۱۳۹۶ مهر ۱۷, دوشنبه

داستان من و الاغ

داستان من و الاغ

(محمدجان ستوده)

در آن سالها که من دانش‌آموز دورۀ متوسطۀ مکتب بودم، الاغی داشتیم به رنگ خاکی تیره، سرکش و شرور. قسمتی از زندگی من یا بهتر بگویم بخشی از کامیابی‌های من مدیون همان الاغ نازنین است. این الاغ حرف‌نشنو بود و هرگز زیر بار نمی‌رفت. برای بار گذاشتن بالایش، باید یک «شال‌کورتی» را روی سرش می‌انداختیم و آن را محکم نگه می‌داشتیم تا چشم‌هایش اطراف را نبیند. به همین دلیل برای بارکردنش همیشه به دو نفر نیاز بود؛ یک نفر برای چشم گرفتنش و دیگری برای بارکردنش.
اوایل فصل تابستان هر سال، فصل «بیده» آوردن بود از «کوه غرک». برادرم در اواخر بهار هرسال در آن کوه «بیده» می‌کند و می‌گذاشت خشک شود و بعد در فصل تابستان آن را بر پشت الاغ از کوه به خانه می‌آورد. آن کوه از خانۀ ما حدود دو ساعت فاصله داشت؛ یعنی رفت و برگشتش حدود چهار ساعت وقت می‌گرفت. در فصل پایین کردن «بیده»، امتحان چهارونیم‌ماهۀ ما نیز فرا می‌رسید و هر روز امتحان داشتیم. از سوی دیگر باید «بیده» را نیز پایین می‌کردیم تا نگندد. به همین دلیل من ناگزیر بودم با برادر بزرگم هر روز پس از ختم امتحان برای گرفتن سر آن الاغ به کوه بروم.
از مکتب که به خانه برمی‌گشتم مادرم جام «نانتر» را پیش رویم می‌گذاشت و می گفت که خوردن این از گرمازده‌گی محافظت می‌کند. بعد با برادرم و آن الاغ سرکش روانۀ کوه می‌شدیم. کتابی را که فردا امتحانش داشتیم با خود می‌گرفتم و سوار الاغ می‌شدم. الاغ می‌رفت و می‌رفت و گاهی می‌دیدم که قطرات کوچک اشک‌ از چشم‌هایش سرازیر می‌شود؛ زیرا در آن مسیر هیچ کسی خسته‌گی‌های او را درک نمی‌کرد. باریک‌راه‌های کوه و دره را می‌‌پیمود و من در حالی که بر پشتش سوار بودم و با پاشنه‌هایم به زیر شکمش آهسته‌آهسته می‌کوبیدم، کتاب نیز می‌خواندم. او ناگزیرانه راه می‌پیمود و من ناگزیرانه کتاب می‌خواندم و در این ناگزیری، من و او هم‌سرنوشت بودیم و خاطرۀ مشترک داشتیم.
نمی‌دانم اکنون که من این سطور را می‌نویسم او زنده است یا مرده؟ اما شاید مرده باشد و موهای خاکی‌رنگش که هر روز آن را جاروب می‌زدم، آوارۀ کوه و بیابان باشد یا شاید باد آن را روی بته‌های خار پیچانده باشد. اگر بهشتی در کار باشد، شاید روان الاغ من اکنون در علفزار بهشت مستانه و عرعرکنان شفتل بچرد، آب سردو گوارای چشمه بنوشد و روی خاکسترهای بهشت «کوربله» کند. آه! آن الاغ هرگز در زندگی‌اش شفتل نچریده بود و با خیال آسوده خود را روی خاکستر از این پهلو به آن پهلو نکرده بود. کسی به آهنگ صدایش، بلی به آهنگ صدایش گوش نمی‌داد و او اینگونه در میان آدم‌ها تنها زیست و تنها مرد.
بگذار به داستانم ادامه دهم: با همان الاغ خاکی‌رنگ هر روز به کوه می‌رفتم. رفتن و برگشتن را کتاب می‌خواندم؛ رفتن را سواره و برگشتن را پیاده. در راه برگشت پیشاپیش الاغ حرکت می‌کردم. گاهی متوجه می‌شدم که او نیز به کتابی که در دستم بود، نگاه می‌کرد. چه می‌دانم؟ شاید کتاب می‌خواند یا شاید تصاویرش را تماشا می‌کرد، اما هیچ گاه با من حرفی نمی‌‌نزد.
فردای آن روز که برای امتحان به مکتب می‌رفتم، به تمام پرسش‌ها پاسخ می‌نوشتم و همه را هم درست. به خانه که برمی‌گشتم باز همان داستان دیروز کوه‌رفتن تکرار می‌شد. تقریباً تمام روزهای امتحانم به همین‌ گونه بود. وقتی امتحان تمام می‌شد و نتایج را اعلان می‌کردند، من گاهی اول نمرۀ عمومی مکتب می‌شدم و گاهی نیز اول یا دوم نمرۀ صنف خودم. اطلاعنامه را با خوشحالی می‌گرفتم و به خانه برمی‌گشتم. اگر آن الاغ در طویله می‌بود، موهایش را جاروب می‌زدم و از اینکه حس می‌کردم مدیونش هستم، در دلم ازش تشکر می‌کردم. خر گپ‌ناشنو و خاکی‌رنگ من بی‌نظیر بود.  

۵ نظر:

  1. داستان بسيار شيرين با نوشتار عالي, تشكر:)

    پاسخحذف
  2. داستان جالبی بود. حیوانات در جامعه ی ما از کمترین حقوق برخوردار هستند و این بسیار آزار دهنده هست. نباید تاثیرات مثبتی را که آنها بر ما و محیط ما می گذارند نادیده گرفت.
    موفق باشید.

    پاسخحذف

تأملی به مسألۀ زبان در افغانستان

نشر شده در روزنامۀ اطلاعات روز، لینک PDF: https://www.etilaatroz.com/wp-content/uploads/2019/05/Language-in-Afghanistan.pdf محمدجان س...