۱۳۹۶ مهر ۱۷, دوشنبه

شبهای شاهنامه (به یاد شب های شاهنامه خوانی مرحوم پدرم)

شب‌های شاهنامه

(به یاد شب‌های شاهنامه‌خوانی مرحوم پدرم)[1]
                                                                            
1. آغاز
حکایت شب‌های زمستان سرد قریۀ من شنیدنی است. من آن شب‌ها را «شب‌های شاهنامه» نام گذاشته‌ام. شب‌های کودکی و نوجوانی من در دل کوه‌های برف‌گیر، در قریۀ کوچکی به نام المیتو در ولسوالی جاغوری ولایت غزنی افغانستان گذشت. این‌ها قصه‌های بیست سال پیش من است که برای‌تان می‌خوانم. من شاهد شاهنامه‌‌خوانی‌های مردم قریه‌ام در مساجد و خانه‌های‌شان بوده‌ام. دیده‌ام که چه‌سان مردمان قریۀ من در شب‌های سرد زمستانی، در نور کمرنگ چراغ گرد‌هم می‌آمدند و شهنامه‌خوانی می‌کردند. آن قصه‌ها، برای ما سریال‌های میهن‌دوستی، پهلوانی، جوانمردی، گذشت، مبارزات عدالت‌خواهی و آزادی کشور و سریال‌های عاشقانه بود.
زن و مرد و پیر و جوان در آن مجالس به دَور الکین حلقه می‌زدند؛ یکی شاهنامه‌ می‌خواند، دیگری ابیات را توضیح می‌داد و دیگران گوش می‌دادند و خواننده را تشویق می‌کردند. خواننده هر بار که آهنگ شعر را بدل‌ می‌کرد، با تشویق حلقۀ مشتاق شنوندگان همراه می‌شد.
هنوز خاطرات آن شب‌های قشنگ را به خاطر دارم که پر از قهرمانی‌های رستم و اسفندیار، عشق زال و رودابه، نبردهای فریدون و درفش کاویانی، بیدادگری‌های ضحاک ماردوش و تراژیدی قتل سهراب به دست پدرش رستمِ جهان‌پهلوان و هفت‌خوان‌های رستم تهمتن و اسفندیار رویین‌تن بود.
هنوز صدای بال سیمرغ را در قله‌های البرز می‌شنوم که به پرستاری زالِ زر پر می‌کشید و هنوز عکس موهای رودابۀ کابلی را که از پنجره‌ای به بیرون افشانده بود تا زال زر را عاشقانه بالا بکشد، یادم هست. بی‌تابی‌های مادرش سیندخت و پدرش مهراب نسبت به این عشق، نسبت به این عصیان هنوز برایم خاطره‌انگیز است.
طنین شیهۀ رخش گمشدۀ رستم در سمنگان هنوز به گوشم می‌رسد. تهمینه، دختر شاه سمنگان را تا کنون به یاد دارم که چه‌سان با عشق تهمتن، سهراب را به دنیا آورد و نشان پدر را بدو سپرد. و باور دارم که تراژیدی قتل سهرابِ جوان به دست پدرش در آن آوردگاه نفرت‌زا با ناجوانمردی کیکاوس در پنهان‌کاری نوشدارو از رستم، تا کنون از خاطر آن حلقه‌های زمستانی نرفته است.
این حکایت که شاهنشاه غزنه، یمین الدوله سلطان محمود، در نوازش حکیم طوس، طراح بلندآوازۀ کاخ زبان پارسی کوتاهی کرد، سرجایش؛ اما فردوسی با شاهنامه‌اش در خانه‌های مردم ما حضور دارد و تا کنون مردانی را می‌شناسم که شهنامه پس از قرآن برای‌شان کتاب اول است، همانگونه که در جاهای دیگر افغانستان، دیوان بیدل و مثنوی معنوی، کتاب اول‌اند. مردم ما قدر فردوسی را می‌دانند و از او به عنوان حکیم و سخنور بزرگ پاسداری می‌کنند.
***
2. و اما، قصۀ من
پدرم با آنکه خودش حتا سواد خواندن و نوشتن نداشت، بیش‌تر ابیات شهنامه را از حفظ بلد بود و شاید همۀ داستان‌هایش را حفظ کرده بود. او دوست داشت که کسی شاهنامه را برایش آهنگین بخواند تا با ادغام داستان با شعر و موسیقی، حلاوت آن بیشتر شود. شب‌های سرد زمستان، منزل او با طنین ابیات شاهنامه گرم بود و همه به دور چراغ تیلی که «الکَین» نام داشت حلقه می‌زدند و منتظر دلاوری‌های رستم بودند. برادران بزرگم همه به نوبت خویش این محفل را گرم کرده‌بودند. شاید به همین دلیل، پدرم داستان‌ها را بلد بود و ابیاتی را نیز حفظ داشت.
شاهنامه را تنها در خانه نمی‌خواندند، بلکه عصرها تا شام در مسجد قریه نیز محافل شاهنامه‌خوانی ما بود. مسجد پر از آدم می‌شد و پدرم با چند تن دیگر که شاهنامه را بلد بودند، وظیفه معنا کردن را داشتند. شاید تعجب کنید که چگونه کسی که قادر به خواندن کتابی نباشد، معنایش را می‌فهمد، اما من خودم شاهد این محافل بودم و دقیق به یاد دارم که بر سر معنای برخی از واژه‌ها میان خواننده‌گان و توضیح‌دهندگان اختلاف نظر پیدا می‌شد که پس از مراجعه به فرهنگ لغت، برندۀ میدان همین قشر ناخوان بودند.
من در خانۀ خودم نیز به یاد دارم که برسر معنای برخی از واژه‌ها میان برادرم ـ که باسواد بود ـ با پدرم اختلاف نظر پیش می‌آمد. این اختلاف نظر هم در سطح تلفظ بود هم در سطح معنا، اما پس از مراجعه به فرهنگ لغت یک‌جلدی که داشتیم، حرف پدرم به کرسی می‌نشست.
یادم می‌آید که شاهنامه‌خوانی به بهترین تفریح شبانه برای خانوادۀ ما تبدیل شده بود. پدرم نیز از اینکه فرزندانش می‌توانستند شاهنامه بخوانند، خیلی خوشحال بود. او به بیان دیگر معلم شاهنامۀ ما بود. نمی‌دانم که او این هنر را دقیقا از چه کسی آموخته بود، شاید از هیچ کسی؛ زیرا او نیاز به آموختن نداشت و زبان شاهنامه، زبان پدرم بود.
وقتی نوبت شهنامه‌خوانی به من رسید، من باید هر شب یک صفحه از آن را که با قطع بسیار بزرگ چاپ شده بود، می‌خواندم. برخی از شب‌ها که مهمان داشتیم پس از غذای شب به طور ویژه این برنامه برگزار می‌شد. چندین صفحه خوانده می‌شد و اگر مهمان هم توانایی خواندن آن را داشت، او هم می‌خواند. طنین صدای مهمان و میزبان در خانه و بیرون پنجره نیز شنیده می‌شد.
اکنون که پس از سال‌ها، گاهی به قریه برمی‌گردم، خاطرات آن برایم تازه می‌شود. شب‌هایش ـ شب‌های آرام و دل‌انگیزش ـ هنوز موسیقی صدای مرا به خاطر دارد. صدای کودکانۀ شاهنامه‌خوانی‌ام را ضبط کرده‌اند که تا هنوز موجود است. اکنون که می‌شنوم باورم نمی‌شود که آن صدا، صدای من باشد. شنیدن آن صداها دلتنگم می‌کند؛ با خود می‌گویم که ای‌کاش می‌توانستم یک بار دیگر با آن صدای کودکانه در حضور پدرم شاهنامه بخوانم تا او شادمان شود، اما ممکن نیست. شاهنامۀ پدرم هنوز در میان الماری، میان دستمال کتانی سفید با گل‌های ارغوانی پیچانده است. دیگر کسی آن را نمی‌خواند و حتا از آن در استاتوس‌نویسی فیسبوک خودش نیز استفاده نمی‌کند.
من هنوز زیر تأثیر آن شبهایم و گاهی با چنین نوشته‌هایی دلتنگی‌هایم را تسکین می‌بخشم. آن زمان فردوسی را شاید به خاطر قصه‌هایش دوست داشتم، اما امروز او را به عنوان یک معمار بزرگ فرهنگی می‌شناسم که برایم فراتر از آن قصه‌ها معنا دارد.
شاید همین «شهنامه‌خوانی»، «امیرحمزۀ صاحبقران‌خوانی» و «امیرارسلان نامدار» بود که مرا به ادبیات فارسی علاقه‌مند کرد و تا امروز در گرو خودش نگه داشت. ممنونم که فردوسی و شاهنامه را پاس می‌دارید.
درود می‌فرستم به روان فردوسی بزرگ و خواننده‌گان گمنام او که دوستان واقعی‌اش بودند.


[1] . قسمت اول این یادداشت را به مناسبت شاهنامه خوانی در دانشگاه دهلی نوشته بودم که به مناسب هزارۀ فردوسی توسط خانۀ فرهنگ ایران و انستیتیوت غالب در زمستان سال 2016م برگزار شده بود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

تأملی به مسألۀ زبان در افغانستان

نشر شده در روزنامۀ اطلاعات روز، لینک PDF: https://www.etilaatroz.com/wp-content/uploads/2019/05/Language-in-Afghanistan.pdf محمدجان س...