۱۳۹۶ مهر ۱۷, دوشنبه

بیدل و شاه کابلی

بیدل و شاه کابلی

(محمدجان ستوده، دهلی نو)

از هر چــه ســرایمت فــزونی
خود گوی، چه گویمت که چونی
سال هزار و هفتاد و پنج هجری قمری بود و بیدل در اوریسه. هر زمانی که دلش می‌گرفت، بیت بالا را با خودش می‌خواند. در همان زمان شبی در خواب بود که این بیت بر ذهن و زبانش الهام‌گونه جاری شد:
از ما با ماست هر چه گوییـم
با همچو تویی دگر چه گوییم[1]
بیدل از هیبت و وحشت این اتفاق از خواب پرید و مو بربدنش راست شد و در چهار عنصر نوشت: «به مجرد این ندا، خواب با هوش از سرم دامن افشاند و مو به مویم مژه از خواب جسته به حیرت باز ماند». (آوازهای بیدل، ص 491)
از این اتفاق یک سال گذشت و بیدل از اوریسه به دهلی آمد. باری در منزل یکی از «آشنایان ثابت قدمِ طریق سلوک» فرصتی برابر شد تا دور هم بنشینند. در این مجلس کسی حکایت کرد که مجذوب گمنامی در این حوالی می‌زید و مردم به نسبت اینکه او قبلا در کابل دیده شده است، شاه کابلی‌اش می‌گویند. مرد عجیب و غریبی است. گاهی هر قدر غذا برایش ببریم، مانند «خاشاک به آتش بردن است» و هر مقدار آب برایش داده شود، به‌سان «قطره به خاک سپردن». و اگر غذا و آب میسرش نشود، هفته‌ها می‌تواند بی‌غذا به سر ببرد.
در جریان همین گفتگو، «آن شور پردۀ حقیقت» یعنی شاه کابلی وارد مجلس شد. نگاهش به بیدل دوخته بود؛ گویا سال‌هاست همدیگر را می‌شناسند. وقتی بساط غذا پهن کردند، همکاسۀ او شد. بیدل در این هجوم حیرت، دست و پایش را گم کرده بود و پس از آنکه غذا را خوردند، شاه کابلی «دست بر دست آن بی‌دست و پا» گذاشت و هر دو از مجلس بیرون شدند.
پای پیاده از شهر خارج شدند و به کلبه‌ای شاه کابلی رسیدند. در آن کلبۀ جنون‌آمیز، بدون هیچ حرف و کلامی، روبه‌روی هم نشستند و تا نیمه‌های شب به هم خیره شدند و با زبان گویای بی‌زبانی باهم سخن گفتند.
حق خامُش است و با تو به صدر رنگ گفتگوست
شوق آرمیده است و فلک‌تاز جستجوست
موقوف اضطراب زبان نیست عرض راز
گر وارسی اشارۀ تحقیق مو به موست
هر گه نظر خطاب کند، رنگ خامشی است
هر جا بهار ساز شود، نغمه رنگ و بوست
عشق است چنگ و غلغل این چنگ بی‌نواست
دل شیشه است و قلقل این شیشه بی‌گلوست
کثرت حجاب جلوۀ وحدت نمی‌شود
مژگان به هرچه باز کنی، دیده محو اوست                      (آوازهای بیدل، ص 493 
نیمه‌های شب بود و بیدل از وحشت، نفَس در سینه محبوس کرده بود. ناگهان شاه کابلی به خنده درآمد و قاه قاه خندید و بیتی را که قبلا بیدل در اوریسه در خواب دریافت کرده بود، بلند بلند خواند. بیدل دیگر نتوانست ساکت بماند. فریاد کشید که: «این بیت از کیست؟ باز ساغر قهقهه پیمود، فرمود که: از ماست، شبهه چیست؟» (آوازهای بیدل، ص 494)
بعد از آن پاهای خویش را دراز کرد و بیدل را به خوابیدن تعارف نمود. بیدل اما از هراس و هیبت آن رویداد، خواب از چشمش پریده بود. بال و پرش بی‌حرکت شده بود و زیر لب با خویشتن چنین سخن می‌گفت:
شوخی که به بی‌زبانی‌ام افسون کرد
آمد به زبان و حیرتم افزون کرد
حرفی که به پردۀ خیالم می‌گفت
بر رو آورد و از خودم بیرون کرد                     (آوازهای بیدل، ص 394)
دمادم صبح، خواب بر چشم بیدل غلبه کرد و دمی از شاه کابلی غافل شد. وقتی چشم گشود، هر چه جستجویش کرد، رد و نشانی از او نیافت. این حادثه بیدل را از خودش بیرون کرده بود و خاک دهلی را به دنبالش غربال می‌کرد تا نشانی از آن شاه را پیدا کند، اما از او خبری نیافت. این رویداد عجیب، آتشی بر خرمن بیدل افگنده بود که آن را در چهار عنصر چنین شرح داده است:
رفتم از خود، عشق سرکش ماند و بس
سوختم چندانکه آتش ماند و بس
از تماشاخانۀ نیرنگ هوش
طاق نسیانی منقش ماند و بس             (آوازهای بیدل، ص 495)
از این اتفاق دو سال گذشت. باری در یک تابستان گرم سال  (1078ه.ق) (بیدل‌شناسی، ص 37)، بیدل به چشم‌دردی مبتلا شد و از بازار متهورا[2] سربرآورد. در آن جا هر چه جستجو کرد، محل استراحت میسر نشد. چشمش به دکان رفوگری ‌افتاد و در آنجا پناه برد تا ساعتی بیاساید. هنوز ساعتی نگذشته بود که مردی پیش آن دکان ظاهر شد. صدایش برای بیدل آشنا به نظر ‌رسید. روی خویش برگرداند و ناگهان چشمش به شاه کابلی ‌افتاد و بار دیگر از بی‌خودی پُر شد.
پریرویی که شب بر سنگ زد پیمانۀ هوشم
کنون باز آمد و از بی‌خودی پر کرد آغوشم
شررخویی که می‌نالیدم از درد تمنایش
نشد تا پیکر من سرمه نپسندید خاموشم
نمی‌دانم چه ساغر داشت فیض بی‌خودی بیدل
که خورشید خیالش برد همچون سایه بر دوشم                (آوازهای بیدل، ص 498)
شاه کابلی به بیدل مجال سلام و تعارفات نداد و یک‌راست فرمان استراحت به او صادر کرد. بیدل به خواب رفت. دقیق مانند ملاقات پیشین در کلبۀ دهلی، وقتی از خواب بیدار شد، همچون گدایی مانده بود و شاه‌اش رفته بود. بیدل کمی به خود ‌آمد و متوجه شد که درد چشم‌اش بهبود یافته است، اما «آن طبیب» دیگر رفته بود.
این دومین باری بود که بیدل با شاه کابلی ملاقات می‌کرد. خاطرات این دیدار، تا اخر عمر، بیدل را رها نکرد و بر زندگی و فکر او اثر عمیق گذاشت.
آن طبیب افسون نیرنگی نمایان کرد و رفت
درد چشمم را علاج از چشم حیران کرد و رفت
نوبهاری جلوه‌گر شد کز تپیدن‌های دل
موبه‌مویم آشیان عندلیبان کرد و رفت
حیرت حسی که احرام خیالش بسته‌ام
عالمی را چون خیال از دیده پنهان کرد و رفت
چون سحر از کسوت مستوری رازم مپرس
داشتم جیبی که ذوق چاک دامان کرد و رفت
محمل لیلی گذشت و می‌دود مجنون هنوز
یاد آن گردی که عالم را بیابان کرد و رفت                    (آوازهای بیدل، ص 499)
در سال 1079 ه.ق بیدل ازدواج کرد (بیدل‌شناسی، ص 37) و بار مسؤولیت خانه و خانم بر دوشش افتاد. او پس از آن باید نفقۀ عیال را مهیا می‌کرد. به همین دلیل به سپاه شهزاده اعظم‌شاه پیوست و شغل پدری‌اش را که همانا نظامی‌گری بود در پیش گرفت. او در سپاه اعظم‌شاه به مقام پنجصدی رسید اما بنا به دلایلی آن را نیز ترک کرد.[3]
روزی بیدل از بازار دهلی که سوار بر اسپی بود عبور می‌کرد به‌ناگاه متوجه ‌شد که بازاریان با دیدۀ تعجب به او می‌نگرند و «چراغ‌های تحیر در مقابلش افروخته‌اند». بیدل به راه خویش ادامه ‌داد تا اینکه یکی با شگفتی ‌گفت: «یاران تماشا کنید، دیوانه عقب این سوار دویده می‌آید.» (آوازهای بیدل، ص 503). بیدل به عقب نگریست و متوجه ‌شد که «جمال خورشید تمثال، شاه کابلی» به دنبال او روان است. بیدل خویشتن را بی‌خودانه بر زمین ‌انداخت و ادای احترام کرد.
شاه با اشارۀ چشم به بیدل ‌فهماند که در گوشۀ دکانی باهم بنشینند. بیدل از او در بارۀ خود ‌پرسید و نیز از تأهل خود با شاه صحبت کرد. این گفتگو اما از جاندارترین گفتگوهای شاه کابلی با بیدل بود. او در بارۀ ذات، صفات، جهان، اشیا و دل برای بیدل سخن ‌گفت که قابل تأمل‌اند. او به بیدل توصیه ‌کرد که تا می‌تواند باید خودش را از خودش مسطور نگه‌ دارد، به بیان دیگر خودبین نباشد. این اتفاق در سال (1080 ه.ق) درست دو سال بعد از ملاقات دوم رخ داده بود. (بیدل‌شناسی، ص 37)
خلاصۀ ارشادات شاه کابلی را بیدل در چهار عنصر چنین نوشته است:
ما روح مجسمیم و غیب و مشهود
یعنی عدمیم، سحر پرداز نمود
چون آب و هوا عالمی زنده به ما
چون چرخ و بخار، خلقی از ما موجود (آوازهای بیدل، ص 505)
در بارۀ چیستی انسان نیز ارشاداتی داشته است که بیدل آن را در غزلی در چهار عنصر آورده است. در نتیجۀ این گفتگوی جانانه، بیدل غرق حیرت می‌شود و تا به خود می‌‌آید، می‌بیند که دلدار رفته است. این آخرین ملاقات شاه و بیدل بود که بیدل را تا بیست سال دیگر، آن زمان که چهارعنصر را می‌نوشت مست خیال خویش ساخت.
دلدار رفت و بی‌خودیم در کنار ماند
تمثال جَست و آیینه حیرت شکار ماند
زان دامنی که بر من بی‌دست و پا فشاند
در عرصۀ خیال، رمی از غبار ماند ...
اکنون سراغ جلوۀ او حیرت من است
زان شعلۀ رمیده همین داغدار ماند                    (آوازهای بیدل، ص 506)
و در فرجام نوشت: «امروز بیست سال است مست خیال آن ساغرم...». (آوازهای بیدل، ص 506)



[1] . دکتر عبدالغنی این بیت را به این شکل ذکر کرده: «از ما با ماست هر چه گوییم / ما همچو تویی دیگر چه جویم» و آن را توجیه وحدت‌الوجودی کرده است. (احوال و آثار میرزا عبدالقادر بیدل، ص 43)
[2]  متهورا در ساحل راست رودخانۀ جمنا واقع بوده است. (احوال و آثار میرزا عبدالقادر، ص 62)
[3] . چون بیدل، زبان ترکی می‌دانست و شهزاده اعظم نیز ترکی بلد بود، باعث شد که به او نزدیک شود و در سپاه او منصیب پنجصدی را بگیرد. (بیدل‌شناسی، ص 36ـ37) اما چون شهزاده از وی درخواست یک قصیده مدحی کرد، بیدل سپاه را ترک نمود. (همان، ص 39)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

تأملی به مسألۀ زبان در افغانستان

نشر شده در روزنامۀ اطلاعات روز، لینک PDF: https://www.etilaatroz.com/wp-content/uploads/2019/05/Language-in-Afghanistan.pdf محمدجان س...