، بیشتر تبادل افکار صورت میگرفت. ایشان با همان بردباری و فروتنی که خاص علاقهمندان حضرت بیدل است، به من مجال صحبت میدادند و حتا گاهی می گفتند که «یکی توجیه مَه و یکی هم توجیه عزیز؛ و مه به خود میبالیدُم».[6]
این برنامهها تا زمان وفات استاد (1373ه. ش.) ادامه داشت. پس از آن من خودم مجالس بیدلخوانی را دایر میکردم. چند سالی به این منوال گذشت و من مصروف کارهای اداری شدم، اما دامن حضرت بیدل را رها نکردم و حتا در زمان مهاجرت در شهر «مانسره» در پاکستان نیز حلقههای بیدلخوانی و عرس او را دایر کردم که مهاجران افغانی و مردم پاکستان ـ به تشویق من ـ در آن شرکت میکردند.
اما اکنون که من توانایی چنین کاری را ندارم، برادر کوچکم (عبدالله موفق) این برنامه را در مجموعۀ کابلِ قدیم در شهر نو ادامه میدهد. من اما مصروف نوشتن چیزهایی هستم که از پدرم در بارۀ بیدل یادگرفتهام.
2. شرکت در حلقههای بیدلخوانی چی شرایطی داشت و کسانی که در آن حلقهها شرکت میکردند، کیها و در چه سنوسالهایی بودند؟
علاقهمندان حضرت بیدل از هر گروهی بودند، از استاد دانشگاه گرفته تا مولوی و معلم و عامی و آوازخوان همه به این حلقه میآمدند. محدودیت سنی هم وجود نداشت پیر و جوان میتوانستند بیایند. از هجده ساله تا 65 ساله و بالاتر از آن در آن حلقهها حضور داشتند؛ به طور مثال، داکتر امیر محمد اسیر، مخدوم شفیع خان [کِشمی/ بدخشانی]، سید طاهر آغا (نواسۀ شاه صاحب قلعۀ قاضی) صدیق حیا، آقای خیری و نورمحمد گِردباد که پا به سن کهولت گذاشته بودند.
حیدری وجودی، استاد سرآهنگ، انجنیر عبدالاحد واحد، اکبر سنا غزنوی، تاجمحمد زریر، عبدالحکیم خاکسار، سید نعیم عالمی، مولوی حنیف حنیف، احمدشاه رفیقی و خودم نیز از جملۀ شاملان حلقۀ بیدلخوانی استاد اسیر بودیم.
تنها شرطی که برای شرکتکنندهگان وجود داشت، رعایت نظم و نزاکت مجلس بود. استاد اسیر هیچ چیزی به عنوان فیس از کسی دریافت نمیکرد و نمیپذیرفت. با پیشانیِ باز و چای و شیرینی که از پول شخصی خود تهیه میکرد، از همه مهمانان پذیرایی مینمود.
3. استاد اسیر، بیدلخوانی را از کدام زمان آغاز کرده بود؟[7]
در پاسخ این پرسش، استاد کتابی را از تاقچۀ کتابخانهاش پایین نمود. کتاب قدیمی از کلیات بیدل، نسخۀ ممبئی که در ورق نخست آن دستخطی دیده میشد که من از آن عکسبرداری نمودم و آن دستخط چنین است:
«امشب که لیل نهم عقرب 1329 ه.ش. [31 اکتوبر 1950 میلادی] و 2 محرمالحرام 1370 میباشد، خیلی به مسرت به قرائت نظم و نثر حضرت ابوالمعانی بیدل الی ساعت 12 و نیم [شب] بینهایت حظ و نشاط به الطاف دوستانۀ آقای سخن، شیخ نکتهرس عبدالحمید خان واثق به سر برده در خاتمه به روحانیت آن جناب دعا نموده و این را یادگاراً نوشتیم و هر یک از احباب امضای خود را با یک بیت که خصوصاً زادۀ طبایع خودشان باشد حق نگارش دارند.
به رنگ دانههای سبحه اندر حلقۀ صحبت
ز یکرنگی بود ره در قلوب یکدیگر ما را امضای محمد ابراهیم خلیل
نیامد یار تا پروانهسان گرد سرش گردم
به رنگ شمع محفل سوختم از انتظار امشب امضای عبدالسلام اثیم و عبدالنبی
چه نغمهایست به آهنگ ساز مصرع بیدل
هزار شور قیامت به محفل افتادهست نام محمد امین قربت
بزم ما از صحبت احباب رشک گلشن است
مجلس ما از محبت خار چشم دشمن است امضای عبدالحکیم
خوش است تازگی طبع دوستان بیدل
که فطرتت به شراب رسیده میماند امضای عبدالحمید اسیر
نقش جوهر کامل، کیست تا کند باطل
این چراغ و این محفل، فضل کردگاراست این امضای مجددی
امشب که جمعه و آخرین شب ماه مبارک رمضان 1335 شمسی[8] و 1375 قمری میباشد بازهم اتفاقات حسنه به قرائت چند غزل حضرت بیدل موفق ساخت:
بیدل چقدر شور کلامت مزه دارد
کز یاد تو باید لب اندیشه مکیدن» امضای محمد ابراهیم خلیل
4. بهظاهر از این یادداشت چنین فهمیده میشود که تخلص استاد اسیر در نخست «واثق» بوده است. چی زمانی و به چه دلیلی ایشان تخلص خود را به «اسیر» تغییر دادهاند؟
ـ بلی، ایشان در نخست «واثق» تخلص میکردند. احتمالا در سال 1353 که به هرات کوچیدهاند، تخلصشان را به «اسیر» تغییر دادهاند. دلیل تغییر تخلصاش شاید تأثیر یکی از ابیات بیدل بوده باشد که پسانها بر آن، مخمسی هم سرودند و آن بیت این بود:
«اگرم غبار زمین کنی و گر آسمان برین کنی
من اسیر بیدل بیکسی، تو کریم بندهنواز من»[9]
که پارۀ آخر آن مخمس چنین است:
« گهِ لطف، قطرۀ ابر را دُر آبدار ثمین کنی
دم خشم، چرخ بلند را به یکی اشاره زمین کنی
نسزد به من که بگویمت که به من چنان و چنین کنی
اگرم غبار زمین کنی وگر آسمان برین کنی
من اسیر بیدل بیکست تو کریم بندهنواز من»[10]
5. در کتاب «من و بیدل» خواندم که استاد اسیر به شخصی به نام «خلیفه صاحب فَرزه[11]» ارادت داشته است و حالا در حاشیۀ دیوان بیدل هم در بارۀ او چیزهایی نوشته است. این ارادت در چی حدی بوده است؟
یادداشت حاشیۀ کتاب: وفات جناب حضرت عارف بزرگ، خلیفه صاحب فرزه، خلیفه میراحمد صاحب نقشبندی، مجددی بنوری به ساعت 9 بجۀ روز پنجشنبه 14 برج جدی 1334 شمسی مطابق به 22 جمادیالاول قمری 1375 در فرزۀ کوهدامن چشم از جهان پوشید و در آنجا مدفون گردید رحمهالله تعالی.
ـ بلی، استاد به آن عارف بزرگ ارادت داشت. گاهناگاه از ایشان احوال میگرفت و حتا در روزهای سخت زمستانی پیش او میرفت و باری نیز من خودم در یک روز برفی و طوفانی زمستانی با ایشان بودم که شرح مفصل آن را در کتاب «من و بیدل» خوانده اید.[12]
پدرم میگفت که گاهگاهی در دلم میگشت که خلیفه صاحب به چیزی نیاز دارد. وقتی آن را میگرفتم و به زیارتش میرفتم، میدیدم که واقعاً به همان چیز ضرورت دارد.[13]
طوری که به من معلوم است، خلیفه صاحب فرزه، نخستین درس بیدلشناسی را به استاد اسیر داده بود و آن درس با این بیت آغاز شده بود:
اگر معشوق بیمهر است و گر عاشق وفا دارد
تماشا مفت دیدنها، محبت رنگها دارد[14]
این درس شاید نخستین جرقهای بوده است که از خلیفه صاحبِ فرزه به جان استاد اسیر خورد و او را به خود مجذوب کرد. این درس در واقع یک تیر و دو نشان بوده است؛ هم سبب علاقه به حضرت بیدل و هم ارادت به خلیفه صاحب فرزه. استاد اسیر رسالهای را نیز از زندهگینامۀ او نوشته است که زیر عنوان «مرد حق» به چاپ رسیده است.
6. میبینم که نام شخص دیگری نیز مانند خلیفه صاحب فرزه در این حاشیه نوشته شده است، اجازه دهید این را نیز بخوانم و عکس بگیرم.
متن یاداشت: وفات بابه ملنگ گُلدرهای روز دو شنبه 11 حمل 1359 مطابق به 15 برج جمادیالاول در گلدره صورت گرفت رحمتالله علیه.
ـ او یک مرد چوپان و پیرو طریقۀ نقشبندیه بوده و عمری را به همین منوال گذراند. باری حالتی برایش رخ میدهد و «چپر» خویش را آتش میزند و سازی در خواست میکند. در میان چپرِ آتشگرفته، ساز میزند و به سماع میپردازد. در همان وقت متوجه میشود که به کوه گلدره، الماسکی میزند و چشمهای جاری میشود. بابه ملنگ به آن جا میرود و تا آخر عمر در همان کوه در کنار چشمه زندهگی میکند. استاد اسیر رسالهای را نیز زیر عنوان «بابه فیروز» نوشته است تا به قول خودش، حق صحبت با آن مرد ادا و روانش شاد گردد.
7. دوست دارم در بارۀ عرس حضرت بیدل بشنوم و اینکه چی کسانی در این برنامه شرکت میکردند، چگونه دعوت میشدند، چی میکردند، چی میخوردند و حالا این برنامه چگونه پیش میرود؟
ـ وقتی حضرت بیدل چشم از جهان بست، او را به رسم و سنت پیامبر اسلام، در منزل خودش دفن کردند و آخرین غزلش را از زیر بالیناش بیرون آوردند که با چنین مطلع آغاز میشد:
به شبنمِ صبح این گلستان، نشاند جوش غبار خود را
عرق چو سیلاب از جبین رفت و ما نکردیم کار خود را
یک سال بعد از وفات حضرت بیدل، شخصی به نام مولوی عزلت که یکی نزدیکان و محمد سعید که از خواهرزادههای[15] حضرت بیدل بودند، عرس او را با اشتراک شعرای شاهجهانآباد بر مزارش برگزار کردند. در آنجا برای یکی از حاضران پرسشی ایجاد شد که آیا حضرت بیدل از آمدنشان خبر دارد یا خیر؟ وقتی دیوان بیدل را گشودند، این غزل آمد که:
چه مقدار خون در عدم خورده باشم
که بر خاکم آیی و من مرده باشم
نکتۀ فوق در برخی تذکرهها نیز آمده است. بعد از آن تا 35 سال، همه ساله عرس حضرت بیدل در همانجا گرفته میشد و پس از آن به فراموشی رفت.
در زمان تیمورشاه، آثار خطی حضرت بیدل را حاکم لاهور که خودش نیز شخص ادیب بود به او داد. عندلیب، میرافغان هوتک، غلام محمد طرزی و مهردل خان مشرقی که در ادبستان قندهار بودند، از این نُسَخ استفاده کردند و پیرو سبک حضرت بیدل شدند. میر افغان هوتک (کسی که کاریزمیر مربوط اوست) و دیگران، سخن حضرت بیدل را در دربار معرفی کردند، اما برای کسانی که در دربار رفتوآمد نداشتند بازهم چندان آشنایی با حضرت بیدل میسر نشد.
بعد از آن تا دهۀ بیستم، هیچ سندی وجود ندارد که کسی یا کسانی عرس بیدل را گرفته باشند. تنها کسی که از وی در همین دهه میتوان نام برد، شایق افندی است که وی یکی از دیپلماتهای روسی اهل بخارا بود که تابعیت افغانستان را گرفت و استاد فاکولتۀ زبان و ادبیات در دانشگاه کابل شد. او به بیدل علاقه داشت و برای اولین بار عرس حضرت بیدل را در کابل، در خانۀ خودش گرفت که در آن دوازده تن اشتراک ورزیده بودند.[16]
در همان زمان استاد اسیر (قندی آغا) نیز از تبعید سیزده سالۀ ریگستان به کابل برگشته بود. او که در ریگستان نیز دامن بیدل را رها نکرده بود، با برگشتن به کابل با دوستان قدیمیِ «کوتی باغچه[17]»، مانند ابراهیم خلیل و غلام حضرت شایق و بزرگان دیگر مانند مجددی، برخی شبها برنامههای بیدلخوانی ترتیب میدادند. چنانکه قبلا هم ذکر شد، در حاشیۀ دیوان بیدل دستخط این بزرگان وجود دارد که در سال 1329 ه.ش. به خط ابراهیم خلیل نوشته شده است.
پس از شایق افندی، پدرم عرس بیدل را برگزار میکرد و کسانی چون غلام حضرت شایق هروی، امین قربت و استاد سرآهنگ را به یاد دارم که شرکت میکردند. من گردانندۀ برنامه بودم. تلاوت قرآن کریم و پیشگفتار خویش را نیز روی نوار صوتی (کسِت) ضبط و به وقت مناسبشان پخش میکردم.
وقتی برنامه آغاز میشد، پدرم یک صفحه از چهار عنصر بیدل را میخواند و خوب به یاد دارم که آن متن این بود: «وقتی غبار قافلۀ تجردم از سیاحت عرصۀ دهلی، به عزم سیر پنجاب دامن شکست، و درای محمل خیال به پیشآهنگی سفر لاهور کمر شوق بربست. گرد تنهایی لشکری بود هزار علم فتح در رکاب شکستهبالی...»[18] و این متن را با طنطنۀ خاص خودش میخواند. پس از آن ابیاتی از حضرت بیدل مطرح میشد و دانشمندان نظر میدادند. پس از آن استاد سرآهنگ ـ که شاگرد پدرم بود ـ غزلهای بیدل را با موسیقی میخواند و نوبت نان چاشت فرامیرسید.
نان چاشت را مادرم در خانه میپخت و آن مرکب از قابلی و دو نوع سالند (خورشت/ قورمه) بود. وقتی نان پخته میشد، من آبدست میآوردم تا مهمانان دستشان را بشویند و توزیع غذا توسط دوستان بیدل انجام میشد. سفره نیز به رسم قدیمی پهن میشد و غذا خورده میشد.
باری در باغ رئیس جنگلک، در عرس بیدل مهمانان بیشتر از آنکه توقع میرفت، آمدند. ما وارخطا شدیم و موضوع را به پدر گفتیم. ایشان گفتند که دستمالی را روی دیگ بیندازیم. همان کار را کردیم و غذا همه را کفایت کرد.[19]
به یاد دارم که در یکی از عرسها، از دکانداری که آشنای ما بود، مقداری برنج در حدود 15 سیر خریدیم. وقتی برنج را آوردیم، متوجه شدیم که وزن آن برنج کمتر از آن است که باید باشد. پدر ناراحت شد، اما برنج را مسترد نکرد. فردا که غذا توزیع شد، همان دکاندار، کنار دیواری نشسته بود و غذا میخورد. بادی وزید و خشت سیمانیِ را به سر او کوبید که سرش شکست و راهی داکتر شد. شب که شد، پدر به نواسهاش (اسما) به شوخی گفت که هر که با حضرت بیدل راستکاری نکند، سرش میشکند.
در آن عرسها، خوانندههای خرابات و شاعران همه حضور داشتند. نوارهای تصویری آنها بعد از دهۀ شصت موجود است.
در اوایل علاقهمندان بیدل همدیگر را برای شرکت در عرس، خبر میکردند. بعدا از طریق تیلفونهای خانگی این کار انجام میشد. حالا کارتهای رسمی نوشته و فرستاده میشود.
8. چی کسانی مصارف این عرسها را پرداخت میکردند و از اشتراک کنندهگان نام کیها را به خاطر دارید؟
ـ استاد اسیر (قندی آغا) بانی اصلی عرسها بود و گاهی دوستان دیگر بیدل نیز او را همکاری میکردند که از جمله میتوان از نادر داوود و سید میر آغا نام برد.
به خاطر دارم که پوهاند رحیم الهام، پوهاند عبدالاحمد جاوید، واصف باختری، صدیق حیا، ضیا قاریزاده، قاری فولاد خان، محمد امین قربت، شایق هروی، و آنهایی که در حلقۀ درس بیدل بودند، در عرس شرکت میکردند. ممنوعیت برای هیچ کسی وجود نداشت و هر علاقهمند بیدل میتوانست شرکت کند که با دریغ نام همه را به خاطر ندارم، اما فکر می کنم که هیچ یک از فرهنگیان افغانستان نخواهد باشد که یکبار بر سفرۀ عرس بیدل در سرای ما ننشسته باشد.
9. پس از در گذشت مرحوم قندی آغا، عرس بیدل چگونه برگزار میشود؟
ـ پس از در گذشت آن مرحوم، من این مسؤولیت را به عهده دارم. در هر شرایطی تا کنون این کار را کردهام. کار میکنم و پول ذخیرهام را به سفرۀ عرس بیدل میگذارم. حدود 500 نفر یا بیشتر از آن شرکت میکنند و به رسم قدیم برای شان بازهم همان قابلی و میوه و آب آشامیدنی است.
10. به برداشت من، شما دارید روی شرح کلیات حضرت بیدل نیز کار میکنید؛ در این باره و کارهای دیگر خودتان با ما صحبت کنید.
بلی، هنوز کسی به شرح کلیات حضرت بیدل اقدام نکرده است. من این کار را روی دست گرفتهام و همانگونه که گفتم، با استفاده از یادداشتهای خودم که از درسهای بیدلخوانی پدر گرفته بودم و تحقیقاتی که پس از آن انجام دادهام، تصمیم دارم که شرحی را بر کلیات حضرت بیدل بنویسم. تا کنون رسالههایی را نیز در این زمینه به چاپ رساندهام که میتوان از سیری در نکات بیدل، خمستان قدیم، من و بیدل، کامدی و مدن، شرح مستزاد بیدل، داغ محرومی، آیینهبندان حیرت بیدل، غزلهای ستارهدار و رسالۀ بیدل و حافظ نام برد. کارهای دیگرم نیز آمادۀ چاپ است که اگر زمینه مساعد شد، به چاپ خواهم رساند.
بیدلخوانیهایی نیز در قالب درس از طریق انترنت با رادیو مسکو و هامبورگ دارم و چندی قبل نیز با رادیو آشنا همین برنامه را داشتم که آقای حسینی فطرت و آقای اخلاق نیز در آن شرکت داشتند.
ـ ممنون و متشکرم که فرصت خود را صادقانه در اختیار من گذاشتید؛ تندرست و سرفراز باشید!
ـ خوش آمدید! خانۀ من، خانۀ بیدلدوستان است. هر زمانی که خواستی بیا؛ هر کمکی که از دستم برآید از دوستان بیدل دریغ نمیکنم.
والسلام
[1] . عبدالقادر آرزو، فرزند استاد مهجور که رئیس نشرات شهرداری کابل است.
[2] . مآمور از آن جهت که دکتر اخلاق آهن استاد دانشگاه جواهر لعل نهرو (استاد رهنمایم) و استاد بزرگوار، پروفیسور عبدالخالق رشید این ماموریت را به من داده بودند.
[3] . نقل از دفترچۀ کوچک یادداشت میر عبدالقادر، پدر استاد اسیر که از آن عکس گرفتهام. آقای عبدالله موفق، فرزند کوچک استاد اسیر در آغاز رسالۀ «بابه فیروز» نوشتۀ استاد اسیر، زندگی نامۀ مفصل ایشان را آورده اما در تاریخ تولد استاد دقت نکرده است. ایشان تاریخ تولد استاد را 1235 هجری قمری و تاریخ وفات شان را 1373 هجری شمسی گفته است. مطابق این محاسبه، عمر استاد به 179 سال میرسد که اشتباه است.
[4] . نقل از حاشیۀ قلمی نسخۀ ممبئی کلیات بیدل که در کتابخانۀ استاد مهجور موجود است و از آن عکس گرفتهام.
[5] . استاد مهجور پس از سال 1360 تا زمان وفات پدر (1372) به درخواست علاقهمندان، منشی جلسههای بیدلخوانی بوده است.
[6] . شرح مفصل این موضوع در کتاب «من و بیدل» اثر استاد مهجور نیز آمده است.
[7]. در رسالۀ «مرد حق» خواندم که ایشان از سال 1310 (دورۀ حکومت محمدنادر خان) که جوان هفده ساله در مکتب امانی بودهاست، به بیدل علاقهمند شده است. در همان زمان در منزلشان محافل شعرخوانی توسط برادر بزرگشان حاجی عبدالخالق برگزار میشده است. او روزی هشتاد روپیه را از پدرش گرفته و یک جلد دیوان بیدل را از دکان ملا احد کتابفروش میخرد.
[8] . یادداشت اخیر نشان میدهد که فقط این مجموعه بیدلخوانان حد اقل از سال 1329 تا 1335 باهم بودهاند.
[9] . در نسخۀ خال محمد خسته به شکل «من اسیر بیدل بیکسی...» اما در کتاب پیوند دل (مخمسهای استاد اسیر) به شکل «من اسیر بیدل بیکست...» آمده است.
[10] . مخمس کامل در کتاب «پیوند دل» صص 79 ـ 82
[11] . فرزه نام منطقهای است در ولسوالی کوهدامن شمال کابل.
[12] . این موضوع را خود استاد اسیر نیز در رسالۀ «مرد حق» در صص 47 ـ 51 به تفصیل نوشته است.
[13] . در رسالۀ «مرد حق» از جمله چای و نسوار را یادآوری کرده است که در همان روز طوفانی زمستانی برایش برده بود.
[14] . این حادثه آن گونه که در رسالۀ «مرد حق» آمده است، در حدود سال 1310 بوده است.
[15] . آقای دکتر اسدالله شعور، در کتاب بیدلگرایی، این شخص را برادرزادۀ بیدل خوانده است. چون بیدل هیچ برادر و خواهری نداشته است، احتمالا محمد سعید نواسۀ میرزاقلندر (کاکای بیدل) بوده است.
[16] . در جای دیگر از استاد واصف باختری خواندم که شایق افندی در خانۀ خود درسهای بیدلخوانی نیز داشته است. اسدالله شعور در رسالۀ بیدلگرایی خویش (1388، کابل) از شاه بخارا به نام امیر سید عالمشاه یادآوری کرده است که 1290 میلادی به افغانستان آمد و در چهاردهی کابل، در خانۀ خویش، هرسال عرس بیدل را برگزار میکرد.
[17] . نام محلی در شهر کابل.
[18] آوازهای بیدل، چهار عنصر، ص 610.
[19] . شرح این ماجرا در کتاب «من و بیدل» نیز مفصل آمده است.
سپاس فراوان از جناب ستوده ی گرامی! خدمت عرض شود که بنده بعد از وفات حضرت والد بزرگوار قندی آغا رح در شهر کابل و ولایت مبارک هرات با جمعی از استاتید مصروف بیدلخوانی بودیم و در شهر کابل ضمن حلقه درس در مکان استاد مرحومی اسیر حلقه بیدلشناسی جریان داشته و حلقه درس بیدلخوانی در شهرنو کابل در مقر شورای کابلیان بومی درضمن حلقه ی درسی قرار داشته است.حرمت - عبدالله موفق اسیر
پاسخحذف